8 اسلاید صحیح/غلط توسط: (meow(CG انتشار: 1 سال پیش 169 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
عربیم رو گند زدم و نیم نمره ازم کم شده فقط چون یه سوالو ندیدم
مامان. من میترسم.... صدای رعد و برق خونه رو تکون داد و دل سوفیا کوچولو رو لرزوند... مامان: میخوای امشب رو پیشت بخوابم؟ سوفیا سرش رو تکون داد و حرف مادرش رو تایید کرد. مامانی اونو تو تختش گذاشت و کنارش خوابید و تو چشاش زل زد. بغلش گرم و آرامش بخش بود. سوفیا دستای کوچیکشو به صورت نرم و استخونی و جذاب مادرش برد. -مامان. تو خیلی خوشگلی. کاش منم مثل تو بودم... مامان: تو حتی از منم زیباتری کوچولوی من. ببین چی واست دارم. مادر دستش رو برد دور گردنش و گردنبند صدفی که هیچوقت از گردنش در نمیاورد رو در آورد و انداخت دور گردن سوفیا. -این واسه منه؟ ماما:فکر کنم الان دیگه زمان مناسبی باشه تا اینو بدم به تو. قول میدی خوب مراقبش باشی؟؟ -قول میدم. ماما: این گردنبند متعلق به مادربزرگ مادرم بوده. روح اجدادم داخل این گردنبند قرار داره. ارواح اجدادمون. همیشه میتونی ازشون کمک بخوای عزیزم. باشه؟؟ مادربزرگت همیشه میگفت روح اجدادمون ما رو به مسیر درست راهنمایی می کنن. -چرا ما هیچوقت اونو نمیبینیم؟ ماما: ک... کی رو؟ -مامانبزرگ. اون حتما باید مهربون و خوشگل و بانمک باشه. ماما: ما قرار نیست اونو ببینیم. ولی شاید تو یه روز اونو دیدی.
سوفیا از خواب بیدار شد. آخرین خاطراتش قبل از مرگ مادرش هیچوقت ولش نمی کردن. اون شب تو اون هوای توفانی مادرش از اتاق بیرون رفت و هیچوقت برنگشت. قبل از اینکه بره آخرین جمله ای که به دخترش گفت این بود: اینو یادت باشه که خیلی دوست دارم عزیز دلم. سوفیا تو تختش موند. دیگه اون سوفیای 6 ساله نبود. دقیقا یازده سال از اون روز می گذشت. دستش رو برد سمت گردنبند صدفیش. -خیلی دلم برات تنگ شده، مامان. ساعتش با صدای تو مخی صدا داد. یعنی ساعت هفت شده و باید بیدار بشی. ساعت رو خاموش کرد و از اتاقش بیرون اومد. بعد از گرفتن یه دوش آب سرد و مسواک و لباس پوشیدن، پله ها رو دو تا یکی پایین رفت و خودش رو به پذیرایی رسوند و روی صندلی نشست و به یه گوشه خیره شد... تنهایی و سکوت تنها چیزایی بودن که حس می کرد... $سوفی، فکر کردی غذاها قراره به طور جادویی روی میز چیده بشن؟ بیا بهم کمک کن. -ع... عمه ریون، فکر کردم قرار نیست تا شنبه برگردین! الان دیگه نه تنها بود و نه ساکت.. با خوشحالی رفت سمت ریون و بغلش کرد.. $سوفی! میدونی که من از بغل کردن خوشم نمیاد. اممم تصمیم گرفتم برای تولد هجده سالگیت پیشت باشم. نمیخوام حس کنی من قراره مثل مادرت روز قبل تولدت تنهات بذارم... -عمه ریون! مادرم من رو تنها نذاشت، یعنی نمیخواست تنهام بذاره! ولی اون شب... $ماشینش چپ کرد و افتاد تو دریا و مرد. باشه.. داستان قشنگیه.. من فقط میخوام بدونی که عاشقتم عزیزم. من حتی برادرم رو به اندازه دخترش دوست ندارم... -شما هیچوقت از پدرم شاکی نیستید. اون بود که من و مامان رو تنها گذاشت... $خب. درسته. صبحونه ت رو بخور. باید بری مدرسه... عمه ریون دقیقا روز تولد 7 سالگی سوفی یعنی یه روز بعد از مرگ مادرش سر و کله ش پیدا شد. اول هیچکس -حتی خود سوفی- فکر نمی کرد ریون عمه واقعی اون باشه. هیچکس قبلا اون رو ندیده بود... صوفی موهای طلایی و موج دار با چشم های آبی درشت و گرد داشت. پوستش سبزه (همون برنز) و کک و مکی بود. قیافه ش مثل پری های بهشتی بود. اما ریون صاف ترین و مشکی ترین موهای دنیا رو داشت. پوستش اونقدر سفید و لباش اونقدر قرمز بود که سوفی رو یاد داستان سفید برفی مینداخت... چشم های کشیده بادومی (بادومی نه عین کره ای ها همون کشیده منظورمه) و مشکی داشت. قیافش جذاب بود. اما غیر عادی. از اون آدمایی که جذابیت مرموزی دارن. از اون آدمایی که میتونن با یه لبخند آدم رو وادار به انجام هر کاری کنن.. برعکس زیبایی معصومانه سوفی، ریون، جذابیت فریبنده ای داشت...
سوفی میز رو آماده کرد و با ریون نشستن تا صبحونه بخورن... $از فردا دیگه مجبور نیستی بری مدرسه، سوفی... -منظورت چیه؟ ما قبلا درموردش حرف زدیم. $حرف زدیم، اما به نتیجه ای نرسیدیم. -من میخوام برم دانشگاه و واسه خودم کسی بشم. مطمئنم مادرم هم همینو میخواد. $ولی تو دیگه با مادرت زندگی نمی کنی سوفیا! -من بهترین دانش آموز کلاسمونم. حتی درخواستنامه دانشگاهم رو هم نوشتم. واسه چی نباید به دانشگاه برم؟ واسه چی نمیذاری حداقل... حداقل دبیرستان رو تموم کنم؟؟؟ من فردا به سن قانونی میرسم عمه ریون!! میتونم تصمیم بگیرم چه کاری رو انجام بدم. حتی میتونم تصمیم بگیرم که دیگه باهات زندگی نکنم.. اینا رو میدونی دیگه؟ درسته؟ ریون با خونسردی تمام لبخند زد: اینا قوانین من نیستن سوفی... -اما این چیزی نیست که من میخوام. حداقل بهم بگو واسه چی این تصمیم رو گرفتی. اگه مسئله شهریه دانشگاهه... $مسئله شهریه دانشگاهه؟؟ به این خونه یه نگاه بنداز. به نظرت مسئله شهریه دانشگاهه؟ همین الانش هم داری تو یه عمارت زندگی می کنی و تو بهترین مدرسه درس میخونی.. -پس قضیه چیه؟ ریون لبخند مرموزی زد... سوفی خوب معنی این لبخند رو میدونست... ریون یه نقشه ای واسش کشیده بود... آخرین باری که این لبخند رو دیده بود رو یادشه. ریون برای تولد 13 سالگی سوفی اون رو به یه خونه متروکه برد و قبل از اون سوفی هر چی از کادوی تولدش می پرسید ریون فقط مرموزانه لبخند میزد. اون بدترین و ترسناک ترین تجربه سوفی بود... یه بار هم سوفی یه گربه رو از بیرون به خونه آورده بود و اصرار می کرد که نگهش داره... ریون داشت دیوونه میشد پس بالاخره راضی شد و بعدش یه لبخند مرموز زد.. سوفی گربه رو تا صبح پیش خودش نگه داشت و یه لحظه هم ولش نکرد... صبح گربه مرده بود... نه خونی ازش ریخته بود و نه خفه شده بود. اون فقط خیلی آروم مرده بود و ریون هم اصلا از این قضیه ناراحت نبود... ریون، عجیب بود. سوفی عاشقش بود و میدونست ریون هم واقعا دوستش داره. اما علایقشون متفاوت بود. ریون گاهی جدی و خشک و وحشتناک میشد، به خصوص وقتی که اوضاع باب میلش پیش نمی رفت و سوفی از این قضیه متنفر بود.
-قصد ندارم باهات در بیفتم. فقط بگو برنامت چیه. $به زودی میفهمی عزیزم... بعد صبحونه سوفی به کتابخونه عمارت رفت و تمام بعد از ظهر رو درمورد گونه های مختلف خزنده ها و پرنده ها مطالعه کرد... فوق العاده پر انرژی شده بود... -تنها چیزی که میخوام اینه که تا اخر عمرم تو این کتابخونه بمونم و مطالعه کنم... میخوام یاد بگیرم... $یاد میگیری... -عمههه... میشه بگی چجوری اینجوری یهویی ظاهر میشی؟؟ حتی صدای قدم هات رو نشنیدم.. ریون با بی محلی جواب داد: فکر نمی کنم اون کتابا واقعا بدرد بخور باشن... -پس چرا نگهشون میداری؟؟ $خب... سوال خوبیه... یه زمانی، منم مثل تو، تنها و، امممم، چطور بگم؟؟ من دوستی نداشتم پس اینجوری وقتم رو پر می کردم... -اوهوم... $ما میخونیم تا یاد بگیریم. چیزایی که میخونیم باید یه روز به کارمون بیاد. یه نگاه به اون صفحه کرد: چیزایی که تو میخونی اصولا قرار نیست بهت کمکی بکنه.. اینکه خزنده ها چجوری تنفس می کنن، قرار نیست تو رو به آدم بهتری تبدیل کنه... -سخنرانی جدید... پوفف... سوفی به آروم ترین حالت ممکن غر غر می کرد... ریون چشم غره رفت... $من کلی کتاب بهت پیشنهاد کردم.. -اوه.. مثل اون کتاب طلسم های جادویی؟؟ سوفی با نیشخند حرفش رو ادامه داد: خیلی خوبه که با این سنت هنوز قوه تخیل فعالی داری عمه ریون... اما باور کنی یا نه، اون کتاب هم اصلا کارامد نیست.. حتی معلوم نیست کدوم احمقی اونو نوشته... طلسم عشق، مواد لازم، پولک دم پری دریایی ماده بالغ، یال اسب تکشاخ کهنسال، عرق گربه... عوق... حال به هم زنه.. پری دریایی ها و تکشاه ها وجود ند... ریون حرفش رو قطع کرد... $اشتباه کردی.. یال اسب تکشاخ تو این طلسم وجود نداره... برگ انجیر تازه و جلبک دریایی رو هم نگفتی... -من منظورم این نیست... میخوام بگم که... $دقیقا متوجه منظورت میشم... -تنها کتاب خوبی که معرفی کردی اموزش الفبای یونانی و لاتین بود... خوبه که چند تا زبون یاد بگیری... ریون نیشخند زد...
$واسه فردا لونا رو دعوت کردم.. تا واسه تولدت پیش هم باشیم... -وای.. جدی میگی؟؟ این عالیه! آخرین بار سه سال پیش عمه لونا رو دیدیم.. دلم واسش تنگ شده... $کاش پدرت هم اینجا بود... -و، مادرم دیگه! درسته؟؟ $آره، و مادرت... معمولا ریون زیاد چیزی راجع به برادرش نمی گفت... هر دفعه یه جوری بحثش رو میپیچوند سوفی هم دیگه چیزی نمیپرسید.. -من واقعا دلتنگ مادرمم... $پس پدرت چی؟؟ -عمه ریون، من حتی یه بار هم پدرم رو ندیدم... چجوری دلم واسه کسی که ندیدمش تنگ بشه؟ من حتی نمیدونم اون زنده ست یا مرده... اصلا میدونه من وجود دارم؟؟ $معلومه که میدونه!! -انقدر سرش شلوغ بود که حتی نمیتونست تو مراسم تدفین مادرم خودش رو نشون بده؟ $اون تو مراسم تدفین مادرت بود! میشه بس کنی؟؟؟ -من... $فقط هیچی نگو سوفی!!! صورت ریون از خشم قرمز شده بود... -واقعا نمیدونم چی بگم... سوفی از جاش بلند شد و با قدم های بلند و محکم سمت اتاقش رفت... و تا ظهر توی تختش موند و به عکس مادرش که روی پاتختی گذاشته بود زل زد و آروم اشک ریخت... ظهر عمه ریون برای ناهار صداش کرد... تمام مدت توی سکوت محض گذشت... وقتی سوفی پاشد تا به اتاقش برگرده، ریون حرفی زد که سوفی از شدت غافلگیری، سر جاش میخکوب شد... $میخوای بعد از ظهر یه سر بریم سر قبر مادرت و یکم گل واسش بگیریم؟؟ طی این یازده سال این اولین باری بود که ریون همچین پیشنهادی میداد. $من متاسفم.. میدونم دلتنگشی... -واقعا میگی؟ $آره خب.. حالا برو... سوفی خندید و رفت سمت پله ها.. وسط راه به پشت سرش نگاه کرد.. برگشت و ریون رو خوب نگاه کرد.. بعد دوید سمتش و بغلش کرد: واقعا ازت ممنونم!! $سوفی میدونی که خوشم نمیاد بغلم کنی؟! سوفی لبخند زد و برگشت تو اتاقش.. یکساعت بعدش، سوفی در حال آماده شدن جلوی آینه بود...
سوفی لباس هاش رو پوشید و موهاش رو دو طرف سرش بافت... مثل همیشه زیبا بود... شبیه مادرش بود... همه چیش شبیه مادرش بود... آروم از پله ها پایین رفت و دم در اتاق عمه ریون ایستاد... تق.. تق.. تق.. -عمه ریون؟ شما آماده اید؟ صدا از پشت سرش جواب داد: معلومه که آماده م... -اوه.. فکر کردم تو اتاقتی و داری آماده میشی... $نه.. تو این مدت رفتم و یه دسته گل گرفتم.. -چقد سریع.. $مادرت عاشق لیلیوم سفید بود.. گفتم شاید بهتر باشه یه دسته واسش بگیریم... -میشه بریم؟؟ $حتما! آره بزن بریم... از عمارت خارج شدن... سوار ماشین شدن و راه افتادن.. از جنگلی که عمارت داخلش بود گذشتن و از کنار رودخونه و درختا گذشتن و وارد جاده اصلی شدن... تا موقع رسیدن هیچکس هیچی نگفت... سوفی ناراحت بود و در عین حال خوشحال بود... عصبی و در عین حال آروم بود... احساساتش با هم هماهنگی نداشتن... فقط، میخواست هر چه زودتر برسن... نیم ساعتی که تو ماشین بودن برای سوفی به اندازه ساعت ها طول کشید... -حالا از کجا باید پیداش کنیم؟؟ $چی رو؟؟ آها، محل دفن مادرت؟؟ از اینوره، دنبالم بیا... چند باری اومدم... -چی؟ چند بار؟؟ و به من هیچی نگفتی؟؟ $تا حالا ازم نپرسیدی.. حتی ازم نخواستی... دنبالم بیا... سوفی در حالی که دسته ی گل های لیلیوم سفید رو تو دستش گرفته بود پشت سر ریون راه افتاد... قدم هاش رو آروم و مردد بر میداشت... یهو سر جاش ایستاد:من مطمئن نیستم... ریون روش رو برگردوند: راجع به؟؟؟ -راجع به... من... یعنی... منظورم اینه که نمیدونم آماده ام که بعد این همه سال... ببینمش... $خب... ریون برگشت و کنار سوفی ایستاد:چیکار کنیم؟؟؟ تو چشماش زل زده بود... سوفی تته پته کرد.. $میخوای دستم رو بگیری؟؟ شاید آروم تر شدی... -واقعا؟ $آره خب:/ مگه من باهات شوخی دارم؟؟؟ -آره... اگه میشه... ریون لبخند مهربونی زد و دست سوفی رو گرفت... سوفی آروم تر شد ولی هنوزم استرس داشت.. از طرفی رفتار ریون عجیب بود... گاهی اینجوری میشد و واسه سوفی عجیب بود که چرا... به یه درخت بید مجنون رسیدن.. $همینه... سوفی اسم مادرش رو خوند و زیر لب زمزمه کرد: نلیانا ماریسول... سوفی گل رو رو سنگ قبر گذاشت و به قبر زل زد... مغزش خالی شده بود... نمیدونست باید چیکار کنه... اشکاش جاری شدن: دلم.. واست تنگ شده... ریون دستش رو گذاشت رو شونه برادرزاده ش... $خب... شاید ندونی ولی نلی بهترین دوستم بود... همینجوری پدرت رو شناخت... از طریق من پدر و مادرت آشنا شدن... هیچوقت خودمو بابتش نمیبخشم... -چی؟ منظورت چیه؟؟ $ه.. هیچی... -یعنی ازدواجشون اشتباه بوده؟؟ منظورت اینه؟ $آره خب.. ولی اونا عاشق هم بودن... ریون به کلاغ روی شاخه درخت نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت $و عشقشون اونقدر زیاد بود که با مخالفت خانواده هاشون هم جدا نشدن... خانواده مادرت اونو طرد کردن... اونا تک دخترشون رو به خاطر حسی که به برادرم داشت طرد کردن... -من... چرا اینا رو زودتر نگفته بودی؟؟ $نمیدونم.. شاید فکر کردم بهتره که اینا رو ندونی... -چه اتفاقی واسه پدرم افتاده؟ $خب.. نمیدونم... گوشش رو خاروند... سوفی فهمید که ریون نمیخواد راجع بهش حرف بزنه
یکم دیگه اونجا موندن و بعد دوباره به طرف ماشین برگشتن تا برگردن خونه... سوفی خوشحال بود... خیلی خیلی خوشحال... حالت صورت ریون مثل همیشه شده بود و این خیال سوفی رو راحت کرد... ریون عجیب بود و وقتی عادی رفتار می کرد عجیب تر می شد... بالاخره به جنگل رسیدن... هوا هنوز تاریک نشده بود و خورشید داشت غروب می کرد اما درختا انقد بلند و تو در تو بودن که به نظر میومد شب شده... سوفی دوستای زیادی نداشت... در واقع هیچ دوستی نداشت.. همه فکر می کردن سوفی خانواده عجیبی داره... میگفتن خونشون متروکه ست و روح داره واسه همین کسی حاضر نمیشد با سوفی بگرده... ولی معلما عاشق سوفی بودن... سوفی باهوش بود... مودب بود و دقیقا دختری بود که هر معلمی انتظار داره دانش آموزش باشه... بالاخره درختا رو رد کردن و به زمین عمارت رسیدن... در عمارت باز بود... سوفی تعجب کرد... ریون به سوفی نگاه کرد... ریون هیچوقت در رو باز نمی گذاشت... از ماشین پیاده شدن و سریع رفتن نزدیک و نزدیک تر... سوفی با چیزی که دید درجا خشکش زد... (این اسلاید از داستان رو خیلی تند تند نوشتم فقط واسه اینکه پارت 1 رو یجوری تموم کنم پس اگه خوب نشده ببخشیدددد)
خببب دیگه تامام تامام... به نظرتون سوفی چی دیده؟؟؟ تستچی جونم به خدا هیچی نداره تو رو خدا قبول کن...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
داستان یونگی رو ادامه نمیدی🙁؟؟
عالی بود❤
پارت بعد منتشر شد
باید بگم 2 هفته تو صف بررسی بود
عالی شده بعدی رو خیلی زود بزار لطفااا
منتشر شد
باید بگم 2 هفته تو صف بررسی بوددددد
اوو شتتت مرسییی
خیلی قشنگهههه
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم
منتشر شد
باید بگم 2 هفته تو صف بررسی بود هعی
عالی بووود.
اصن خیلی قشنگگگ
منتظر پارت بعدممم
عاشقتمممم مرسی از نظر قشنگتتتتت
پارت بعد بمنتشر شد
بعد از 2 هفته تو صف بررسی بودن البته