سلام بچه ها اینم از قسمات هشتم و آخر قرار بود ۱۰ قسمت باشه ولی گفتم بهتره تو این قسمت تمومش کنم چون میخوام برای داستان جدیدم آماده بشم ببخشید اگه این قسمت کم بود فصل دوم هم در کار نیست عکس این قسمت رو آخر کار بهتون میگم امیدوارم لذت ببرید نظرات و پیشنهادات فراموش نشه و راستی پروفایل منو دنبال کنید تا وقتی داستان جدید اومد ازش باخبر بشید😘🌹
شارلوت رو به من کرد و گفت:«فکر کردید من اونقدر احمقم که از استیو جدا بشم و با شماها بگردم» فکر نمیکردم اون بازم به ما خیانت کنه ولی از لبخندی که گابریل بهم زد باید همه چیزو میفهمیدم» شاه پرسید:«چطور فهمیدید؟»همون موقع فرمانده مکس با سر و روی آشفته و خونی خودشو به سالن رسوند و با شرمندگی گفت:«متاسفم سرورم کتکم زدن» اوضاع خیلی بد بود نگهبان ها اومدن و دوباره مارو با زور بیرون انداختن دیگه حتی خونه ی مکس هم نمیتونستیم بریم چون اونم همراه ما از قصر بیرون کردن داشتیم مثل آواره ها توی شهر قدم میزدیم مردم بهمون نگاه میکردن میشد صدای غیبت کردنشون رو شنید که یهو قلب شاه در گرفت یه لحظه تعادلشو از دست داد چند نفر اومدن و کمک کردن بلند بشه بین اونا پیرمردی بود که برای مردم شهر حکم ریش سفید و داشت مارو به خونش برد و ازمون پذیرایی کرد
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
خیلی داستان قشنگی بود خیلی جذاب بود حیف که تموم شد
خیلی خوب بود🌼
🤧🤧🤧اِاا پارت آخر بود 🙁
داستانت خیلی قشنگ بود 👏🏻
عالی بود پایان قشنگی داشت
مرسی🌹
خسته نباشی خوب بود ولی زود تمام شد
ممنون خودمم دوست داشتم بیشتر باشه 🌸
عالیییی بود 💙💙💙
مرسی عزیزم🌹
سلام خیلی خوب بود 🌼 خسته نباشی مثل همیشه محشر ، بی صبرانه منتظر داستان جدیدتم 😆
متشکرم😅 راستی جواب سوالاتو دادم توی قسمت پنج داستانت ولی تستچی پاک کرد🥺شرمنده
دشمنت شرمنده ، یکی از قوانین سایته 😔