( سلاممم یه داستان ..(به ظاهر کوچیک ) بچه ها میشه لطفا تو کامنتا بهم بگین؟ اگه داستانم خوبه ؟؟.. )
سالها پیش، وقتی فقط هشت سال داشت، مادرش باردار شد. او همیشه مراقب مادرش بود و هیجانزده بود که قرار است یک خواهر کوچولو داشته باشد. اما خوشحالیشان کوتاه بود؛ بعد از تولد خواهرش، مادرش دچار عارضه شد و دنیا را ترک کرد.
آراد دلش شکست و حسادت و خشمش را به خواهر کوچکش ، نیلا، نشان داد. هر بار که نیلا لبخند میزد یا چیزی از مادرش میگفت، آراد یادش میافتاد که چرا مادرش دیگر نیست. کمکم دلش پر از نفرت و دلخوری شد، و هیچ چیزی نمیتوانست او را آرام کند.
آراد روزبهروز از نیلا فاصله میگرفت. وقتی او میخندید، دلش میخواست آن صدا را نشنود؛ وقتی گریه میکرد، آراد دلش میخواست به جای او کسی باشد که مادرش را از دست داده بود. او نمیدانست چطور با این احساسات کنار بیاید، پس فقط دوری میکرد و سکوت اختیار میکرد. سال ها گذشت
اما یک روز، وقتی نیلا از مدرسه برگشت، با دستهای کوچکش یک گل پژمرده از باغچه آورد و گفت: «آراد، این گلو واسه تو آوردم آراد ابتدا عصبانی شد و میخواست گل را پس بدهد، اما نگاه پرمعنای نیلا او را متوقف کرد. در آن لحظه، او متوجه شد که نیلا نه رقیب است و نه کسی که خوشبختی مادرش را گرفته؛ او فقط تکهای از آن عشق و خاطره است.
شب همان روز، آراد در اتاقش نشست و به سکوت خانه گوش داد. نیلا در اتاق کناری آرام بود و گاهی با خندههایش فضای خانه را پر میکرد. آراد با خودش فکر کرد که شاید، شاید اگر کمی صبر کند و محبتش را نشان دهد، میتواند هم از نیلا محافظت کند و هم خودش را آرام کند.
آراد حالا دیگر نوجوانی قوی و مسئول بود و خاطرات تلخ کودکیاش آرام آرام جای خود را به مهربانی و محبت داده بود. او دیگر نه حسادت میکرد و نه دلخوری داشت؛ بلکه هر بار که نیلا میخندید یا موفقیتی داشت، دلش گرم و پر از شادی میشد.
گاهی وقتی نیلا با هیجان از مدرسه یا دوستانش تعریف میکرد، آراد با لبخندی پنهان از پشت سرش نگاهش میکرد و با خود میگفت: «چقدر خوب که هستی… و چقدر خوشبختم که خواهر منی.» آنچه زمانی باعث نفرت و خشمش بود، حالا تبدیل شده بود به بزرگترین سرمایه قلبش: عشق واقعی به خواهرش. هر لحظهی رشد نیلا، هر موفقیت و حتی هر اشتباه کوچک او، برای آراد فرصتی بود تا حمایت و محبتش را نشان دهد. و درست در آن سکوت و آرامشی که زمانی او را میترساند، حالا آراد قلبش پر از شادی و افتخار بود. او فهمیده بود که خواهرش، نیلا، نه فقط کسی است که جای مادر را پر میکند، بلکه کسی است که میتواند زندگی او را روشنتر و پرمعناتر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود
واقعا لذت بردم
❤🧡💛💚🩵💙💜🩷
مرسیییی
عالی بود🤗
خیلی قشنگ بود 💫
مرسییی
حتما نوشتنو ادامه بده دختر، :)
مرسی :)
قشنگ بود:)