حرفی ندارم جز اینکه......یه آلوهامورا بگو و برو اسلاید بعد که داستان جالب می شود.
آنسوی بریتانیا و در همان لحظه هلن پاتر داشت در اتاق نشیمن قدم می زد و تمام ویزلی ها خواب بودند .اما دوقلو های ویزلی ، فرد و جرج متوجه بیدار بودن هلن شدند و به اتاق نشیمن آمدند هلن گفت:« ببخشید ، بیدارتون کردم؟» فرد گفت :«نه بیدار بودیم » جرج گفت :« ولی انگار تو حالت زیاد خوش نیست ». «نه خوبم چیزی نیست» فرد روی مبل نشست و گفت:« چرا هست! آبجی ... چیز .. هلن انگار دلهره داری ، چیزی شده؟» خانم ویزلی به بچه هایش گفته بود که هلن را آبجی ، خواهر و... صدا نکنند .انگار می خواست عادت کند . هلن گفت :« مامان گفته بهم نگین آبجی ؟!» جرج گفت :«امم ...نه » هلن یک ابرویش را بالا برد و فرد گفت:« آره» - همون آبجی رو بیشتر دوست دارم . جرج کمی با فاصله از فرد نشست و هلن اشاره کرد بینشان بنشیند. هلن هم نشست. او نمی توانست درک کند که فرد ، جرج ، پرسی ، ران و....برادر هایش نیستند . وی هیچ تصوری از برادر جدید خود نداشت و نسبت به او هم محبت و عشق خواهرانه ای نشان نمی داد... فرد گفت :« خوبی ؟» هلن یک لحظه می خواست بگوید"نه" ولی دلش نیامد برادر هایش را .... کسانی که حکم برادر را برایش داشتند را بیشتر از این نارا حت کنه :«آره » جرج گفت :« وقتی بیای اونجا ، اول گروه بندی میشین و بعد دامبلدور سخنان پربار یا درست تر، گوهربار خود رو اینطور شروع می کنه : سال اولی ها! بهتون خوش آمد میگم ! کهنه کار ها! به شما هم خوش آمد میگم . شما به مدرسه ی جادو آموزی و افسونگری و از این جور چرت و پرت ها اومدین و قراره با امتیازاتی که جمع می کنین ، اسلیدرین رو شکست بدین !» هلن با خنده بالشتی که بغل فرد بود را گرفت و به طرف دیگر (جرج) پرتاب کرد و جرج آنرا بادست گرفت و هرسه خندیدن....فرد همانطور که می خندید گفت :«باور کن همینطوریه» در آخر همه با هم در اتاق نشیمن به خواب رفتند. خانه خیابان پریوت هگرید گفت :« مادر و پدر تو در راه مبارزه با تاریک ترین جادوگر قرن از دست رفتند هری. و واقعا باعث تاسف هست که ماگل هایی مثل اینها »به جمع ترسیده ی درزلی ها اشاره کرد هری گفت:« ماگل؟» هاگرید گفهای عادی . هری تو ترجیح میدی پیش اینا بمونی؟» هری گفت :«معلومه که نه!»
هری که به اصرار هگرید تا صبح در خانه درزلی ها موند و صبح به همراه هگرید راه افتاد - خب هری باس بریم جایی که اینها رو داره و نامه ای به هری داد که در آن لیستی از وسایل نوشته شده بود ؛ بعد از خوندن لیست هری گفت :«هگرید،همه ی اینها تو لندن پیدا میشه ؟» - آره فقط باید بریم گذر دیاگن! هری می خواست بگوید "چی" که هگرید وارد کافه ای شد که در آن کافه افراد بعد از شناختن هری با او دست دادند و هری با تعجب به آنها نگاه می کرد ؛ هری با پروفسور مقابله با جادوی سیاه هاگوارتز آشنا شد.پروفسور کوییرل! بعد از در پشتی خارج شدند و به دیوار آجری رسیدند . هگرید با چترش به دیوار آجری ضربه هایی زد و دیوار با نظم خاصی کنار رفت. وقتی از آجر ها رد شدند با خیابانی شلوغ و طویل برخورد کردند ؛ دهان هری باز مانده بود . تا وارد شدند جمعی نه – ده نفره به استقبالشان آمدند ؛ همه موهای هویجی و نارنجی تیره داشتند . در میان آنها دختری بود که توجه هری را به خود جلب کرد . وضع لباس پوشیدن دختر کمی بهتر از بقیه بود و حتی ته چهره ای به جمعی در آن بود نداشت ...دختری بود با موهای نارنجی تیره ی بلندی داشت و چشم های آبی خیره کننده ای داشت هری به او زل زده بود و هلن هم همینطور. آن دو خوب هم را بین جمعیت تشخیص دادند و مدتی به هم خیره ماندند تا خانم ویزلی دوید تا هری پاتر معروف را ببیند ؛ هلن را جوری کنار زد که چیزی نمانده بود بیفتد . «وای هری ! توخیلی شبیه پدرتی!»
هلن به همراه پرسی و فرد و جرج و ران دیگه حرف های خانم ویزلی را نفمیدن چون جرج با نفرت به هری و خانم ویزلی نگاه کرد و گفت:«بیاین بریم.» خواستند به سمت چوب دستی فروشی الیوندر بروند که برای هلن و ران چوب دست بگیرند ؛ اما هلن به سمت بانک گرینگاتس، بانک جادوگر های رفت . به همراهانش که تعجب به کلیدی نگاه می کردند گفت :«هاگرید پریروز اومده بود پیشمون بهم داد» کلیدی طلایی بالا آورد . به سمت بانک روانه شدند .بانک پر بود از کوتوله های یک متری ؛ به سمت یکی از کوتوله ها که از همه بالاتر نشسته بود گفت:«ببخشید! »کوتوله سر بالا کرد.«می خوام برم تو صندوقم .» - کلیدتون در بیارید و دنبالم بیاید . صدای کوتوله خیلی زیر بود .هلن کلید را از جیب ردایش در آورد ودنبال کوتوله به جای خیلی تاریکی رفتند .مثل غار سنگی بزرگی بود که هر لحظه ممکن بود بریزد .به هر حال با چیز سورتمه مانندی به پایین رفتند و با کلید دست هلن در بزرگی را باز کردندو با اتاقی پر از سکه های بزرگ(گالیون)روبه رو شدند .فرد و جرج و پرسی و ران زبانشان بند آمده بود .هلن به داخل صندوق رفت و نزدیک پنجاه سکه پول ها را در جیب های خود و بچه های خانواده ی ویزلی جا داد. وقتی آن راه سنگی را با سورتمه ی معلق برگشتند و وارد سالن پر کوتوله هگرید را دیدند که اصلا به روی خود نیاورد که آنها از کنارش رد شدند. وقتی از بانک گرینگانس بیرون آمدند به چوب دستی فروشی رفتند. فرد و جرج از چوب های قدیمی بیل و چارلی استفاده می کردند به اصرار هلن چوب دست جدیدی را صاحب شدند . ران هم از استفاده چوب قبلی پرسی در رفته بود ، چوب دستی جدیدی برای خود گرفت. بچه های خانواده ی ویزلی با ذوق و شوق از مغازه ی الیوندر بیرون آمده بودند. من با انکه بار اولش بود برادرش را می دید میلی برای با او بودن نداشت چون می دانست تا بخواهد با او حرف بزند خانم ویزلی قربان صدقه اش میرود و واقعا نمی خواست در آن جمعیت دوقلو ها با مادرشان بحث کنند . اما بر خلاف میلش هری را دید .هری که مثل دفعه ی قبل برایش دست تکان داد . ولی هلن جوابی نداد و به ردا فروشی مادام ملکین رفت. (در ردای فروشی مادام مالکین یا ملکین اتفاقات جالبی نیفته .)
هری وارد مغازه الیوندر که شد ، صاحب مغازه به اندازه وقتی که هلن به مغازه اش آمده بود هیجان زده شد . او مردی کهنسال با موهای یکدست سفید بود .با صدای خش دارش گفت :«خواهرتون همین الان از اینجا رفت» هری غمگین گفت:« بله دیدمش.» - به نظرم چوب راش با مغزی موی دم تکشاخ ،بیست و دو سانتی متر خوب باشه. همانطور که حرف میزد از جعبه ای باریک چوبی در آورد و به هری داد .هری آنرا در دست گرفت اما اتفاقی نیفتاد .آنرا از دستش قاپید و ادامه داد :«مال خواهرتون چوب راش با مغزی بند دل اژدها بود ...شاید مال شماهم...» چوبی را به دست هری داد اما اتفاقی نیفتاد .الیوندر اخم کرد و به دنبال چوب مناسب به درون جعبه های چوب دستی رفت و گفت :«عجیبه !» - چی عجیبه؟ - چوب نارون با مغزی پر ققنوس ، بیست و چهار سانتی متر ، انعطاف ناپذیر چوب را به دست هری داد .... یک دفعه دست هری محکم شد و نسیمی در موهاش وزید و الیوند نجوا کرد:«خودشه!» - چی خودشه؟ - ببینید آقای پاتر ، مغزی این چوب که مال شما شد ، یک پر دیگری هم دارد ؛فقط یکی! - خب اون پر در چوب جادوی کیه ؟ - کسی که این زخم رو به یادگار گاشته! هری زخم آذرخش مانند رو پیشانی خود داشت که خانواده درزلی گفته بودند در تصادف به وجود آمده . هری تعجب کرده بود که هگرید از بیرون مغازه به پنجره زد. هری برگشت و هگرید را در حالی که دو قفس بزرگ گرفته بود .هری با چوب جادوی جدیدش بیرون آمد و به قفس نگریست و دو جغد برفی نازی را دید که باهم مو نمی زدند .هگرید گفت :«این مال توئه هری بگیرش»ویکی از قفس هارا به هری داد و دیگری را در دست خودش نگه داشت .ادامه داد:« این کادوی تولدت از طرف منه این هم...»به قفس دیگر اشاره کرد«اینم مال هلنه»
هلن به همراه تمام اعضای خانوداه ویزلی به مغازه مادام ملکین رفته بودند و با پسری روبه رو شده بودند. پسر گفت :«هاگوارتز میرین؟» بچه باتعجب برگشتند و پرسی گفت:«بله» - من سال اولی ام .شما خانواده ویزلی هستین ،درسته؟ ران گفت :«بله ...» هلن زبان وا کرد :«نه هممون!» هلن به حرف آمده بود .«من ویزلی نیستم.» پسرک که تازه متوجه هلن شده بود سعی کرد بی خیال به نظر رسد ولی موفق نشد . - من دراکو مالفوی ام! تو از خودمونی دیگه؟ دراکو مالفوی پسری با موهای بور ؛ که به سفیدی می زد و چشم هایش بین آبی وسبز و خاکستری بود . اگر اخلاق خوبی داشت ، همه چیز تمام بود . اما..... هلن جوابش را داد :« اگه منظورت اینه که اصیل زاده ام ، باید بگم بله!» دراکو که خیالش راحت شده بود گفت :« میدونی تو کدوم گروه میفتی؟» - نه ولی پدر ومادرم هردو توی گریفیندور بودند هری از راه رسیده بود و دلهره هلن بیشتر شده بود .هلن نمی دانست هری چجور اخلاقی دارد ؛ مثل پرسی بی خیال است یا مثل فرد زود جوش، یا حتی مثل ران بد دهان ! هری گفت :«سلام !» هلن جواب داد :«سلام !» هلن خیلی بی خیال و خشک سلام کرده بود ولی از برادرش راضی بود که چیزی بروز نمی داد. ضمنا دراکو هنوز آنجا بود. دراکو به هری سلام کرد و از هلن پرسید :« من میفتم اسلیدرین ! راستش اگه بیفتم هافلپاف از مدرسه می روم .(بانجوا در گوش هلن گفت) میشناسیش؟ هلن با افتخار گفت :« برادرمه!» دراکو گفت :«اوه ! مادر و پدرتون کجان؟» - مردن ! هری به کمک هلن اومده بود و هلن مجبور نشد این رو بگوید. - اوه ! متاسفم ! اما ردی از تاسف در صدایش نبود .به هلن گفت :« کوییدیچ بازی می کنی؟» - آره - تو چی؟(خطاب به هری ) هلن به جای هری گفت :« آره بازیش خیلیم خوبه!» هول شد . اگه ضایع میشد چی؟ اگه بازی هری بد بود جه؟ اما اگه به پدرش رفته بود اینجوری نمی شد. دراکو گفت :« تو هاگوارتز میبینمت»مخاطبش بیشتر هلن بود . وقتی رفت هری گفت :« کوییدیچ چیه ؟ هاپلپاف و اسلترین چیه؟» هلن با بی خیالی گفت :« کوییدیچ یه بازیه و هافلپاف و اسلیدرین گروه های هاگوارتز ان» و رفت .
صبح روز بعد هری و هگرید در مسافرخانه خوابیدند . هلن و خانواده ویزلی به خانه رفتند . فردا بهترین سال هاگوارتز می شد . هلن وقتی فرد و جرج و پرسی به هاگوارتز می رفتند ، خونه سوت و کور بود و یا باید حرف های بد ران را گوش می داد یا بهانه های جینی! خلاصه شب خوب خوابید و صبح باترس و لرز بیدار شد . نمی خواست برود مدرسه و می دانست که با مالفوی و هری و ران و دوقلو ها به مشکل می خورد . پرسی آمد به اتاقش و گفت :« حاضر نمی شی؟» - اگه بیفتم تو اسلیدرین چی میشه مسخره بودوباعث خنده ی پرسی شدگفت :« هیچی با مالفوی دوست میشی .» هلن ناراحت شد ولی خندید و بلند شد و پرسی رفت . هلن حاضر شد و پیش خانواده ی ویزلی وایستاد. هری با هگرید رفتند به ایستگاه کینگز کراس رفت ولی هگرید بلیتی به هری داد .« این بلیتته هری ! بلیت خیل مهمه گمش نکنی » هری به بلیت نگاه کرد :سکوی نه و سه چهارم. - ولی هگرید این سکوی نه سه چهارمه .همچین سکویی ندا.... هگرید رفته بود .هری با ترس به سمت سکوی نه رفت ولی چیزی جز خانواده ای که زیر لب می گفتند :«از دست این ماگل ها » چیز دیگه ای نیافت . به سمت جمع نه ده نفره ای رفت که فهمید خانواده ی ویزلی هستند . هری گفت :«ببخشید !» خانم ویزلی گفت :«اوه هری خوبی ؟» خانم ویزلی به طرف هری رفت و هری گفت :«چجوری با ید برم....» خانم ویزلی توضیح داد :«چشم هاتو ببند هری و به سمت دیوار نه و ده برو تا بر خورد کنی .» - اِ .. هری ... سلام ! - سلام..هلن ! هری لبخند زد . هلن با لبخندی جوابش را داد . مهربان تر شده بود . - پرسی اول تو برو هلن آرام برای هری توضیح داد :« پرسی پسر بزرگ در حال تحصیله و ارشد هم هست ...» پرسی به طرف سکوی نه رفت ولی به دیوار برخورد نکرد و غیب شد . هری چشم هایش مالید . هلن گفت :« درست میبینی هری ! باید بری سمت دیوار . خانم ویزلی :«فرد حالا تو برو» یکی از قل ها آماده شد اما گفت :« منکه جرجم ..» خانم ویزلی سر تکان داد و گفت :«ببخشید جرج ، برو !» هلن لبخندی زد و گفت :« فرد و جرج ویزلی ، دوقلو ها .. خب .. خیلی مهربونن و در عین حال شوخ طبع ... بهترین برادَ... بهترین کسایی بودن که تا حالا دیدم ، البته با جینی » هری خندید . خانم ویزلی گفت:« خب ران ؛ هری این رانلده ! امسال سال اولشه . » هری پسر کک و مکی ای دید که بسیار ازخود راضی به نظر می رسید اما لبخند بر لب داشت.
خانم ویزلی گفت :«هلن اول تو برو» هلن به طرف دیوار دوید ، استرس داشت . چیزی نمانده بود برخورد کند و ضایع شود اما از برخورد خبری نبود .... به دنیای دیگری پا گذاشته بود قطار قرمز رنگی دید به طرف یکی از در ها رفت و به هری که بعد او از دیوار رد شده بود، گفت که با او بیاید . وارد کوپه ای خالی شدند و نشستند . هری سر حرف را باز کرد :« می خوام بیشتر درباره ب هافلپاف و اسلیدرین و کوییدیچ بدونم» - خب هاگوارتز چهار گروه داره ، گریفیندور و هافلپاف و ریونکلا و اسلیدرین که هرکدام آدم هایی با ویژگی های مختلف می پذیرن، گریفیندور شجاع ها ، هافلپاف تقریبا همه رو (مهربون ها)، ریونکلا خرخو.....چیز ..باهوش هارو ، و اسلیدرین زیرک ها و جاه طلب ها .... کوییدیچ هم یه بازی جادوگری با جاروئه - مثل هاکی ؟ - چی ؟ .... نمی دونم چیه و لی کوییدیچ جوریه که سوار جارو تو هوا بازی ...اِ سلام ران بیا تو....... کجا بود؟ پسر کک مکیِ مو هویجیِ سال اولی آمد تو. هری گفت :« سلام! .. تو هوا ... یعنی پرواز می کنن؟ - آره ! - من ران ویزلی ام - خوش وقتم. منم ... - هری پاتری ! می شناسمت ! و همه خندیدن.ران گفت :« طرف دار کدوم گروه کوییدیچی؟» - اممم هیچ کدوم رو نمشناسم. دختری گیس وزوزی آمد و حرف هری را قطع کرد و گفت :« بچه ها شما وزغ ندیدین؟» - نه !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دایانا؟ این دومین باریه که میبینم دارکو یه خواهر داره که اسمش دایاناست😁
برادر کجایی که برامون یه خواهر دیگه هم پیدا شد!
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
سلام
حتما 👍
💕
چه قشنگ❤❤❤
عالی بود ❤❤❤
خیلی خوبه کاش سریال جدید هری پاتر رو از داستان تو بسازن سرع تر پارت های بعدی رو بزار یسری عکسم از شخصیت ها بزار اگه کمکی تو داستانت خواستی بگو سعی میکنم کمک کنم
مرسی از نظرت
خیلی لطف داری 😉👌
چشم حتما🥰
عالیییییییییییییی بود
اگه از شخصیت ها عکس نذاری تو خواب جبران میکنم
حتما ادامه بدی خیلی خوب بود اصلا بی نظیر
مرسی از نگاه های شما ☺🥰
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀💙💙💙💙💙💙💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙
بله باید بزاری اصلا زوره که بزاری .
عالیه رمانت
ممنون بابت حمایتتون.واقعا ذوق می کنم که همچین نظراتی دارین.😍😍😍
پارت سه و چهار رو نوشتم و به ناظر ها التماس می کنم که منتشر کنن🥺🥺
منتظر نادیا ملفوی هستم😊
دیانا. تو پارت بعد میارم☺
دارم پارت بعد رو می نویسم
هر وقت که وقت کردین منتشر کنین☺
اها
ببینمش خودم منتشر میکنم
عالی
ناظر هر ۲ پارتی منبودم
ایول چه داستان قشنگی🥹
خوشحالم که گوش کردی و گذاشتی دسته داستان🥹