
میشه منتشر شه پلیز؟! مرضیه°
استفان: هعی! این دیگه کیه؟ / مرینت: میشه.. الان.. فقط.. زنگ بزنی.. آمبولانس لطفا؟😭 / استفان که حسابی گیج و تا حدی غیرتی شده بود با تردید تلفنش رو درآورد تا با بیمارستان تماس بگیره.. (غلط کرد غیرتی شد😑) چند نفری از دور و نزدیک نگاهمون میکردن و خب.. یه چیز طبیعی بود که تو نیویورک یهویی یه نفر تیر بخوره..! و البته قطعا همچین صحنهای اولین بار نبود که برای من و آدرین اتفاق میوفته.. ولی تو شرایطی نیستم که بخوام به اتفاقات اطرافم فکر کنم.. نفس هاش مقطعی و بریدهبریده شده بود.. دستشو به طرف موهام دراز کرد و گوشهی موهام رو به سختی توی دستش گرفت، سرفهای کرد و با زحمت لب باز کرد: خیلی.. بلند.. شده.. مری.. / اما درد بهش اجازه نداد اسممو کامل بگه.. لبشو جوری گزید که پوستش پاره شد و چند قطره خون ازش چکید.. دستشو گرفتم و روی لبم که از اشک خیس بود گذاشتم.. چقدر گرم و آرامش بخش بود.. چقدر دلم براش تنگ شده بود.. ادامه داد: قرار نبود.. دیگه.. همدیگه رو.. ببینیم..! بعد از تموم کردن این جمله اوق ناخواستهای زد و مقداری خون از گوشه لبش بیرون ریخت.. به سختی نفس میکشید و بدنش خیلی آروم مثل ویبره میلرزید و بی قرار بود.. اون مو طلایی جذاب و دوست داشتنی الان داشت توی بغل من رسما جون میداد و من هیچکاری ازم برنمیومد.. داشت خون بالا میاورد، نمیتونست نفس بکشه، ممکن بود بمیره! اما من هیچ کاری ازم بر نمیومد.. جز این که قیافه متعجب استفان رو ببینم و منتظر اومدن آمبولانس بمونم.. گیلاس ریزی روی دستش که هنوز روی لب هام بود کاشتم و یکم از خودم فاصلش دادم.. بعد در حالی که از هقهق، صدام میلرزید سعی کردم چیزی بگم.. مرینت: ولی حالا.. همدیگه رو دیدیم.. این مهمه.. درسته؟!😭 / آدرین مجددا اوقی زد و اینبار خون خیلی بیشتری بالا آورد که منجر شد به خیس شدن یقه لباسش؛ و البته بخشی از لباس من.. موهاشو دوباره نوازش کردم و دستی روی توت فرنگی خونیش کشیدم.. سعی کردم آرومش کنم اما آخه چطور؟ دردی نیست که بتونم کاریش کنم.. با لبخند نگام کرد.. فقط زخمشو فشار میدادم تا جلوی خونریزی رو بگیرم، هرچند که بیشتر باعث درد و ناله اش میشد.. واسهی چند لحظه در حالی که فاصله صورت هامون کمتر از ۱۰ سانت بود بهم خیره موندیم.. انگار که همه چیز در اطرافمون به حالت آهسته در اومد.. یه حس عجیب بود، انگار اون لحظات اصلا تو این دنیا نبودیم.. یه خلا خاص.. هیچکس رو نمیدیدیم و هیچ صدایی رو نمیشنیدیم.. بدون هیچ دیالوگی فقط به هم خیره شدیم.. چقدر دلم برای این چشما تنگ شده بود.. این صورت مهربون و.. لبخندی که تو این مدت حاضر بودم همه چیزمو بدم تا فقط یه بار دیگه ببینمش.. چقدر دلم برای خل و چل بازی هامون تنگ شده بود.. تیکه هاش، کنایه هاش، حتی دلم برای دردسر هایی که توش بودیم تنگ شده.. روز اولی که دیدمش! تو اتاق بازجویی.. چقدر همون لحظهی اول عاشقش شدم اما نخواستم باور کنم.. چقدر دوسش داشتم اما نخواستم قبول کنم.. و حالا بعد از اینکه ۴ سال از عمر جفتمون رو تلف کردم، پشیمونم و راه برگشتی برام وجود نداره.. چیزی نمونده بود که توت فرنگی های تشنه و دلتنگمون بهم برسن و یه دل سیر همو درآغوش بکشن.. اما بالاخره صدای آژیر آمبولانس به گوشم رسید و با امید و خوشحالی سرمو به طرفش برگردوندم..
Adrrian💚: نمیدونستم از دردی که دارم ناراحت باشم یا بابت دیدن دوباره اون دختر خوشحال.. فقط میدونستم که به هیچ قیمتی نمیخوام دوباره از دستش بدم.. پس اگه میخوام مال من باشه نباید تسلیم بشم و الان بمیرم..! مجددا اوقی زدم و اینبار خون بیشتری بالا آوردم که منجر شد به خیس شدت یقه لباسم و بخشی از لباس مرینت.. دلم میخواست از درد فریاد بکشم اما نمیخواستم.. فاصله صورتم با مرینت انقدر کم بود که دلم میخواست یه دل سیر توت فرنگی هاشو اسیر یه آب پرتغال خیس و داغ کنم.. انقدر که لبمو از درد گزیده بودم حالا سوزش اون هم به دردام اضافه شده بود و به علاوه، جوری زمینو چنگ میگرفتم که پوست نوک انگشتای دستم کنده شده بودن.. سعی کردم سر مرینت رو نزدیک صورتم کنم و آب پرتغال بهش بدم، اما قدرتی نداشتم.. نگاه کردن به چهرهی اون، باعث میشد بیتاب تر و بیقرار تر بشم و دلم بیشتر براش تنگ بشه.. با اینکه کنارمه! توت فرنگی هامون فاصلهی زیادی نداشتن تا اینکه، که بالاخره صدای آژیر آمبولانس اومد.. میدونستم به زودی از حال میرم، پس با چنگ آرومی که از بازوی مرینت گرفتم توجهشو که سمت ماشین آمبولانس بود به خودم جلب کردم.. با صورت خیس از اشک و سرخ شده از استرسش نگاهم کرد.. متوجه شد میخوام چیزی بگم.. دستش که پشت کمر و شونم بود رو کمی بالا گرفت و تلاش میکرد از سطح زمین فاصلم بده.. تقریبا بدنمو به حالت نشسته قرار داد.. آدرین: مری..نت.. میخوام یه.. قول.. بهم بدی.. / سر تکون داد.. ادامه دادم: وقتی.. بهوش میام.. اولین نفر.. تورو ببینم.. آههه.. با.. باش.. با..شه؟ / سرشو لای موهام فرو برد و پیشونیم رو چندین بار گیلاسی کرد.. نفس های داغش باعث میشد قلقلکم بیاد.. نزدیک گوشم لب زد: قول میدم.. جوجه خروس؛ قول میدم..! پرستار ها با عجله از ماشین بیرون اومدن و با برانکارد دویدن طرف من و مرینت.. لبخند روی لبم بیشتر شد.. دستمو به زحمت دور گردنش حلقه کردم و.. دیگه چیزی یادم نمیاد.. پلک هام سنگین شدن و خیلی زود از حال رفتم..
Marrinet❤: دستشو با زحمت دور گردنم حلقه کرد و... پلک هاش سنگین شدن و خیلی زود از حال رفت.. پرستار ها با برانکارد از ماشین پیاده شدن و فورا دویدن طرف ما.. & آدرین رو از بغلم بیرون کشیدن که باعث شد حالم خیلی بدتر بشه.. اون از حال رفته بود.. و من یه دل سیر حرف داشتم که باهاش بزنم.. ولی به یه آدم بیهوش که نمیتونم چیزی بگم ؟ داشتن اقدامات اولیه رو انجام میدادن تا بتونن سوار آمبولانسش کنن ولی من نمیتونستم آروم بگیرم.. بدنم داغ شده بود.. نفس کشیدن برام سخت بود.. یه لحظه حس کردم یکی منو از پشت گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد.. وایسادم و از پشت توی بغلش بودم.. من که دیگه حالی برای مقاومت نداشتم طرفش برگشتم تا صورتش رو ببینم.. بله؛ استفان بود.. که با اخم غلیظی که روی صورتش نقش بسته بود بهم خیره شده بود.. بدون اینکه حالمو بپرسه شروع کرد.. استفان: مرینت؟ اون کیه؟ کیه که باعث شده حالت اینطوری بشه؟! کیه که اشکت رو درآورده؟! / هقی زدم و تلاش کردم صدام رو خفه کنم.. استفان آروم چندبار تکونم داد: با توعم میگم اون غریبه کی... با شنیدن کلمهی غریبه حرفشو نیمه تموم گذاشتم و محکم هولش دادم عقب تا رهام کنه.. حالم بد بود و عصبی بودم پس یجورایی حالیم نبود چیکار میکنم.. میدونستم قراره همهی عصبانیتم رو سر اون خالی کنم.. بلند و با صدای بغض آلود سرش داد کشیدم: به تو ربطی نداره فهمیدی؟ نمیبینی تو حالی نیستم که به سوالای مزخرفت جواب بدم؟ تقریبا خشکش زد.. با تعجب بهم خیره شد.. استفان: مری.. / خفه شو احمق! جلوتر رفتم و یقهی لباسش رو جوری با عصبانیت گرفتم که انگار بهش حمله کردم: از جلوی چشمام دور شو و ساکت بمون.. اون غریبه نیست فهمیدی؟ غریبه تویی! تو!! / استفان: حالت خوب نیست؟! / مرینت: دهن لعنتیت رو ببند.. تویی که حالت خوب نیست، من عالیم! فقط حالم ازتو بهم میخوره همین! / هولش دادم و کوبیدمش به دیوار.. مرینت: اگه از اتفاقایی که افتاد حرفی به خانوادم بزنی دیگه نه من نه تو.. شنیدی؟؟ / بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به طرف آمبولانس که داشت آدرین رو میبرد دویدم تا بهش برسم.. (خدا شاهده دلم برا استفان کباب شد🙂)
با عجله سمت در عقب آمبولانس رفتم.. خواستم سوار بشم که پرستار جلومو گرفت.. پرستار: شما؟ / مرینت: من.. من.. دوستشم / با تعجب نگاهی به صورت نگرانم کرد و با تردید اجازه داد سوار بشم.. نشستم.. ماشین با سرعت برق حرکت کرد.. چشمای بسته و صورت معصومش دیوونم میکرد.. انگار که توی یه خواب عمیق فرو رفته بود.. هیچ توجهی به لباس خونآلود و سر و وضع آشفتم، یا رفتاری که با استفان داشتم نمیکردم.. تنها چیزی که میخواستم این بود که اون بلند شه و بغلم کنه.. سرمو ببوسه و با مهربونی و لبخند بگه: دیدی مرینت! بهت که گفتم درستش میکنم.. همه چی تموم شد..! قطره اشکی از گونم سرازیر شد.. باورم نمیشد که اون الان اینجاست.. باورم نمیشد که دارم میبینمش.. بعد این همه مدت، من هنوز توی شوک بودم.. سمت راست بدنش طرفم بود پس دست راستش رو گرفتم.. اشک ریختم اسمشو زیر لب زمزمه کردم.. &بعد از رسیدن به بیمارستان& روی تخت چرخ دار با سرعت به طرف اتاق عمل میبردنش.. منم گوشه تخت رو گرفته بودم و سراسیمه دنبالش میدویدم.. بالاخره به بخش ویژه رسیدیم که من اجازه ورود نداشتم.. پرستار: خانم لطفا کنار وایسین بیمار اورژانسیه / چند لحظه مکث کردم و خیره موندم به صورت پرستار.. میدونستم بی فایدست و اجازه ورود ندارم پس.. سرمو نزدیک صورت رنگ پریدش بردم.. با تردید اما سریع بوسهی کوتاهی روی لبش کاشتم.. لبخند غمگینی زدم و زیر گوشش زمزمه کردم: من و تو در برابر کل دنیا، جوجه خروس..! و از تخت فاصله گرفتم.. با سرعت برق اونو داخل بردن و دستم از کنار تخت رها شد.. من پشت اون در های بسته زندانی شدم.. پشت یه دیوار شیشهای..! بیحال و کمجون سعی کردم خودمو به طرف صندلی ها برسونم و بشینم.. دیگه جونی برام نمونده بود که گریه کنم.. چند قدم برداشتم اما نتونستم خستگی رو تحمل کنم.. داشتم روی زمین میافتادم که ۲ تا خانم پرستار که داشتن طرفم میومدن زیر کتفم رو گرفتن.. یه فرم برای پر کردن دستشون بود.. پرستار۱: حالتون خوبه خانم؟ / پرستار۲: خانم؟ صدامو میشنوین؟ / سری تکون دادم و سعی کردم روی پاهام بایستم.. کشون کشون منو طرف صندلی بردن.. یکیشون دوید تا برام یه سرم بیاره.. پرستار۱: شما همراه اون بیمار هستید؟ / مرینت: بله.. / فرم توی دستش رو نشونم داد و گفت: میدونم تو شرایط مناسبی نیستین اما باید یه سری اطلاعات راجبشون به ما بدین تا بتونیم راحتتر عملش کنیم.. / مرینت: باشه.. / پرستار: اسم؟ / مرینت: آدرین.. آدرین آگراست / پرستار: سن؟ / مرینت: ۲۳ سال / پرستار: اهل؟ / مرینت: فرانسه.. پاریس / پرستار: بیماری خاصی داره؟ / مرینت: بله؛ تا جایی که میدونم آسم داره.. / پرستار: سابقه بستری در بیمارستان؟ / مرینت: بله.. داره / پرستار: شما چه نسبتی با بیمار دارید؟! / تو فکر عمیقی فرو رفتم.. واقعا جوابی برای این سوال نداشتم.. من چه نسبتی باهاش دارم؟ من چه کسی هستم؟ اینجا چیکار میکنم.. از کلافگی سرمو با بی قراری به طرفین تکون دادم.. پرستار که متوجه حال خرابم شد سعی کرد آرومم کنه و بیخیال اون سوال بشه.. مرینت: اون.. حالش خوب میشه.. درسته؟ / پرستار: متاسفانه هنوز چیزی نمیدونم.. اما نگران نباش عزیزم ما همهی تلاشمون رو میکنیم.. دکتر داره جراحی رو شروع میکنه😊
سرم رو پایین انداختم و به کف راهرو خیره شدم.. زیاد طول نکشید که اون یکی پرستار با یه سرم تقویتی سراغم اومد.. آستینم رو بالا زد و... &یک ساعت بعد& روی صندلی لم داده بودم و تازه داشتم به اتفاق هایی که افتاد فکر میکردم.. نمیدونستم باید چیکار کنم.. به آدرین چی بگم؟ به استفان چی بگم؟ جواب پدر و مادر آدرین رو چی بدم؟ پسرشون داره به خاطر من جونشو از دست میده.. دوباره و طبق معمول! خود آدرین.. راجب استفان بهش چی بگم؟ اگه حقیقتو بگم حتما خودشو میکشه.. اگه پدر و مادرم بفهمن آدرین به خاطر من همهی این بلاها داره سرش میاد حتما تا آخر عمر سرزنشم میکنن.. به سختی نفس میکشیدم.. قلبم درد میکرد.. من اشتباه کردم.. نباید اینطوری آدرین رو تنها میذاشتم.. نه نباید.. دکتر: خانم؟ خانم صدامو میشنوین؟ / چند بار پلک زدم و با چهرهی نگران دکتر مواجه شدم.. انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و توی این دنیا نبودم.. ولی من اصلا نخوابیدم! مرینت: ب.. بله؟ / دکتر: حالتون خوبه؟ / مرینت: بله.. / دکتر: شما همراه "آدرینآگراست" هستین؟ / مرینت: بله.. فکر کنم.. / دکتر: اسمتون؟ / مرینت: مرینت.. دوپنچنگ.. / دکتر: خانوادش کجان؟ / مرینت: نمیدونم.. من هیچی نمیدونم.. حتی نمیدونم چرا الان نیویورکه.. الان کجاست؟ / دکتر: اتاق عمله، گفتید که آسم داره.. پس ما برای تجویز دارو به پروندهی پزشکی ایشون احتیاج داریم / مرینت: ولی.. من نمیدونم پروندش کجاست.. / دکتر: پس شما از کجا میشناسینش؟ چه نسبتی باهاش دارید؟! / واقعا باید به این سوال جواب بدم؟ مرینت: یکی از دوستاشم.. فکر کنم.. / دکتر: به هر حال باید یه جوری پروندشرو به ما برسونید.. بالاخره باید یکی از اعضای خانوادش رو بشناسید.. نمیخوام کسی چیزی بفهمه.. حداقل نه تا وقتی که آدرین به هوش نیومده.. چون میدونم فقط سرزنشم میکنن همین.. (بچه ها خدایی مرینت هم تو این قضیه کم عذاب نکشیده💔) صبر کن.. یه فکری به ذهنم رسید! یکی هست که هنوز بهش اعتماد دارم..! مرینت: من.. چقدر وقت دارم؟ / دکتر: برای؟ / مرینت: دادن پرونده پزشکی اون به شما / دکتر: خب تا چند ساعت دیگه احتمالا از اتاق عمل بیرون میاد.. خیلی وقت ندارید.. ما باید بدونیم چه داروهایی رو نباید براش تجویز کنیم / مرینت: خیلی خب؛ من تلاشمو میکنم.. / دکتر که جلوم زانو زده بود تا هم قدم بشه، سری تکون داد و تشکر کرد.. (منحرف نشید فقط چون مرینت روی صندلی نشسته😐) بعدم رفت و خیلی زود ازم دور شد.. نفس عمیقی کشیدم.. موبایلم رو از توی کولم درآوردم.. فکر کنم میدونم باید چیکار کنم، هرچند که هنوز مطمئن نیستم.. توی لیست شماره ها دنبال شمارهای گشتم که مدتهاست باهاش تماس نگرفتم.. هنوزم نمیدونم چرا شمارش رو نگه داشتم، شاید برای همچین روزی..!
گوشی رو در گوشم گذاشتم.. ساعت ۹ شبه.. البته اختلاف ساعت نیویورک تا فرانسه رو دقیق نمیدونم فکر کنم ۶ ساعت.. (چیزی که تو اینترنت بود😂) پس اونجا احتمالا ساعت ۳ صبحه😳 اما خب این موضوع خیلی مهمه.. موبایل چند بار بوق خورد و بعد قطع شد.. دوباره شماره رو گرفتم.. بازم انقدر بوق خورد تا قطع شد.. مرینت: بردار دیگه لعنتی.. برای بار سوم تماس گرفتم و بالاخره گوشی رو بعد از ۶-۵ تا بوق برداشت.. نینو(با خواب آلودگی): کدوم احمق بی فکری این وقت صبح زنگ زده خاک تو سرت کنن اسکل بی شرم نمیزارید آدم کپه مرگشو بذاره😪 / مرینت: منم نینو.. مرینت! / نینو که انگار برق گرفته باشتش خوایش پرید، صداشو یخورده صاف کرد و. با نگرانی پرسید: مرینت؟ تویی!! / مرینت: آر.. آره / نینو: چیزی شده؟ خوبی؟ / مرینت: آره عالیم.. مکث کوتاهی کردم و بغضم دوباره شکست.. حرفمو کامل کردم: خب نه؛ راستش اصلا خوب نیستم😭 / نینو: چرا؟؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ / مرینت: اوه نینو.. اون پسرهی روانی.. اون دیوونه اینجا چیکار میکنه😭 / نینو که یهویی خیلی نگران شده بود تقریبا داد زد: کییی؟ منظوورت آدرینه؟ / مرینت: نینو.. اون اینجاست.. من دیدمش.. بعد.. بعدش.. تیر خورد.. حالش بده🥺 (چقدر جالب خبر بد بهم میدن، حالا ما باشیم اولش دو ساعت میگیم توروخدا نگران نشیدا😂) نینو: چییی گفتییی؟ / مرینت: من پرونده.. پزشکیش رو.. نیاز دارم.. نینو لطفا، الان کسی رو جز تو ندارم😭 / نینو: درست حرف بزن ببینم چی میگی اخه! منظوزت چیه؟ / مرینت: نینووو.. اون اینجا بود تو نیویورک.. الان تیر خورده.. من پرونده پزشکیش رو نیاز دارم حالا باید چیکار کنم؟؟😭 / نینو: خیلی خب باشه آروم باش.. الان کجایی؟؟ آدرین پیشته؟ / مرینت: بیمارستان.. نه پیشم نیست تو اتاق عمله🤧 / میتونستم تصور کنم که چقدر محکم روی پیشونیش کوبیده و الان هاست که گریش در بیاد / نینو: پرونده پزشکی آدرین رو همین الان برات میارم.. همین الان میام مرینت؛ آروم باش / مرینت: همش تقصیر منه.. بازم تقصیر منه.. مثل همیشه😭 / نینو سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه و یه خورده مهربون باشه.. نینو: گوش کن، تقصیر تو نیست عزیزم، آروم باش.. من حواسم به همه چی هست.. گریه نکن و غصه نخور مرینت! (هماکنون مجددا شاهد شیپ مرینو هستیم بعد مدت ها😂) / مرینت: نینو!! لطفا نزار کسی متوجه بشه.. خواهش میکنم /نینو: باشه خیالت راحت.. فقط آروم باش.. من تا صبح خودمو میرسونم.. / مرینت: باشه.. / نینو: مرینت!! / مرینت: بله؟ / نینو: لطفا مواظبش باش.. لطفا.. / مرینت: باشه نگران نباش.. خداحافظ😔 / گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی کناریم.. با کلافگی دستامو دو طرف صورتم گذاشتم و روی صندلی خم شدم.. سرم خیلی درد میکرد.. قسم میخورم که نمیخواستم اینطوری بشه.. قسم میخورم.. (فولینا: مهلا تو نمیخوای این بازی کثیفو تموم کنی؟ / مهلا: نخیررر / فولینا: خب بسه دیگه بزار بهم برسن / مهلا: چی میگی تازه میخوام آدرین رو بکشم😑 / فولینا: عه؟ باشه.. میراکولرا حملهههههههه)
(۵ ساعت بعد) ساعت ۲ صبحه و بیمارستان خلوته و تو سکوت مطلق.. نینو تقریبا ۳ ساعت دیگه میرسه و من هنوزم گیج و تنهام.. (تو اینترنت زده بود پرواز پاریس تا نیویورک تقریبا ۸ ساعته😁) از پدر و مادرم بی خبرم و نمیدونم چیکار باید بکنم.. خستم و خوابم میاد.. اما نمیتونم آروم بگیرم.. نفسم گرفته اما هوا اونقدر سرده که نمیتونم برم حیاط یه هوایی بخورم.. هر لحظه منتظرم یه خبر بد بشنوم.. از دکتر یا.. هرکس دیگهای..! نگرانم و تنها چیزی که میخوام اینه که آدرین حالش خوب بشه.. اگه الان و اینطوری بلایی سرش بیاد مطمئنم خودمو میکشم.. همین الانشم تو همین چند ساعت بارها به فکرش افتادم که تمومش کنم.. اما نمیتونم چون باید ببینمش.. حتما باید ببینمش.. با اینکه هیچکس کنارم نیست و تو همچین شرایطی تنهام، اما بیش از هر وقت دیگهای پشتم گرمه.. به آدرین..! نمیدونم بعد از اینکه به هوش بیاد چه واکنشی نسبت به من و اتفاقی که افتاده نشون میده اما مطمئنم که پشتم بهش گرمه.. یعنی میشه؟ میشه یه بار دیگه منو در آغوش بکشه؟ نوازشم کنه و با لبخند سرشار از محبتش بهم بگه «همه چیز درست میشه» ؟ قلبم هنوز درد میکنه و هنوزم نفس کشیدن برام سخته.. دیگه نمیدونم چطور باید جونشو نجات بدم.. من ازش دور شدم که ازش محافظت کنم هم روحی و هم جسمی اما ظاهرا کارو خرابتر کردم.. دستی روی کش موم کشیدم و آروم بازش کردم.. موهای بسته باعث میشد حالم بدتر بشه.. (آدرین: چقدر.. بلند.. شده..) حق با اون بود.. موهام خیلی بلند شده.. تقریبا تا نزدیک رون پاهام رسیده.. تابی به سرم دادم و باعث شدم توی موهام موج ایجاد بشه.. کش مو رو طبق عادت مثل دستبند توی مچ دستم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم.. پوفی کشیدم و چتری هامو با دست مرتب کردم.. موبایل رو برداشتم و پیام کوتاهی برای مامانم فرستادم «سلام، یه کار فوری پیش اومده و من امشب پیش یکی از دوستام هستم.. نگرانم نشو، ببخشید دیر اطلاع دادم، فردا میبینمت» همینکه موبایل رو توی کیفم برگردوندم و خواستم دوباره لم بدم، دکتری که مسئول جراحی آدرین بود با ناراحتی از اتاق عمل بیرون اومد.. حالت چهرش بهم استرسی وارد میکرد که اصلا دوسش نداشتم.. بلند شدم و به طرفش رفتم.. انگار منتظرم بود.. مرینت: آقای دکتر؟ / دکتر: خانم دوپنچنگ.. درسته؟ / مرینت: بله.. چه اتفاقی افتاده؟ چی شده بهم بگین؟ / دکتر سرشو با تاسف پایین انداخت و با خجالت گفت: راستش، ما همهی تلاشمون رو کردیم ولی...
1): ناظرررر توروخداااا منتشرررر کن😭😭💔💔💔💔 //// 2): بچه ها همونطور که توی کامنت تست قبلیم هم گفتم تا پایان خرداد به علت امتحانات و فشار دروس نمیتونم بیام متاسفانه😕 ولی امیدوارم این پارت منتشر بشه و اینکه.. خیلی خیلی خیلی دوستتون دارم و امیدوارم امتحانارو خوب بدین🤗😘 /// و اینکه کلمات عجیب داخل این پارت رو خودتون جایگذاری کنید باهوشا😂💔😉😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عجب آب پرتقال 😐😐😐
امقدمتصرباشکصنمدثکضثدتمنتدلمبنتریشدق
اولش گفتم ینی چی آب پرتقال بدم؟ گیلاس چیه؟ توت فرنگی چیه؟ بعدش فهمیدم..😂
وااییییییییی آجییییییییی ببخشید دیر دیدمممممم
مثل همیشه عالیی
چرا فولینا رو فراموشکرده ودپ؟؟
آب پرتغال چیه ؟
این چه سانسوریه ؟
توضیح بده ...
دلم میخواست یه دل سیر توت فرنگی هاشو اسیر یه آب پرتغال خیس و داغ کنم..
____________________
توت فرنگی: لب های مرینت
آب پرتغال: ل*ب بوسه😅
وای دارم ازخجالت آب میشم چرا😂
توت فرنگی؟ گیلاس؟😂😐😂
بله😂😌
اره اره زودباش آب پرتقال بده بهش زودباش😂😔فقط آانسور کردنات
😂😂😂
حلالت نمیکنم
کراش خودمی برادر عالی بود