🌤 از آن مرداد | پارت اول
نمیدونم چی شد که اون تابستون برام انقدر عجیب رقم خورد... مرداد بود، گرمای هوا تا عمق استخونم نفوذ کرده بود، درست مثل خستگیای که توی دلم جا خوش کرده بود. از تصادف فقط یه جای زخم رو پام مونده بود، اما اون چیزی که واقعا آسیب دیده بود، یهجای دیگه بود… یه گوشه از درونم که انگار خاموش شده بود.
دکتر گفته بود واسه روحیهات خوبه بری بین مردم، با آدمها حرف بزنی، سرگرم شی… و منم همون شب، بدون هیچ برنامهای رفتم اون دورهمی فرهنگی. همه چیز خیلی معمولی بود، پر از آدمایی که سعی میکردن خاص به نظر برسن. یه عده با کتاب حرف میزدن، یه عده با چشم.
ولی اونجا، یه لحظهای بود که زمان واستاد. دقیقترش؟ وقتی صدای خندهی یه دختر از سمت پنجره اومد. نمیدونم چرا اون خنده با من کاری کرد که صدای بوق ماشینِ تصادف نکرده بود. یه حس آشنا اما تازه. رفتم سمت جمعشون.
اولین چیزی که دیدم، برق چشمهاش بود... نه مثل بقیهی دخترا، پر از هیجان مصنوعی یا ادا. یه جور سکون خاصی توی نگاهش بود که انگار از دنیای دیگهای اومده. لبخند نمیزد، اما هر چیزی توی اون چهره یه تعادل عجیبی داشت. یه ترکیب از بیتفاوتی و عمق.
وقتی معرفی شد گفت: «مدیسا.»
و من فقط سر تکون دادم، انگار یه اسم عادی شنیدم. اما نه، اون لحظه یه چیز توی من روشن شد. یه چیزی شبیه حسِ پیدا کردن کسی که نمیدونستی دنبالش بودی.
صحبتمون شروع شد، با یه سوال ساده دربارهی موسیقی، ولی نمیدونم چی شد که خیلی زود بحثمون بالا گرفت. لحنم مغرور بود، شاید چون از خودم خسته بودم، شاید چون نمیخواستم کسی رو نزدیکتر از حد معمول ببینم. اونم کوتاه نیومد. یه آرامش سردی توی جواباش بود که منو عصبی میکرد، اما در عین حال جذبم میکرد.
آخر شب، وقتی داشت میرفت، گفت: «من معمولاً اینجا نمیام، ولی شاید یه شب دیگه هم بیام... اگه خواستی.»
من فقط گفتم: «اگه وقت داشتم.»
اما اون شب تا صبح، فقط یه جمله توی ذهنم تکرار میشد: «شاید یه شب دیگه هم بیام...»
و من، با پایی که هنوز درست راه نمیرفت، خودمو صبح فرداش سر همون مسیر دیدم...
اون شب همه چیز و عوض کرد