
سلام بچه ها اینم از قسمات هشتم و آخر قرار بود ۱۰ قسمت باشه ولی گفتم بهتره تو این قسمت تمومش کنم چون میخوام برای داستان جدیدم آماده بشم ببخشید اگه این قسمت کم بود فصل دوم هم در کار نیست عکس این قسمت رو آخر کار بهتون میگم امیدوارم لذت ببرید نظرات و پیشنهادات فراموش نشه و راستی پروفایل منو دنبال کنید تا وقتی داستان جدید اومد ازش باخبر بشید😘🌹
شارلوت رو به من کرد و گفت:«فکر کردید من اونقدر احمقم که از استیو جدا بشم و با شماها بگردم» فکر نمیکردم اون بازم به ما خیانت کنه ولی از لبخندی که گابریل بهم زد باید همه چیزو میفهمیدم» شاه پرسید:«چطور فهمیدید؟»همون موقع فرمانده مکس با سر و روی آشفته و خونی خودشو به سالن رسوند و با شرمندگی گفت:«متاسفم سرورم کتکم زدن» اوضاع خیلی بد بود نگهبان ها اومدن و دوباره مارو با زور بیرون انداختن دیگه حتی خونه ی مکس هم نمیتونستیم بریم چون اونم همراه ما از قصر بیرون کردن داشتیم مثل آواره ها توی شهر قدم میزدیم مردم بهمون نگاه میکردن میشد صدای غیبت کردنشون رو شنید که یهو قلب شاه در گرفت یه لحظه تعادلشو از دست داد چند نفر اومدن و کمک کردن بلند بشه بین اونا پیرمردی بود که برای مردم شهر حکم ریش سفید و داشت مارو به خونش برد و ازمون پذیرایی کرد
حال شاه بهتر شد اون پیر مرد گفت:«از وقتی که شما رفتین همه چیز بدتر شده مالیات های چند برابر سرباز های گشتی ارتباط با کشور های متحد رو بهم زدن هر روز مردم دسته به دسته از کشور به بیرون محاجرت میکنن همه چیز بهم ریخته اگه اینطور ادامه پیدا کنه تا ماه دیگه تمام منابع کشور با کاروان به اسپانیا انتقال داده میشه» شاه بلند شد و گفت:« دنبالم بیاید این حکومت باید همین امشب سرنگون بشه» من اریک و مکس رفتیم دنبال شاه از شهر فاصله گرفتیم و رسیدیم به یه قلعه ی سنگی پرسیدم:«اینجا دیگه کجاست؟» اریک گفت:« اینجا جایی که خطرناک ترین یاقی دور هم جمع شدن اون ها خیلی سعی کردن به شهر حمله کنن و کلی پول بدزدن ولی تاحالا موفق نشدن» رفتیم تو همه یه جور ترسناکی بهمون نگاه میکردن😅 یکی خنجر تیز میکرد یکی دیگه میخواست جیبمونو بزنه رئیسشون که یه مغول بود با لباس سیاه اومد جلو و به شاه گفت:« میدونی که الان با پای خودت اومدی تو جهنم» شاه گفت:«برای دعوا نیومدم کار واجب تری دارم»
ادامه داد:« ازت کمک میخوام گابریل و استیو دارن همه چیزو نابود میکنن اگه کمکمون نکنید اونارو شکست بدیم چیزی نمی مونه که شما بدزدید یا قارت کنید» رئیسشون که اسمش شائوکان بود گفت:«قبوله ولی براتون خرج داره» دستشو دراز کرد سمت گردن بند من اریک اومد جلو و گفت:« دستای کثیفتو به اون نزن» اون گفت:«نکنه تنت میخاره» خنجرشو در آورد میخواست اریکو زخمی کنه که یهو یکی دستشو گرفت و گفت:«بیخیال شو بابا» اومد جلو و محکم بغلم کرد پارچه ی روی صورتشو کنار داد و گفت:«خوشحالم میبینمت» اون کای بود دوست دوران بچگیم توی کلیسا با هم بزرگ شده بودیم منم بغلش کردم رئیس اونجا که ظاهرا پدر گمشده اش بود پرسید:«شماها همدیگه رو میشناسید» کای همه چیزو براش تعریف کرد برای منم عجیب بود چطور سر از اینجا در آورده ماجراش خیلی طولانی بود برای همین توضیح نداد
رفتارشون با ما خیلی بهتر شد رئیس بقیه رو صدا کرد همه دور هم جمع شدن شاه گفت:«اول از همه برای اینکه نقشه درست پیش بره باید از شر گابریل خلاص بشیم اون مغذ متفکر اگه ازش غافل بشیم کل نقشه رو پیشبینی میکنه» فرمانده مکس گفت:«اونو بسپرید به من چند تا نگهبان توی قصر هستن که هنوز میشه بهشون اعتماد کرد باهاشون هماهنگ میکنم تا سر ساعت ۸ شب اونو توی سیاهچال زندانی کنن» شاه ادامه داد:« اگر بخوایم با سرباز ها بجنگیم قطعا باختیم چند نفر از افراد شما باید جلوی کاروان هارو بگیرن تا توجه سرباز ها جلب بشه توی این مدت ما خودمونو مخفیانه به اتاق استیو میرسونیم و مجبورشم میکنیم تسلیم بشه»
ساعت ۸ شد ما پشت در جنوبی قصر کمین کردیم دو دقیقه بعد اون طرف شهر یه آتیش بازی کوچیک به راه افتاد شآئوکان و آدماش کار خودشون و انجام دادن و این یه جور علامت دادن بود آروم رفتیم تو قصر داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که شارلوت مارو دید و سرباز هارو خبر کرد تعداد زیادی سرباز مارو محاصره کرد گابریل هم از راه رسید همه همون خیلی تعجب کردیم گابریل گفت:« دو بار شمارو بخشیدیم اما ایندفعه رحمی در کار نیست» شمشیرشو در آورد میخواست گردن شاه رو بزنه که همون موقع یه تیر خرد توی دستش گابریل خنجرو انداخت کای و چند تا یاقی ها اومدن کمک تعداد سرباز ها بیشتر بود اما اوما برای اینکه راه ما باز بشه مقاومت کردن چند تا سرباز افتتادن دنبالمون خیلی سریع می دویدن یهو شاه پاش قلط خرد و افتاد زمین سرباز هاگرفتنش فریاد زد:«برید سراغ استیو من چیزیم نمیشه» استیو متوجه اتفاق های توی قصر شد شروع کرد به فرار کردن از دست ما تا پشت بوم قصر دنبالش کردیم دیگه هیچ راهی نبود اما هنوزم استیو نمیخواست تسلیم بشه اریک گفت:« دیگه کافیه همین حالا این بازی رو تموم کن» استیو داشت همینطور عقب عقب میرفتت گفت:« اشتباه نکن این ماییم که برنده ایم.......» که یهو پاش لیز خرد و از پشت بوم افتاد پایین
یک ماه بعد
۲ یا ۳ ساعتی میشد که از چین برگشته بودیم کارای درمان بیماری من تقریبا تموم شده بود رفتم به سالن اصلی قصر تا همسرم اریک و ببینم ایوان وزیر اعظم گفت:« شاه اریک توی باغ قصر هستن ملکه» رفتم توی باغ اریک روی چمن ها نشسته بود و غروب آفتاب و تماشا میکرد رفتم و کنارش نشستم اریک گفت:« کی اومدی ندیدمت» جواب دادم:«همین الان» اریک گفت:« احتمالا باید خیلی خسته باشی» خمیازه ای کشیدم و گفتم:« از قیافه ام معلوم نیست🤣» سرمو گذاشتم رو شونه ی اریک و دوتایی باهم غروب آفتاب رو تماشا کردیم»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستان قشنگی بود خیلی جذاب بود حیف که تموم شد
خیلی خوب بود🌼
🤧🤧🤧اِاا پارت آخر بود 🙁
داستانت خیلی قشنگ بود 👏🏻
عالی بود پایان قشنگی داشت
مرسی🌹
خسته نباشی خوب بود ولی زود تمام شد
ممنون خودمم دوست داشتم بیشتر باشه 🌸
عالیییی بود 💙💙💙
مرسی عزیزم🌹
سلام خیلی خوب بود 🌼 خسته نباشی مثل همیشه محشر ، بی صبرانه منتظر داستان جدیدتم 😆
متشکرم😅 راستی جواب سوالاتو دادم توی قسمت پنج داستانت ولی تستچی پاک کرد🥺شرمنده
دشمنت شرمنده ، یکی از قوانین سایته 😔