
دوستان متاسفانه یکی نمیدونم به چه دلیل این پارتو گزارش کرده بود و پاک شد الان دوباره اپش کردم پس شرمنده
روی تخت نشستم و تو فکر فرو رفتم. خداییش این یارو تو من چی دیده؟ یعنی جدی جدی من فراموشی گرفتم؟ قضیه چیههههه دارم کلافه میشمممم. باز یارو اومد تو اتاق _ الکسا... _ببین مو قشنگ منو اشتباه گرفتی شاید تشابه اسمیه مگه فقط یه کیم الکسا هس.. _من اشتباه نمیکنم، امکان نداره دوست دخترمو فراموش کنم _ببخشیدا چی فرمودی؟! دوست دختر؟! من؟! خلی چیزی شدی بخدا ! اومد کنارم نشست یه عکس داد دستم _اینو ببین حالا بنظرت من اشتباه میکنم یا تو؟ به عکس نگاه کردم خودمو دیدم سر کول یه پسر که این یارو بود! _واقعا این منم؟ _اره خودتم تشخیص نمیدی؟ _عااا... فقط باورم نمیشه _خب حق داری. بعد به یه جعبه کوچیک روی میز اشاره کرد _اونو بخور کمکت میکنه حافظتون بدست بیاری _ب.. باشه _فقط یه سوال دیگه ازت دارم _چی؟ دستشو کرد تو جیبش و یه ورق کاغذ تاشده بهم داد_این نامه هم یادت نیست؟ _فکر نکنم _بخونش شاید یادت اومد ..
نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. متن نامه: در همان نگاه اول، مجنوب ان چهره شدم و قلبم را به او باختم..... من این قلبم را به تو باختم معشوقه زیبای من.... الان دگر نمیتوانم ان رخ زیبایت را ببینم، دگر نمیتوانم صدای دلنشینت را بشنوم. ازم خواستند فراموشت کنم.... ازت دل بکنم... اما نشد..... الان که این نامه را میخوانی، من در میان جنگلی خوف ناک رها شدم،کاری با من کردنت که مجبورانه هم تورا فراموش کنم هم نامم را!... الان ازت درخواستی دارم، از تنها عشق زندگیم درخواستی دارم. به دنبالم بگرد، پیدایم کن تا دوباره در اغوش بگیرمت و باز به تو عشق بورزم..... کیم الکسا عاشق و دل باخته تو♡
به پسره نگاه کردم _واقعا من اینو نوشتم؟ _اره برای من نوشتی، هروقت برام نامه یا متن مینوشتی واقعا با روح روانم بازی میکرد، حستو خالصانه منتقل میکردی، داستان نویس عالی بودی! _وای... هروز ارزوی مرگ میکردم... ولی الان میخوام زندگی کنم، کمکم میکنی؟ _اصلا برای همین اوردمت که کمکت کنم حافظتون برگردونی _میشه... اسمتو بگی؟ _فعلا هیونگ صدام کن... باید خودت اسممو به یاد بیاری _باشه_حالام قرصتو بخور و استراحت کن هرچی لازم داشتی به پیشخدمت کانگ بگو و رفت از اتاق بیرون......
*** سر میز صبحانه نشسته بودم، با اینکه انواع و اقسام غذاها جلوم بود میلم نمیرفت هیچی بخورم! الان که فهمیدم حافظمو از دست دادم خیلی حالم گرفته، مخصوصا بعد خوندن اون نامه. واقعا من اینقدر هیونگو دوست داشتم؟ فکر کنم هیونگم الان خیلی ناراحته که معشوقش هیچی از عشق یادش نیست، یعنی من خانواده اشغالی داشتم که تو این سه سال دنبالم نگشتن؟ _صبح بخیر الکسا با صدای هیونگ به خودم اومدم _عه... سلام هیونگ اومد و پشت میز نشست و شروع به خوردن کرد. از چشاش میدیدم که بدجور ناراحته ولی... من اینارو از کجا میدونم؟ _چرا هیچی نمیخوری؟ همش به من زل زدی؟ _ها؟ هیچی اشتها ندارم _چرا؟ یه چیزی بخور تا موقع ناهار گرسنت میشه _نگران نباش من شده دو روز غذا نخوردم ممنون گرسنم نیست. و بلند شدم رفتم تو اتاقم باز اون نامه رو برداشتم و خوندمش از این ور اتاق میرفتم اون ور اتاق و سعی میکردم چیزی به یاد بیارم. هیونگ اومد تو اتاق و دید
نامه دستمه هوای کشید و گفت_به خودت فشار نیار کم کم به یاد بیار _نمیتونم میخوام ببینم واقعا کیم، این عشقی که ازش حرف میزنی واقعا اینقدر شدید بوده؟ هزاران سوار تو مغزمه که فقط با به یاد اوردن خاطراتم میفهمم_درکت میکنم ولی نمیخوام به خودت اسیب بزنی_هوفف باشه سعی میکنم کم کم به یاد بیارم_میخوای یه چیزی بهت بگم؟ شاید کمکت کنه چیزی به یاد بیاری_چی؟! _یه نفر دیگه هست که تو وحشتناک دوستش داری_کی؟! _برادر بزرگت، اونو خیلی دوست داشتی و بهش وابسته بودی و تنها کسی بود که اعتماد کاملو بهش داشتی پیشخدمت کانگ که قبلا تو خونتون کار میکرده میگفت خیلی باهم صمیمی بودین اون همیشه ازت دفاع میکرد
_من واقعا... یه لحظه سرم وحشتناک درد گرفت یه چیزی یادم اومد! : شماها چشم ندارین ببینین خوشحاله؟! اون کنار هیونجین خوشحاله میخواین اینم ازش بگیرین؟ نزاشتین بچگی کنه این همه سال افسردگی داشت از وقتی با هیونجین اشنا شده داره حالش خیلی بهتر میشه حداقل الان دست از سر خواهرم بردارین، دلم تنگ شده بود بعد این همه سال خندیدناشو ببینم خوشحال بودنشو ببینم میفهمین؟ بعد الان میخواین اینو به خوردش بدین که همه چی حتی مارو فراموش کنه؟! بعدم بندازینش تو جنگل؟! _این به تو ربطی نداره سونگمین خودتو قاتی نکن خواهر احمقت حق زنده بودنو کنار ما بودنو نداره!! _واقعا اسم خودتونو میزارین پدر و مادر؟ من نمیزارم خواهرمو ازم بگیرین.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااا،چه باحال😮😮😮🤩
ممنان😅
معوو
معوووو
ناظرش من بودم
ممنون❤