*کامافیا خواهش میکنم ببخشید من دوستت دارم +از روی زمین بلند شو ماه من... زانو هات درد میگیره
+چرا درختا رو دوست داری؟ وقتی اینو گفتی... یاد اون روزی افتادم که توی کلاس مسخره شدم... نمیخواستم بهت بگم... چون میدونستم ناراحت میشی... *من توی کشور خودمون خیلی تنهام، هیچکس باهام دوست نمیشد همه بهم میگن عجیب و غریب +شاید فکر کنی توی همه ی راه ها و مسیر های زندگیت تنها ترینی اما من همیشه ته راه با اغوش با منتظرتم اخه ژنرال من... مگه نمیدونی قلب کوچیکم تحمل این حرفارو نداره؟
برای چند دقیقه توی این حالت بودیم ولی... این برای شما چند دقیقه بود... ولی برای من... یک عمر! +پرنسس *بله؟ +خسته نشدی؟ *نه،تو خسته شدی؟ +نه...ولی دلم میخواد تمام باغ رو نشونت بدم *میشه؟ +برای پرنسس من همهچی میشه این جمله...
از این جمله میتونم یه کتاب ۱۰۰۰ صفحه ای بنویسم... *از زبان کامافیا* چرا اینجوری شدم؟ به خودت بیا مرد! چرا نمی تونم حرفامو کنترل کنم؟ از درخت جدا شدم بعد رفتم پیش رزا رزا هم از درخت جدا شد دستش رو گرفتم دستش... دستش زیباترین دست دنیا بود... *درخت گیلاس دارید؟ +آره،میخوای ببینیش؟ *اره!خیلی دوست دارم +پس بریم به سمت اسب رفتم اما رزا دستش رو روی شونم گذاشت خشکم زد برگشتم *میشه پیاده بریم؟راهش طولانیه؟ +نه...خب زیاد طولانی نیست اما با کفش پاشنه بلند سختت میشه *اشکالی نداره درشون میارم رزا کفشاش رو درآورد پاهاش رو روی زمین گذاشت زمین سرد... قلبم درد گرفت... کفشام رو درآورم و خم شدم تا کفشای خودم رو پای رزا کنم *نه نمیخواد!پای خودت درد میگیره +مهم نیست *چی چیو مهم نیست؟ چطور میتونی این حرف رو بزنی!تو مهم ترین آدم دنیایی! +رو چه حسابی این حرف رو میزنی؟ *تو ژنرال منی! چیگفت؟ ژنرال من؟ برای یه لحظه خشکم زد این دختر کوچولو چطور توی یک ساعت قلبمو مال خودش کرده؟ حرفی نزدم و کفشمو پاش کردم بعد راهمو به سمت درخت گیلاس کج کردم و رفتم *پاهات درد میگیره کامافیا! +نمیخوای بیای؟ *باشه اومدم برای نیم ساعت دنیا توی سکوت عجیبی فرو رفت من کفش پاشنه بلند رزا رو دستم گرفته بودم بوی خوبی میداد نمیدونم چرا حتی کفشش هم خوشگله
به درخت رسیدیم شکوفه های زیباش... هوای بهاری... بوی خوبش... این لحظه همه چی داشت... توی فکر بودم که یادم افتاد از رزا غافل شدم همه جا رو نگاه کردم کجاست؟ داشتم توی نگرانی غرق میشدم که احساس کردم کسی توی موهام دست میکشه... سرم رو برگردوندم اون فرشته ی زندگیم بود... داشت با شکوفه های گیلاس موهام رو تزئین میکرد لبخند زدم... بازم ارادی نبود... *تکون نخور دارم خوشگلت میکنم ژنرال +منو ژنرال صدا نکن *تو هم میتونی روی من لقب بزاری،اشکالی نداره +اممم...پرنده کوچولو؟ *چی؟نه!خوشم نمیاد،تکون نخور دیگه الان شکوفه ها روی موهام بهم میریزه +ببخشید،منم از اینکه ژنرال صدام کنی خوشم نمیاد رزا حرفی نزد و فقط روی موهام تمرکز کرده بود توی موهام دست میکشید حس خوبی بود... *از زبان رزا* داشتم موهاشو تزئین میکردم چطور میشه موهای یه پسر انقدر نرم باشه؟ چطور میشه چشم های یه پسر انقدر زیبا باشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگهککزتیرتتیبتتلتببوبوورور
مثل شما😆
😢❣❣💜💜💜❤
نیلوووو
جانم؟
دلتنگتم