
نامه خودکشی:به سمت پل میروم اگر در مسیر یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید:)

دخترک با گریه و بغض میگفت:من... من واقعا با اخلاقت مشکلی ندارم و میتونم باهاش کنار بیام... قطعا میتونم... چون دوستت دارم. هم تو رو، هم اخلاقت، هم رفتار ظاهر حرکات و همه چیزت منو به جنون نزدیک میکنه... تو دقیقا برعکس چیزی بودی که میخواستم و این منو عجیب میترسوند... از قدرت عشق از قدرت احساسات. که چطور دقیقا، که چطور قلب من دقیقا فردی رو مناسب و مکمل من انتخاب میکنه! اما پسرک با سردی جواب دار: نه...تو نمیتونی عاشق من باشی...تو یه احمقی...من اونو دوست دارم دخترک با بغض روی زمین افتاد...پسرک اورا در باران ول کرد و رفت.

نامه خودکشی:به سمت پل میروم اگر در مسیر یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید:) به سمت پل میرفت...با خود میگفت: به سمت پل میروم اگر در مسیر یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید. همچنان تکرار میکرد. اما مردم برعکس انتظارش با تمسخر به او نگاه میکردند و رد میشدند.

نور سفید هانا! چشمانش را به ارامی باز کرد. نور سفیدی باعث دوباره بسته شدن چشمان او شد. صدایی آرام و دلنشین میگفت: هی عزیزم باید بخوابی... و بعد صدای گریه نوزادی را شنید. دختر که متوجه تمام اتفاق ها شد..داد زد و گفت: خدایاااا...اگررر بهه منن زندگییی دوبارههه میدییی...مننن روو قدرتت مندد ترینن کننننن...اگررر هممم نمیکنیییی...اصلا من رووو دوباره به دنیای دیگه ای نبررر...خواهشش میکنمم. متوجه صدای خنده شد. صدای مردی بود که میگفت: حتما...اما باید انتقام بگیری هانا! و دوباره سیاهی!

چشمانش را باز کرد. خود را روی تختی دید... پرستاری بالای سرش بود... پرستار به محض بیدار شدن دخترک با صدای بلند دکتر را صدا کرد. دکتر به محض حرف پرستار وارد اتاق شد. روبه دخترک کرد و لبخندی زد. با همان لبخند گفت: سلام هانا...من پدر جدیدت هستم...تورو توی خیابون پیدا کردم...میتونی بهم بگی بابا! دختر با لحن سردی گفت: بابا. مرد هم در جواب به دخترک گفت: خودشه...من بابای تو ام...به خانواده رز سیاه خوش اومدی. «5 سال بعد» به ارامی به سمت اتاق میرفت. در اتاق را زد و گفت: هی...هینا...پاشو باید بریم ازمون یو_ای. دخترکی که هینا خطاب شده بود با خستگی از پشت در گفت: باشهههه...الان میام. دخترک بعد از شنیدن جواب به سمت اتاق خود روانه شد. یک یک بلوز بنفش و شلوارک سفید برای ازمونی که همه درباره اش حرف میزدند پوشید. همان موقع دخترکی که هینا نام داشت با لباسی ساده وارد اتاق شد و با لحن تمسخر امیزی گفت: عفف مگه میخوای بری مهمونی. دخترک پوزخندی زد و گفت: تو اپ مگه میخوای بری سر خاک. دخترک از اتاق خارج شد و هینا رو در حال خودش رها کرد. خبب اینم از اولین پارت چرت داستان. جانححح🥲💓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)