بازم با یه پارت دیگه اومدم به آغوش تستچی!
چای دارچینی داشت بارون می اومد امیر با یه کت و پالتوی بلند داشت به طرف ایستگاه اتوبوس میرفت. به ایستگاه که رسید پير مردی رو دید که روی صندلی های ایستگاه نشسته ، امیر رفت و نشست روی صندلی کنار صندلی پیرمرد. امیر سرش رو پایین انداخت و گفت : پدرجان ساعت چنده؟ پیرمرد سرش رو بالا گرفت با صدایی خش دار گفت :چهار و نیمه ! بعد صدایش را صاف کرد و ادامه داد اتوبوس زود میرسه نگران نباش !
امیر لبخندی زد و گفت : پدرجان اسم شما چیه؟ پیرمرد گفت: اسمم علی عه! اسم شما چیه؟ امیر گفت: اسم من امیره ! علی اقا شما سردتون نیست؟ علی اقا گفت: چرا ! بعد از داخل کتش یه فلاسک کوچیک در آورد که رویش دوتا لیوان فلزی بود . بعد درش را باز کرد و داخل یکی از لیوان ها کمی از چای ریخت.
بخار چای بلند شد . بوی گرم دارچین حل شده داخل چای داخل فضا پیچید . علی اقا لیوان چای را به دست امیر داد گفت: بخور جوون توی این هوا میچسبه! امیر لیوان را داخل دستش گرفت گرمای چای از طریق لیوان فلزی به دستانش منتقل شد و دستانش را گرم کرد . بعد کمی ازش نوشید و گفت : علی اقا شما نمیخورید؟ علی اقا لبخند کوچکی زد و گفت : معلومه که می خورم ! بعد لیوان دیگر را برداشت و داخلش کمی از چای را ریخت .
بعد لیوان را در دستش نگه داشت و شروع کرد به نوشیدن چای . صدای باران تنها چیزی بود که سکوت را می شکست . امیر چایش را تمام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با علی اقا : خیلی خوشمزه بود علی اقا ! شما این چای رو از کجا یاد گرفتید؟ علی اقا گفت : مادر خدابیامرزم بهم یاد داد !
امیر لبخند تلخی زد و گفت : خدابیامرزدشون. جسارتا شما چند سالتونه؟ علی اقا گفت : خانومم فقط ۵۱ سال عمر کرد ولی من تا الان ۷۲ سال عمر کردم! امیر گفت : ۷۲ سال! سلامت باشید ! ناگهان صدای چرخ های اتوبوس و چراغ های زرد اتوبوس نمایان شد. ناگهان اتوبوس از حرکت ایستاد و راننده پیاده شد و گفت: ببخشید توی ترافیک گیر کردم تأخیر داشتم! امیر و علی اقا خنده ی کوچکی کردند . امیر بعد از چند دقیقه از اتوبوس پیاده شد و گفت : خداحافظ علی اقا! علی اقا گفت : خدانگهدار جوون ! در چای دارچینیه ما همیشه به روی همه بازه!
امیر لبخند کوچکی زد و ارام ارام از ایستگاه دور شد........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)