هاگرید: مالفوی خوابش برده پاشو بریم بلندشدم و نگاهی به دراکو انداختم دیدیم خوابِ همه هاگرید با غذاها بیرون رفتیم چقدر آدم بدی بودیم که سعی میکردم از هم دورشون کنم دیگه اینبار نمیذارم هرگز ~دوروزبعد~ [ویوین]» آروم چشمامو بازکردم اول همه چی تاربود کم کم واضح تر شد چیز سنگینی روی پام احساس کردم نگاه کردم دیدم که دراکو دستمو گرفته و سرشو گذاشته بود روی پام و خواب بود خانوم پامفری وارد شد پامفری: اوه ویوین به هوش اومدی نزدیک ترم شد و پچ زد پامفری: از وقتی که اوردنت اینجا پیشته یه سانتم از کنارت تکون نخورده لبخندی زدم و ناخوداگاه پامو تکون دادم که دراکو بیدارشد با دیدنم نزدیک تر اومد و لب زد دراکو: ویوین خوبی درد نداری میخواستم جوابشو بدم اما خانوم پامفری جواب داد پامفری: نگران نباش مستر مالفوی... حالش خوبه... خب من دیگه برم چشمکی زد و رفت بیرون دوباره بغضم گرفت و گفتم ویوین: دراکو... من میخواستم به سدریک کمک کنم چون فکرمیکردم که.... حرفم نصفه موند چون دستشو گذاشت روی لبام و گفت دراکو: هیش... همه چیو میدونم... همه چیو... دستشو برداشت و ادامه داد دراکو: پروفسور دامبلدور همه چی رو برام گفته ولی... هنوزم یه سوال برام هست ویوین: چه سوالی بغض کرده ادامه داد دراکو: من بهت آسیب زدم چرا هنوز دوستم داری؟ ویوین: دوست داشتنت جرمه دراکو: اره جرمه... من لیاقت دوست داشته شدن ندارم ویوین: کی همچین حرفی زده
دراکو: کسی قرار نیست بگه یه نگاه به خودت بنداز من باعث اون تب شدیدت بودم و باعث حال بد الانتم من بهت آسیب میزنم نباید بامن خوب باشی نباید منو دوست داشته باشی... به جز مامانم کسیو منو دوست نداره... و البته تو... میدونی من توی زندگیم توی خونم فقط به مامانم میتونم اعتمادکنم... تو کل این دنیا تو مامانمم فقط دوستم دارین و منم دارم بهتون آسیب میزنم با مامانم حرف نزدم و عصبی اومد بیرون از خونه توام این بلا رو سرت اوردم ویوین:خودم به اندازه تموم دنیا دوست دارم... تو بهم آسیب نمیزنی تو تنها کسی هستی دلم میخواد همیشه باشه من ازت نمیترسم من کنارت آرومم دیگه تنهام نذار تو خودت گفتی گفتی جای همه دنیا میشم برات یادته پس سر حرفت بمون لبخندی زد و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند هردومون چشمامونو بسته بودیم همونطور که چشمامون بسته بود گفت دراکو:دوستت دارم تو حالت بغضم لبخندی زدم و گفتم ویوین: منم همینطور دوباره من بودم ویوین لوس درونم که دوباره چشمام شروع به باریدن کردن اما اینبار این گریه ها رو دوست داشتم گریه هایی که از سرشوق بودن و نوید خوب شدن این حس قشنگ بینمونو میداد این روزا چقدر درد داد تا درمون بده آروم شده بودم و کم کم نفس هام بود که داشت ریتم ملایمی به خودشون میگرفت
[دراکو]» کم کم نفساش رفت روی ریتم و فهمیدم خوابش برده پیشونیمو برداشت و آروم صورتشو نوازش کردم _مستر مالفوی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم که پروفسور مک گونگال رو دیدم پروفسور مک گونگال: دیگه باید بیای سرکلاس وگرنه مجبورمیشم بیرونت کنم خندیدم و برگشتم سمت ویوین و گفتم دراکو: پس بهتره بیرونم کنین چون من کنارش میمونم... پروفسور با لبخند اومد کنارم و گفت مک گونگال: بیا سرکلاس... کلاس رو زودتر تعطیل میکنم تا قبل از اینکه بیدار بشه کنارش باشی مادام پامفری گفتن که از اثر داروها خوابش طولانی مدته پس خیالت راحت میذارم زود برگردی هری با شتاب واردشد و گفت هری: ویوین.. کجاست همه اومدن پشت سر هری و داشتن نگامون میکردن بلندشدم ایستادم که پروفسور مک گونگال گفت مک گونگال: آروم باش پاتر حالش خوبه از اثر داروها خوابش برده همین هری کمی مکث کرد و با قدم های بلند اومد و ناگهان درآغوشم کشید همه داشتن پچ پچ میکردن و میخندیدن هری آروم نزدیک گوشم پچ زد هری: مرسی که مواظبش بودی
یکم توی شوک بودم و آروم آروم خودمم درآغوشش گرفتم دامبلدور: فکرکنم ازهم جدا شدیم به دامبلدور نگاه کردیم دامبلدور: فکرکنم باید امسال رو به عنوان بهترین سال هاگوارتز انتخاب کنیم پروفسور هوچ: درسته پروفسور پامفری: منم موافقم فقط میشه از درمانگاه برین بیرون بیمار به استراحت احتیاج داره پروفسور مک گونگال: خیلیه خب مالفوی برو زودتر بهت اجازه میدیم تا بتونی بیای پیش ویوین مگه پروفسور دامبلدور؟ دامبلدور: درسته فوق العاده خوشحال بودم با پشت دستم، پشت دستشو نوازش کردم و آروم نزدیک گوشش گفتم دراکو: زودبرمیگردم همراه هری و بقیه رفتیم بیرون و وارد کلاس تغییر شکل شدیم منو هری کنارهم بودیم احساس میکردم زمان زیادی گذشته استرس داشتم باید برم پیش ویوین ولی هری متوجه استرسم شد هری: چته تو دراکو: باید برم همین الان پروفسور مک گونگال: مستر مالفوی نگاهش کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم دراکو: بله پروفسور مک گونگال: تو میتونی بری... فقط جزوه های این درسو از پاتر بگیر حتما گفتمو وسایلمو جمع کردم و آروم گفتم دراکو: جزوه هاتو برام بیار تو سرسرا هری سری تکون داد و رفتم بیرون
تموم مسیـر رو با قدم هایی بلند رفتم تا رسیدم وقتی رسیدم هنوز خواب بود نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم چند دقیقه نشسته بودم آروم چشماشو بازکرد و کمی بعد نشست روی تخت ویوین: نمیری سرکلاسات؟ دراکو: تا وقتی بیهوش بودی نه نمیرفتم ولی... امروز رفتم ویوین: مگه نباید الانم سرکلاس باشی؟ دراکو: پروفسور دامبلدور بهم اجازه داده زودتر بیام بیرون تا کنارت باشم... ویوین من باید یه چیزی بهت بگم ویوین: چیه؟ دوباره استرس گرفته بود دستشو گرفتم و گفتم دراکو: نه نترس اونی که میخواستی داره میشه ویوین: چی؟ دراکو: رابطه دوستی منو هری امروز باهم خوب شد با ذوق داد زد ویوین: واقعا مادام پامفری: اره واقعا هردومون برگشتیم سمت صدای خانوم پامفری که با سینی سوپ اومد سمت و سینی رو روی پاهاش گذاشت و نشست روی صندلی ویوین: مادام پامفری واقعا هری و دراکو باهم دوست شدن خانوم پامفری همونطور که قاشق رو پر از سوپ میکرد گفت پامفری: اره واقعا... هری وقتی اومد و متوجه شد حالت خوبه... دراکو رو در آغوشش کشید واقعا ویوین یه لحظه ای خیلی قشنگی بود
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
‿︵‿︵‿ زیبا بود لذت بردم🙂💕🤲🏼
رمانم میـבوستے ؟!!!!!
بیا یـہ رماט با ژانر בرام عاشقانـہ בارم
بـہ پیج بالا سر بزن ‿︵‿︵‿︵
ıllıllııllıllııllıllııllıllııllıllııllıllı
♬ ◁❚❚▷↻
ادمین مایل به پین؟!🤍🥺
اگه دوست داری پاک کن:)
خیلی عالیه اما نمیدونم چرا حس فیلم ترکی بهم داد قاعدتا دراکو چندروزه نخوابیده و غذا هم نخورده نباید حالش بد میشد ؟
پارت بعد کی میاد؟
میذارم بزودی
خیلی عالییی بود
پارت بعد
مرسی عزیزم
خیلی عالی بود 😘
مرسی عزیزم 🍓