عشق مرگبار

خدای من هوا خیلی سرده و من همین الان از قطار پیاده شدم. دارم یخ میزنم اخه نیویورک امسال خیلی سرده و فردا هم قراره برف بیاد. در حالی که دارم یخ میزنم و در انتظار یه قهوه گرمم مردم از قطار پیاده میشن.....

رسیدم به یه خیابون تنگ و تاریک. اینجا حتی از ایستگاه قطار هم سرد تره. یه نفر داره از جلو بهم نزدیک میشه. _خانم میخواین برسونمتون؟ خدای من چی بگم حالا؟ +امممم...اگه میشه.

کتش رو در اورد داد بهم تا بپوشم. ادرس رو بهش میگم . _ چه جالب خونه من هم کنار این پلاکه...پلاک 11 شما هم پلاک 9 هستید. راستش یه جورایی هم خوشحالم هم خجالت زده... +اهان...چه جالب _شما اینجا تازه اومدید؟ +بله...اینجارو زیاد نمی شناسم....اما انگار شما بهتر از من میشناسید. _اممم...بله اگه بخواید فردا بهتون همه جارو نشون میدم

چه پیشنهاد عالیه. چقدر عالی شد. +امم...خب چقدر خوب میشه ممنونم. _وظیفمه من همسایتونم مثلا. خدای من اون چقدر مهربونه. +ممنونم که منو رسوندین. _فردا ساعت 9 اماده باشین. +میبینمتون. _میبینمتون.

پارت یک تموم شد. چطور بود؟ پارت 2 هم بزارم؟ حتما بگید. حتما برای پارت بعد دنبالم کنید.