
ناظر تورو خدا رود یا شخصی نکن🥺🥺
🐞:وقتی که خیاط لباس ع.ر.و.س.ی من رو اورد چشم های هممون از تعجب گرد شد،بزارید لباسم رو براتون تعریف کنم: یک پیراهن بلند قرمز رنگ با خال های مشکی.آستین هایی که تا آرنجم میرسیدند و تاجی کوچک طلایی رنگ که درست مانند تاج ملکه یک یاقوت سرخ در وسطش بود. 🌱:بانوی من این هم از لباستون.از اونجایی که موهاتون آبیه لباس قرمز خیلی برازندتونه💖
🦚:وای چه لباس قشنگی دوختی گریس.🌱:ممنونم بانوی من.خب،امممم،بانو نظرتون چیه؟ هم من هم آدرینا و هم ملکه هم صدا گفتیم🦚🦄🐞:خیلی عالیهههههههههههه💖 شب: 🐞:بعد از پرو لباس ها همه رفتیم و به کار های معمول خودمان رسیدیم در مورد من چند وقتی بود که تبدیل نشده بودم پس رفتم توی اتاقم و تبدیل به لیدی باگ شدم و از پنجره به روی پشت بام پریدم✨
🐱:بعد از پرو لباس ها رفتم توی حیاط پشتی قصر تا اسب سواری کنم.بعد از نیم ساعت که برای استراحت روی نیمکت نشسته بودم ناگهان دیدم که سایه ای روی پشت بام قصر در حال حرکت است. 🧀:آدرین که یک لحظه ترسیده بود که نکند دزد به قصر زده پس سریع تبدیل به کت نوار شدددددددد… (نکته:کشیدن کلمه ‘شد’ به این خاطر بود که پلگ داشت به سمت انگشتر کشیده میشد.) 🐞:همینطور که داشتم روی پشت بام قدم میزدم متوجه شدم که سایه ای پشت سرم در حال حرکت است.وقتی فهمیدم چیزی که پشت سرم در حرکته آدمه سریع برگشتم و با یویو ام او رو پخش زمین کردم.🐱:عاااااعای.🐞:تو کی هستی.وقتی اون شخص از روی زمین بلند شد قیافه اش را دیدم:پسری با موهای طلایی و گوش های گربه ای،لباس جذب همراه با دم و زنگوله(خودتون کت نوار رو تصور کنید.)🐱:شما کی هستید؟🐞:م م من م منظورم لیدی باگه من لیدی باگ هستم.و شما؟
🐞:تعظیم کرد و گفت:🐱:(با همون لحن کت نوار)سلام بانوی من.بنده کت نوار هستم.و یک لبخند ژکوند زدم.میتونم اسم شما رو بدونم بانوی من؟🐞اسمم؟منظورت اسم واقعیمه؟🐱:بله.🐞:عمرا.کوامی من بهم کفته که نباید هویتم رو فاش کنم.🐱:خیلی بی اختیار پرسیدم:ام حداقل میشه بگید کجا زندگی میکنید؟🐞:که بتونی ردمو بگیری؟عمرا پیشی جون من اونقدر ها هم خ.ن.گ نیستم!🐱:خیلی خوب پس بانو حداقل میتونم دعوتتون کنم که فردا شب ساعت ۱۰(ببخشید پارت قبل جا انداختم ع.ر.و.س.ی دقیقا ساعت ۱۰ شروع میشه)همینجا ببینمتون؟🐞:نه.🐱:برای چی؟🐞:چون فردا شب یه مراسمه خیلی مهم توی همین قصر برگذار میشه و من باید اونجا حضور داشته باشم!🐱:آدرین باخودش:(ایول نقشم گرفت پس اگر فردا شب همینموقع باید توی یه مراسم تو قصر شرکت کنه پس حتما به عر.و.س.ی میاد بنابراین میتونم بفهمم کیه.
خب امروز کلا اتفاق خاصی نیوفتاد پس میریم سراغ ع.ر.و.س.ی: 🐞:داشتم سریع حاضر میشدم و آلیا هم داشت هول و ولا مینداخت به جونم: 🦊:مرینت باید زودتر حاضر شی بدو لباست رو بپوش دیگه.🐞:باشه.و لباسم را پوشیدم و بعد از آن مصیبتی دیگری بود:من نمیتوانستم کفش هام رو پیدا کنم!🦊:بالاخرت بعد از هزار ضرب و ضورب مرینت لباس هاش رو پوشید و آماده شد.🐱:با خودش:(تا ۵ دقیقه دقیقه دیگه مراسم شروع میشه پس چرا شاهدخت نیومد؟) 🐞:مرینت بدو بدو به در سالن رسید و پشت در پدرش منتظرش بود تا او را همراهی کند: 🐞:سلام پدر.پادشاه با بغض شادی جواب داد👑:سلام دخترم.چقدر زیبا شدی🥲 🐞:ممنون.حالا میشه بریم؟ 👑:البته.و دست مرینت رو گرفتم. 🐞:وقتی در های تالار باز شد همه به سمت در برگشتن و من را دیدند:همانطور که گریس(خیاطه)گفته بود لباسم خیلی با موهایم ست بود و به نظر خودم که زیبا شده بودم💅🏻 ولی پشت اون زیبایی که همه میدیدن من ناراحت و نگران بودم…
ناظر لطفا رد یا شخصی نکن🥺🥺🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی مثل همیشه
۲۰ لطفا داستان های منم بخون
حتما✨
عالی بود 💕
ممنون💖
خیلی قشنگ بود✨
لطفا داستان منو هم بخون🙂
میشه پارت بعد رمانت بزاری
خیلی داستانت قشنگه چرا پارت بعد رو نمیزاری؟✨
میشه بیاین نظرسنجی اخرم؟!
پارت بعد و بزاررررررر لطفاااااا
باشهه😅
عالیههههه ادامه بده :))))
ممنونم🥺✨