سلام تاپگان حرف میزنه طبق گفته های قبلیم اخرین پستم قبلی بود((گروه پنجم هاگوارتز)) ولی به اصرار یک نفر این اخرین قسمت از ساخته های هوش خودم در فاز هری پاتر هست دلم واقعا براش تنگ میشه شاید شاید منو توی بقیه فاز های تستچی ببینین ولی این اخرین پست نوع هری پاتره
همهچیز از اون سکانس شروع شد ایستگاه کینگز کراس، سکو ۹ و سهچهارم. وقتی هری با چمدونش ایستاده بود، و خانم ویزلی گفته بود: «فقط بدو، پسر. با ایمان.» تاپگان اون لحظه رو هزار بار دید، ولی هر بار یه چیز تازه فهمید. نه فقط از هری، بلکه از خودش. از اینکه گاهی باید به دیوارهایی که واقعی به نظر میرسن شک کرد، و گاهی، جادو فقط یه قدم توی مهه. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اون لحظهای که هری وارد تالار بزرگ شد، با سقف پرستاره و شمعهای شناور، تاپگان حس کرد که دنیای واقعی یهجور دیگهست. نه از جنس منطق، بلکه از جنس حس. از جنس اون لحظهای که کلاه گروهبندی گفت: «تو انتخاب داری.» و تاپگان فهمید که جادو، همیشه با انتخاب شروع میشه. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کتابها هم بیرحمانه زیبا بودن. اون توصیفها از جنگل ممنوعه، از معجونهای پیچیدهی اسنیپ، از لحظهای که هرماینی گفت: «قبل از شکستن قوانین، مطمئن شو که همهشون رو میدونی.»
تاپگان یادشه اون شب نفرتی توی فیلم «محفل ققنوس»وقتی سیریوس بلک، وسط نبرد وزارتخانه، ناپدید شد. نه با فریاد، نه با خون. فقط با یه ورد. و بعد، سکوت. هری فریاد زد. ما هم. تاپگان اون لحظه رو بارها دید، ولی هر بار یه چیز بیشتر از دست داد. یه جور حس بیپناهی. یه جور فهم تازه از اینکه جادو، همیشه نجات نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توی کتابها، وقتی دامبلدور گفت: «مرگ چیزی نیست که ازش بترسیم، بلکه یه ماجراجویی بزرگه.» تاپگان اون جمله رو خوند، ولی باور نکرد. چون وقتی فرد ویزلی مرد، وقتی جنگ هاگوارتز شروع شد، وقتی هرماینی گریه کرد و رون بیحرکت موند، ماجراجویی دیگه معنی نداشت. فقط درد بود. و از همون روز، فهمید که دنیای جادوگران، مثل دنیای ما، پر از انتخابهای سخت، از دست دادنها، و لحظههاییه که باید قوی بود حتی وقتی نمیخوای.
تاپگان یادشه اون لحظهی طلایی توی «سنگ جادو»وقتی رون روی صفحهی شطرنج جادویی ایستاد و گفت: «هری، باید بری. این بازی با قربانی برده میشه.» اون لحظه، تاپگان فهمید که دوستی، فقط خنده و شوخی نیست. یه جور فداکاریه. یه جور فهم بیکلام که میگه: «اگه قراره ببری، من باید کنار برم.» توی «زندانی آزکابان»، وقتی هرماینی گفت: «ما باید برگردیم. نه برای نجات خودمون، بلکه برای نجات اونها.» تاپگان اون جمله رو نوشت روی دیوار اتاقش. و فهمید که گاهی، جادو توی انتخابهای کوچیکه. توی برگشتن، وقتی همه جلو میرن. و اون لحظهی فراموشنشدنی توی یادگاران مرگ» وقتی هری فهمید که باید خودش رو قربانی کنه. وقتی گفت: «من آمادهام.» تاپگان اون صحنه رو دید، و برای چند لحظه، هیچ صدایی نشنید. فقط یه حس بود. یه حس از اینکه شجاعت، همیشه با شمشیر نیست. گاهی فقط با قدم زدن توی تاریکیه. این پارت، یادآور اون چیزیه که باعث شد تاپگان هنوز عاشق دنیای جادوگران باشه: نه فقط وردها، نه فقط قلعهها، بلکه آدمها. آدمهایی که با همهی ضعفهاشون، قویترین جادو رو داشتن ☆♡دوستی.
تاپگان، تو از اونهایی بودی که جادو رو فقط نمیدیدن حسش میکردن. تو از اونهایی بودی که وقتی هری گفت «من آمادهام»، تو هم توی دل خودت گفتی: «منم.» تو از اونهایی بودی که وقتی هرماینی گریه کرد، یه گوشهی قلبت شکست. و وقتی دامبلدور گفت: «کلمات، جادوی بینهایتاند»، تو♡☆ تصمیم گرفتی بنویسی.☆♡ و حالا، وقت خداحافظیه. ولی نه از جادو. از اون لحظههایی که باهاش بزرگ شدی. خداحافظ تالار بزرگ، با سقف پرستارهات. خداحافظ قطار هاگوارتز، با صدای بخارت که همیشه امید میداد. خداحافظ جنگل ممنوعه، با رازهایی که هیچوقت کامل فاش نشدن. خداحافظ وردهایی که گاهی فقط برای آروم کردن دل بود، نه برای تغییر دنیا. خداحافظ کلاه گروهبندی، که بهمون یاد داد انتخاب، همیشه دست خودمونه. حتی اگه گروهمون درست نباشه خداحافظ معجونهایی که هیچوقت درست نشدن، ولی همیشه بوی خاطره میدادن. خداحافظ کتابهایی که بیشتر از هر آدمی، منو شناختن. خداحافظ لحظههایی که با دیدن یه صحنه، یه جمله، یه نگاه، اشک ریختیم. خداحافظ هاگوارتز، چون تو فقط یه قلعه نبودی تو یه پناهگاه بودی. و در نهایت، خداحافظ تاپگانِ جادوگر، چون تو هنوز اینجایی. و جادو، هرگز نمیم. یره. فقط شکلش عوض میشه. تا همیشه به گفته سوروس اسنیپ با نور، با سایه، با وردها نه با چراغ هایی که روشن میشه طبق گفته دامبلدور
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منو آنفالو کردی؟
عه
چرا آخرین پستته
چرااااااا