p1
ریونا چشمانش را باز کرد. نوری گرم و طلایی از آسمان بالای سرش فرو میریخت، اما زمین زیر پایش نرمتر از هر خاکی بود که تا به حال حس کرده بود. نسیمی از عطر گلهای ناشناخته در هوا پخش بود، و صدای آرام رودخانهای از نور در دوردست شنیده میشد. او تازه رسیده بود به فیونارین — دنیایی که بین نور و تاریکی، فرشته و شیطان، تعادل لرزانی داشت. در آن لحظه، قلبش هنوز درگیر خاطرات خانوادهاش بود. مادرش، لبخندش، بوی خانهشان... همه در ذهنش میچرخیدند و اشک در چشمهایش جمع شد. اما چیزی در هوا بود — شاید جادوی همان سرزمین. به آرامی، خاطرات محو شدند، مثل مهی که با طلوع خورشید از بین میرود. بعد از چند دقیقه، دلش آرام گرفت... و سکوتی عجیب و آرام جای دلتنگی را پر کرد.
دو فرشته، زوجی مهربان و درخشان، با بالهایی سفید و نوری که از چشمانشان میتراوید، به سمتش آمدند. آنها لبخند زدند، با نرمی خاصی که فقط در دل آسمان پیدا میشد. زنِ فرشته آرام گفت: «خوش اومدی، ریونا. از امروز، ما خانوادهی توییم.» و مرد فرشته دستش را روی شانهاش گذاشت. «تو دیگه تنها نیستی، دختر آسمان.» روزها گذشت. ریونا کمکم یاد گرفت چطور در فیونارین زندگی کند. لباسهای سفید و درخشان بر تن میکرد، پرواز را تمرین میکرد، و از بالکن خانهشان به دنیای پایین نگاه میکرد؛ جایی که دیگر برایش فقط تصویری محو بود.
تا اینکه شبی، زوج فرشته او را با خود به مهمانی بزرگی بردند. باغی از نور، با آسمانی پر از ستارههای درخشان و صداهایی که مثل ترانه در هوا میچرخید. همهی سینهوها (فرشتگان) لبخند به لب داشتند، جامهای بلورین در دست، و نوری طلایی در چشمانشان. اما ناگهان هوا سرد شد. بادی از سمت جنگل تاریکی وزید و نورها کمی لرزیدند. همان موقع، او را دید — لیشو. پسر جوانی با موهای سیاه و نقرهای که در باد میرقصید، چشمانی تیره با درخششی عمیق، و لبخندی که هم وسوسهانگیز بود و هم خطرناک. لباسش با نور هماهنگ نبود، سیاه و براق بود، اما با شکوه.
همه از حضورش عقب کشیدند، انگار هوای اطرافش سردتر شده بود. ولی ریونا… نتوانست چشم از او بردارد. لیشو جلو آمد، بدون ترس، بیتفاوت به نگاههای بقیه. وقتی به چند قدمی ریونا رسید، لبخند زد و با صدایی آرام گفت: «تو تازهواردی… بوی دنیای پایین هنوز ازت میاد.» ریونا جا خورد، اما درونش چیزی بین ترس و کنجکاوی شعله کشید. «تو… تو از ریدرینهامی، نه؟» پسر لبخندش را عمیقتر کرد. «و تو… از اونایی هستی که قراره ازم متنفر باشن، ولی عجیب اینطور به من نگاه میکنی.»
دل ریونا لرزید. در آن لحظه، حتی نور اطرافشان هم انگار آرامتر شد. صدای مهمانی دور شد، و فقط نگاه دو نفرشان در میان تاریکی و روشنایی باقی ماند. ---
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدیم 💞🤍
امروز میزارم تا فردا منتشر بشهه
خسته نباشیییی
مرسیییییی عزیزم