ده حکایت کوتاه از استاد طنز قرن هشتم، عبید زاکانی، به زبان امروز و بسیار فشرده:
۱. حکایتِ “صداقتِ گرانبها”: به یکی گفتند: اگر راست بگویی، صد سکه میگیری. گفت: «من صد برابر این را هم حاضرم نگیرم تا مجبور به دروغگویی نشوم.» (راستگویی ارزشش بالاتر از پاداش است.)
۲. حکایتِ “قارونِ بخیل”: مردی به دیگری که از شدت خساست میلرزید، گفت: «چرا اینقدر پول جمع کردهای؟» پاسخ داد: «برای روز مبادا.» گفت: «مگر آن روز مبادا کی فرا میرسد؟» گفت: «روزی که از دنیا بروم!» (پول برای زندگی است، نه برای مُردن!)
۳. حکایتِ “وزیرِ چاپلوس”: وزیری به شاه گفت: «سایهٔ شما از خودتان هم بلندتر است!» شاه پرسید: «چطور؟» وزیر گفت: «چون سایه شما در طلوع و غروب، افق را پوشانده است!» (تملق تا کجا؟! شاه به این سادگیها گول نمیخورد، مگر اینکه خودش بخواهد!)
۴. حکایتِ “نقدِ شاعران دروغگو”: شاعران مدحگوی نزد عبید آمدند و گفتند: «ما چنان از تو تعریف کردیم که حریری در خور شأن تو نیست!» عبید پاسخ داد: «من نیازی به تعریف ندارم؛ تعریف شما مثل بوی گندمی است که از آسیاب بیرون میآید؛ همهجا را پر کرده اما در اصل چیزی از آن باقی نمانده است.»
۵. حکایتِ “جاهلِ پرحرف”: شخصی از سحر تا شام سخنرانی کرد، اما یک کلمهٔ درست نگفت. عبید به او گفت: «اگر ساکت مینشستی، هم خودت راحت بودی و هم ما!» (سکوت بر طلا میارزد، به خصوص اگر طرف مقابل جاهل باشد.)
۶. حکایتِ “اهمیتِ آبرو”: دزدی در شهری دستگیر شد. گفت: «مرا نکُشید، من پول ندارم بدهم.» عبید گفت: «تو پول را دزدیدی، اما حالا آبروی خودت را هم دزدیدی. دزدیدنِ آبرو صد برابر دزدیدنِ مال بدتر است.»
۷. حکایتِ “عاقل و دیوانه”: روزی دیوانهای را دیدند که در کوچه میدوید. به او گفتند: «کجا میروی؟» گفت: «میروم تا از دست این عاقلها فرار کنم که میخواهند مرا هم عاقل کنند!» (گاهی اوقات چارچوبهای عقلانیت جامعه، خود زندان هستند.)
۸. حکایتِ “شکرگزاریِ کاذب”: مردی به دیگری گفت: «من هر روز شکر میکنم که خدا مرا زن نداد تا مجبور باشم خرج و مخارج او را بدهم.» دیگری پاسخ داد: «پس بهتر است شکر کنی که زن ندادی، وگرنه معلوم نبود همسایهات چقدر پول داشت که تو مجبور شدی قرض کنی!» (طعنه به مردانی که از مسئولیت فرار میکنند.)
۹. حکایتِ “طلبکارِ گستاخ”: طلبکاری هر روز به بدهکار سر میزد. بالاخره بدهکار گفت: «اگر پول ندارم، چقدر باید صبر کنم؟» طلبکار گفت: «تا زمانی که تو بمیری، من هم باید صبر کنم تا میراث تو را بگیرم!» (نیشی به صبر افراطی و کینهتوزی طلبکاران.)
۱۰. حکایتِ “استادِ شاگردِ تنبل”: استادی به شاگردش که همیشه خواب بود گفت: «تو چرا هیچوقت بیدار نیستی؟» شاگرد گفت: «استاد! من در خواب هم دارم فکر میکنم، فقط خوابم عمیقتر است!» (بهانهتراشی برای تنبلی، یک هنر باستانی است!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیبود بکمیدی؟