یه تکیه از رمان:
مشغول غذا دادن به هیپو گریف بودم و دراکو نزدیکم شد
بهش بی توجه بودم
دراکو: چرا داری اینکارو میکنی؟
جوابشو ندادم عصبی شد و اومد سمتم و بازومو کشید و گفت
دراکو: باتوام میگم چرا داری اینکارو میکنی؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم
_: محض اطلاعات باید بگم از اسلیترین متنفرم و نمیتونم بمونم، از اسلیترینی ها به جز یه نفر متنفرم ولی قطعا اون ینفر تو نیستی چوپ قطعا از اون اتاقی که تو هم اتاقیشی هم متنفرم
دراکو: نمیتونی از اسلیترین برز
_: با پروفسور دامبلدور حرف زدم داره راضی میشه
دراکو: تو پرنسس اسلیترینی کلاه گروه بندی گفت یادت که نرفته
عصبی خندیدم و گفتم
_: واقعا حتما توام شاهزادهشی... دراکو مالفوی من از هرچیزی که بتونه گذشته رو یادم بیاره متنفرم از جمله اسلیترین و بچهاش
دراکو: تو خودتم اسلیترینی
عصبی دادزدم: من از خودمم متنفرم میفهمی؟
نگران نزدیکم شد و پرسید
دراکو: چرا بهم نمیگی گذشتت چیه؟
_: چون گذشته من به حال و آیندم هم مربوط میشه؟
دراکو: بهم بگو
_: اگه بفهمی ازم متنفرمیشی
چقدر باحال بود نمیشه زود زود پرنسس دراکو رو تموم کنی بریم اینیکی
😂😂چرا چرا میریم
عالی. به داستانم سر بزن 😍
یک ساعت داشتم دقت میکردم ببینم کاور تست چیه
😂😂😂😂😂