بالاخره پارت 9:) ♡
روی طاقچه نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود، و نگاهش به نامجونی افتاد که غرق در خواب بود.
لبخندی روی لب هاش نشست و بعد، از پنجره به بیرون خیره شد.
با اصرار های مکرر مادر و برادرش، توی کتابخونه پیششون موند، نمیتونست ناراحتی شون رو ببینه، اون بعد از سو، نسبت به گذشته، قلبش مهربون تر و رعوف تر شده بود، خیلی بیشتر از قبل!
اینقدر احساساتی شده بود، که اگر گریه بچه کوچیکی رو میدید، سریع بغض میکرد!
همیشه با خودش میگفت: «سو، من چقدر شبیه تو شدم، این واقعا آزارم میده!»
با چشم های قرمزش به ماه زل زده بود، چشم ازش بر نمیداشت، اون شب ماه، یادآور سو بود!
«تو همیشه توی قلبمی سو، همیشه...»
دوباره یاد خاطراتشون افتاد، خاطرات خوشی که ذهن سرد و تلخ شده یونگی رو، گرم و شیرین میکردند، و هر دفعه، لبخندی همراه با اشک های شورش به عنوان هدیه میاوردند.
زینگ! زینگ!
صدای زنگ تلفن، رشته افکار شوگا رو پاره کرد، و باعث شد به خودش بیاد.
اشک هاش رو پاک کرد و گوشیش رو برداشت، کوک درحال زنگ زدن بود.
فوری از روی طاقچه پایین اومد و از اتاق بیرون رفت، به
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
های کیوتم🌱
تولدت مبارک🥺
ادمین جاننننن، مایل به پارت بعدیییی؟؟؟ 🥺