سلام من بعد از کلی مدت برگشتم با رمان جدید...خب خیلی وقت بود فعالیت نداشتم چون مدرسه و دشواری و همه ی اینا بود ولی خب الان برگشتم با رمان لوطفا حمایت کنین :)))
همه چیز از اونجایی شروع شده که....
او میدوید ، به حدی تند میدوید که برخورد پاهایش با اسفالت داغ را حس نمیکرد ، آنقدری تند که به قول دوستش میا به سرعت نور ، لباس خواب سفیدش با جریان باد به عقب کشیده میشد و موهایش در هوا پخش بودند ، پاهای سیاه و صورت کثیفش باعث میشد اعصابی برایش نماند اما سعی میکرد در این موقعیت اهمیتی ندهد ، وقتی در ان کشور غریب به سرعت نور میدوید هیچ چیزی ذهنش را مشغول نکرده بود فقط میخواست فرار کند ، باید خودش را نجات میداد ، او باید زنده میماند ، همانطور که میدوید گاهی به پشت نگاه میکرد و در این میان با افراد مختلفی برخورد ریزی داشت اما ناگهان در میان نگاه کردن ها او با مردی برخورد کرد و به روی زمین افتاد
یونا:« آه من معذرت میخوام »
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)