
سلام دوستان امیدوارم از پارت دوم لذت ببرید پیشنهاد میکنم که سری هم به پارت اول بزنید چون توی چند اسلاید اول تغییراتی دادم 🌒❤💫
بعد از اون خواب عجیب حسابی گیج بودم از تخت بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم خواهر بزرگترم روی مبل جلوی پذیرایی نشسته بود و گوشیش رو چک می کرد وقتی من رو دید که توی تاریکی از راهرو رد میشم ، تشخیصش سخت بود ولی انگار کمی شوک شده بود و عصبانی بود _چرا این وقت شب بیداری ؟؟ _ از خواب پریدم _جدا؟ عصبانیتش به مقدار کمی دلسوزی تبدیل شد _ خواب بد دیدی ؟ _نه خب انتظار نداشتید که بگم سرم به یه صخره خورد و بعد یه آدم ترسناک با خنجر بالای سرم وایستاد ؟ فکر نکنم _ به هر حال ... اگر خواستی میتونی حرف بزنی . من میرم بخوابم ، و تو ام بیدار نمون ! گفتنش چه فایده داشت به هر حال من نمیتونستم بخوابم ؛ فردا روز تحویل گرفتن کارنامه ها بود . این دفعه تلاشم رو کردم ولی خب هیچ وقت کافی نیست... قطعا روز شادی نخواهد بود . امسال ۱۴ سالم میشه و باید تصمیم بگیرم ... تا کی میتونم این نا امیدی رو تحمل کنم... ؟ سمت فریزر رفتم و بستنی جاساز شدم رو بیرون آوردم ... باشد که از من در مقابل این شب تیره و تلخ محافظت کند
روز تحویل کارنامه ساعت ۴ عصر باید با جسی حرف بزنم این وضعیت نباید ادامه پیدا کنه اگر کسی بتونه از این وضعیت نجاتم بده اون جسیه باید تلاشم رو بیشتر کنم یا نمیدونم ، هر کاری ! دیگه نمیتونم تحمل کنم ... در اتاق رو باز کردم و وارد اتاقمون شدم
_ چرا در نزدی؟ کنار تختش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار می کرد در همون حالت نشسته و لپتاپ به دست نیم نگاهی به من کرد و گفت : چرا داری گریه می کنی ؟ اره فکرکنم یادم نبود ...قبلش باید اشکام رو پاک می کردم برگه کارنامه ام رو بردم جلو و گفتم : میشه کمکم کنی؟! چشمش رو از لپتاپ برداشت و از گوشه ی لبش لبخند ریزی زد ... لپتاپ رو بست و گفت : بشین ببینم چیکار می شه کرد و کل شب با هم صحبت کردیم
الان که فکر می کنم جسی تنها کسی بود که کورسوی امیدی به من داشت از همون اول شاید برای همه یه بچه ی بدرد نخور و تنبل بوده باشم ولی برای اون ... من خواهر کوچکترش بودم ، و این براش کافی بود جسی همیشه کامل بود و از نظر پدر و مادرم یه الگوی کامل برای من رقص دستاش موقع پیانو زدن ، وقتی توی مسافرت ها عین بلبل انگلیسی و فرانسوی حرف میزد ، طراحی هاش ، استعداد و نمرات بالا و همهی چیز هایی که من برای خودم و والدینم نداشتم ...
کل اون شب درمورد این که خودش چه تجربیاتی داشته و این که من باید برای جلو رفتن چه کار هایی رو انجام بدم حرف زدیم ... ای کاش اون شب دکمه ی تکرار داشت اون وقت میتونستم اون شبی رو که با خواهرم اینقدر راحت بودم و کسی رو برای درد و دل کردن داشتم جایگزین شبای دیگه ی زندگیم کنم...
حدودا ۳ شب بعد از اون ، مادر و بابا شبونه بحثشون شد خیلی یادم نیست اما فرداش و روزای بعدش دیگه خبری از مادر و جسیکا توی خونه نبود فقط یادمه بابا گوشیم رو ازم گرفت و بهم گفت که دیگه با مادر و جسی تماس نگیرم ناراحت بود ، عصبانی و نگران چقدر آسون... مهم ترین آدمای زندگیم آنقدر راحت رفتن پدرم بهم نگفت کجا رفتن یا چرا رفتن و تنها چیزی که ازشون موند سایه ای از خاطرات بود
سعی کردم تا از بابا بپرسم چرا ولی هر دفعه سرش دعوامون میشد و بابا روی مبل میشست و صدای تلوزیون رو زیاد میکرد منم سر میزم می شستم هندزفری رو توی گوشم فرو می کردم و درس می خواندم همون طور که جسی بهم یاد داده بود ... انگار منو بابا هیچ کدوم نمی خواستیم صدای هم رو بشنویم
"رویا های من هرشب عجیب تر می شدند" این دفعه دوباره توی غار در حال دویدن بودم سنگ های غار مثل دفعه قبل تیز و خشن بودند ... ولی این دفعه نه خبری از صدا بود نه تقیب کننده پاهام گزگز می کردن و جای پارگی های لباسم می سوخت باید هر طور که شده از این غار بیرون می رفتم اصلا چی شد که از اینجا سر درآوردم ؟ به دویدن ادامه دادم انگار اگر یک لحظه مکس می کردم دیگه توان حرکت کردن نداشتم ادامه دادم و به یک دو راهی رسیدم بالاخره تونستم متوقف بشم. رو زانوهام به زمین افتادم و صبر کردم تا نفسم برگرده ؛ به دوراهی رو به رو نگاه کردم. چپ یا راست ؟ فقط باید از این غار خارج بشم ... هر لحظه انگار اکسیژن کمتری برام باقی میموند ؛ به سمت راست رفتم و به دویدن ادامه دادم . هوا داشت سرد می شد درخشش سنگ ها کمتر می شدند و به این دنیای جدید وارد شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)