یک دختر،دو دنیا
امی آرام در عمارت مالفوی قدم برمیداشت. با هر قدم انگار زمین ترک تازه ای برمیداشت. هر ترک مثل یک عمر، ریشه داشت. ریشه ی هرکدامشان فرق میکرد ولی مثل مغز امی بودند. پیچیده و درهم برهم. تصمیمش مال خیلی وقت پیش بود. ولی امشب شروع عملیاتش بود.باید عملیش میکرد. مطمئنا.
در سیاهی قیر مانند شب، دختری با شنلی سیاه، به سرعت می دوید. مصمم بود هاگوارتز را به هر جان کندنی که شده، پیدا کند. باید نقشه اش عملی می کرد. وگرنه نه تنها دلفی در زندان می پوسید، بلکه او هم تنها فرصت برگرداندن پدرش را سوزانده بود.
پس از روز ها و شب های گرسنه و آواره، بالاخره ورودی کوچه ی دیاگون را پیدا کرد. وارد شد ولی کسی متوجهش نشد."بهتر" امی فکر کرد. هرچه مرموز تر، بهتر. با سکوت به سمت در ورودی مخفی رفت. با چوبدستی دلفی در را باز کرد. هنوز بعضی وقتا چوبدستی بدخلقی میکرد، ولی تا چوبدستی خودش را بگیرد، از آن استفاده میکرد. در کوچه ی دیاگون روبرویش باز شد.
آنجا وسایل موردنیاز رو با استفاده از لیست یک دانش آموز که دزدیده بود، خرید. روز بعد به ایستگاه کینگز کراس رفت. او ۱۶ ساله بود و از لباس یک اسلیترینی قدیمی استفاده میکرد. در قطار دختری با موهای بنفش، و ردای اسلیترین، آمد کنارش نشست و گفت:«از موهایت خوشم میاید. من و تو تنها کسایی هستیم که موهایمان رنگ های غیرعادی است. تاحالا ندیدمت. ولی بنظر نمیاید تازه وارد باشی. گوشه گیری؟» امی با تمام آرامشی که در بدنش مانده بود، جواب داد:« آره.» دختر پرسید:« اسمت چیه؟» امی مغزش را به کار انداخت و یاد فامیلی الکی اش افتاد.«امی. امی فایتر.» «واقعا؟ اصیل زادست؟ تاحالا اسمشو نشنیدم.» دختر با کنجکاوی پرسید.امی گفت:«آره.» و سعی کرد عرقش را پنهان کند.«اسم تو چیه؟» امی با استرس پرسید. دختر با اعتماد به نفس گفت:« اسم من رزئه.رز گرنجر مالفوی.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟