☄میان نور و سایه - بخش دوم : وقتی تاریکی ، نور را لمس کرد
--- 📖 میان نور و سایه – بخش دوم: وقتی تاریکی، نور را لمس کرد --- شب، از جنس طلا بود. نور در کاخ آینهها میرقصید، و صدای موسیقی از آسمان میبارید. فیونارین امشب جشن گرفته بود — جشنِ اتحادِ دو جناح از دنیای بالا. در تالاری که سقفش از بلور بود، فرشتهها با جامهای درخشان در دست، در میان نوارهای نور میچرخیدند. ریونا در گوشهای ایستاده بود. لباس سفیدش با کمربندی از زنجیر طلایی و تکههایی از زره سیاه، از او فرشتهای متفاوت ساخته بود. اما در دلش، سکوتی بود که هیچ نغمهای پر نمیکرد. هنوز ذهنش با یاد خانوادهی زمینیاش پر بود… ولی انگار در این دنیا، هر چه بیشتر میماند، خاطرات آرام آرام رنگ میباختند. زوج مهربانی که سرپرستش بودند، کنارش ایستادند. مادرخواندهاش لبخند زد و گفت: «نور به چشمهات نشسته، ریونا. امشب، باید بخندی.» او لبخند زد، اما نگاهش میان جمع گم شد — تا وقتی که صدای گریهی خفیفی شنید. کودکی کوچک، با بالهایی کوتاه و نقرهای، در ازدحام مهمانی گم شده بود. کسی توجهی نکرد. همه غرق در نور و جشن بودند. ریونا بیدرنگ خم شد، از میان جمع گذشت و خودش را به او رساند. دست کودک را گرفت و آرام گفت: «نترس… با منی، باشه؟»
همین صحنه، برای چشمانی که از دور نظاره میکردند، کافی بود تا چیزی در درونشان بلرزد. در سایهی ستونهای بلند، لیشو ایستاده بود. نیمهپنهان، با بالهایی تیره و نگاه مرموزش. لبخندی کمرنگ زد — نه از شادی، بلکه از حیرت. در دل گفت: «یه سینهوئه… ولی چرا از دیدنش نمیتونم چشم بردارم؟» ناگهان صدای شکستنِ شیشههای نور فضا را برید. نورها لرزیدند، موسیقی قطع شد، و بوی دود در هوا پخش شد. چند ریدِرین از پنجرههای باز تالار هجوم آوردند. فریادها بالا رفت. یکی از آنها، همان کودک را از بغل ریونا کشید. ریونا جیغ زد و بهدنبالش دوید. فرشتهها میترسیدند نزدیک شوند — آنها نور بودند، اما اینجا سایه به خودش جرأت داده بود وارد شود.
او بدون فکر از تالار بیرون دوید، در راهرویی از آینه و نور. ریدِرینها میدویدند، کودک گریه میکرد، و ریونا با همهی توانش فریاد زد: «رهاش کن! تو نمیفهمی داری با کی طرفی!» اما پیش از آنکه حتی نوری احضار کند، یکی از شیاطین از پشت به او ضربه زد. بر زمین افتاد، نفسش برید. نور اطرافش محو شد. و در همان لحظه — صدای تیغهای آمد، بُرندهتر از هر فریادی. هوا سرد شد. نورها خاموش شدند، و از میان مهی نقرهای، صدای قدمهایی آهسته به گوش رسید. لیشو.
شمشیرش از جنس طلا و تاریکی بود، و چشمانش درخششی داشت که انگار میان دو جهان گیر کرده بود. ریدِرینی که کودک را گرفته بود، خندید: «لیشو؟ از کی شروع کردی از سینهوها دفاع کردن؟ فکر نمیکردم تو اینقدر سقوط کنی.» لیشو فقط نگاهش کرد. و در یک لحظه — حرکت. تیغهاش از نور گذشت، تاریکی را شکافت، و ریدِرین در سکوت محو شد. کودک روی زمین افتاد. لیشو خم شد، او را بغل کرد، و وقتی مطمئن شد که زنده است، به سمت ریونا رفت. ریونا روی زمین نشسته بود، موهای طلاییـنقرهایش در نور لرزید و بالهایش خاکی شده بود. نفسزنان گفت: «چرا… کمکم کردی؟»
لیشو با صدایی آرام و گرفته گفت: «اون بچه رو میشناسم. پدرش یه بار منو نجات داده بود. اما… تو، فرق داری.» مکث کرد. «تو نترسیدی. فرشتهای که تو دل تاریکی دوید، فقط برای نجات یه بچه… احم.قانهست — اما شجاعانه.» ریونا لبخند کمرنگی زد. «شاید هر دوش.» لیشو لبخند نزد، فقط گفت: «تو زیادی نوری… برای دنیای من، ریونا.» باد آرامی وزید. بالهای سفید و بالهای تیره برای لحظهای در هم لرزیدند. نور و سایه یکی شدند. و فیونارین، برای چند ثانیه، نفس نکشید. ---
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد🫠💫💞