پارت دوم
«بعضی آدمها مسیر نمیشن، فقط توقفگاهن.»
چند هفته بعد از اون حرف، سارا دیگه آراد رو ندید. نه تماس، نه پیام، نه حتی سایهای ازش توی خیابونهایی که با هم قدم زده بودن. فقط بارون بود — همون بارونی که همیشه یاد آراد مینداختش. اولش سعی کرد برگرده به نظم سابقش. تقویمش رو باز کرد، با خودکار آبی، کنار هر روز هدف نوشت. اما هر خطی که میکشید، یه چیزی تو دلش خالیتر میشد. چون حالا میدونست هیچ برنامهای برای دلتنگی وجود نداره.
یه شب، وسط سکوت خونه، دفتر هدفهاش رو بست و گذاشت توی کشو. بعد رفت بیرون، بیچتر. بارون میبارید. قدم زد تا رسید به همون خیابون، همون جدول، همون جایی که اولین بار آراد رو دیده بود. برای اولین بار، بدون فکر، بدون نقشه، لبخند زد. احساس کرد شاید گم شدن همیشه بد نیست. شاید بعضی مسیرها رو باید بینقشه رفت
همونجا، زیر بارون، آروم گفت: «آراد، شاید حق با تو بود... آینده خودش میاد.»
بعد چشمهاش رو بست و نفس کشید. نه برای رسیدن، نه برای هدف. فقط برای زندگی.
آراد هیچوقت بلد نبود خداحافظی کنه. براش رفتن یه تصمیم نبود، یه حس بود؛ مثل وقتی که یه آهنگ تموم میشه و دیگه دلت نمیخواد دوباره پلیاش کنی. چند روز بعد از آخرین دیدارشون، از شهر رفت. بیهیچ مقصدی. تو جاده، پنجرهی ماشین باز بود و باد موهاش رو بههم میریخت. سارا مدام تو ذهنش بود، با اون نگاه جدی و لبخندهای نصفهنیمه.
یهجای بین خواب و بیداری، با خودش گفت: «شاید من اونقدر آزاد نیستم که بتونم کنار کسی بمونم.» آزادی براش یعنی حرکت. اما حالا حس میکرد یه چیزی جا گذاشته، چیزی شبیه آرامش. شبها، کنار دریا، وقتی صدای موجها میاومد، گاهی فکر میکرد اگه برگرده چی میگه. شاید فقط همین: «سارا، من بلد نیستم آینده بسازم،
یه شب بارونی، همونطور که زیر چترِ آسمون خیس راه میرفت، یه دفتر کوچیک خرید — نه برای هدف، برای یادداشت حسها. صفحهی اولش نوشت: «برای دختری که یادم داد سکوت هم میتونه برنامهریزیشده باشه.» و از اون شب، هر جا رفت، دفتر رو با خودش برد. نه برای اینکه گذشته رو بنویسه، برای اینکه شاید یه روز، دوباره برگرده و صفحهی آخرش رو با سارا تموم کنه
سارا بعد از اون روز، خیلی وقتا رفت همون خیابون، همونجایی که آراد رو برای اولینبار دیده بود. اما اون نبود. فقط بارون بود، و ردّ کفشهایی که زود محو میشدن. یه عصر، وقتی داشت از کافه بیرون میاومد، صدای یه ملودی از دور شنید — همون آهنگی که آراد همیشه زیر لب زمزمه میکرد. ایستاد.
برگشت (جهت اذیت کردن )
سمت صدا، ولی بازم جهت اذیت کردن
فقط یه نوازندهی خیابونی بود با گیتاری خیس. با این حال، یه لحظه حس کرد نفسش بند اومد.
شاید یه روز، توی همین شهر، توی یه پیچ ساده، یه لحظهی کوتاه بین دو نگاه، دوباره همو ببینن — اما هنوز نه. هنوز وقتش نرسیده.
END....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
میشه به پستام سر بزنی؟ مچکرم
پین؟
منم یه داستان مینویسم خوشحال میشم یه سری بزنید
واییی خیلیی قشنگ بود
پستات عالیهههههههه
فک کنم علاقه خاصی به اسم آراد داری نه؟
نه رندوم میان تو ذهنم خب این ادامه داستانم بود برا همون ..
مرسیییییی
آخه چون تو همه داستان هات اسم شخصیت پسر آراد بود پرسیدم
عاا لو رفتم !
اسم قشنگیه..
اره خیلی قشنگه
بعدیییی
ببین خوبی؟
میدونم تازه کاری ای و یه نصیحت داستان و رمان خیلللیلیلیلی کم طرفدار داره برو سراغ کیپاپ و انیمه🥰🥲
از کیپاپ انیمه خوشم نمیاد داستان نمیزارم که طرفدار داشته باشم هروقت حالم خوب باشه داستان میزارم همین!
مرسی از نصیحت
بعدییییییییی