
آزمایشهای روانشناسی زیادی برای شناخت انسان انجام شده. دو تا از این آزمایشها و اجراها تونستن حقایق جالبی رو درباره ذات واقعی انسان برملا کنن: ریتم صفر و میلگرام.
_آزمایش میلگرام_ آزمایش میلگرام توی سال ۱۹۶۱ بعد از جنگ جهانی دوم انجام شد تا نشون بده که آیا اونایی که توی ارتش آلمان نازی بودن واقعاً مجرم و گناهکار بودن یا فقط وظیفهشونو انجام میدادن و از دستورات پیروی میکردن. این آزمایش یه سری داوطلب داشت که بهشون هیچی درمورد هدف واقعی نمیگفتن و فقط گفته بودن که این کارا صرفاً برای سنجش حافظه و یادگیری انسان توی شرایط مختلفه. اینجا سه نقش وجود داشت: دو محقق (یکی از محققین خودشو داوطلب جا میزد) و یک داوطلب واقعی. آزمایش بین دو تا داوطلب که یکیشون محقق بود انجام میشد. یکی از داوطلبین نقش معلم و اون یکی نقش شاگرد رو داشت. آزمایش با یه قرعهکشی ساختگی برای انتخاب بین نقش معلم و شاگرد شروع میشد. به این صورت که دوتا برگه میآوردن و روی هردوشون مینوشتن «معلم» و قرعهکشی میکردن. محققی که خودشو داوطلب جا زده بود، الکی میگفت نقش شاگرد بهش رسیده و داوطلب واقعی هم معلم میشد. توی مرحله بعدی، معلم و شاگرد رو به اتاقهای جدا میبردن که یه دیوار مشترک داشتن و به معلم میگفتن که کلماتی که روی برگه هست رو برای شاگرد توی اتاق بغلی بخونه. معلم بعد از اینکه کلمات رو میخوند باید برای سنجش حافظه شاگرد، سوالاتی درباره اون کلمات میپرسید. اگه شاگرد اشتباه جواب میداد، معلم میتونست با فشردن یه دکمه، شوک الکتریکی به عنوان تنبیه به شاگرد وارد کنه.
این شوک الکتریکی بعد از هر بار فشار دادن دکمه بیشتر میشد، مثلاً از ۱۵ ولت شروع میشد و تا ۴۵۰ ولت میرفت. البته در واقعیت هیچ شوکی به شاگرد وارد نمیشد ولی معلم اینو نمیدونست. شاگرد که خودش یه آزمایشگر بازیگر بود، قبل از اینکه وارد اتاقهای جداگونه بشن، الکی به معلم گفته بود که بیماری قلبی داره و هر بار که شوک وارد میشد، شاگرد جوری نقش بازی میکرد که انگار داره درد میکشه. هرچقدر که جوابها اشتباه بود، میزان شوک بیشتر میشد و بازیگر داد و فریاد بیشتری میزد. مثلاً توی شوک ۱۸۰ ولتی شاگرد داد میزد: «من دیگه نمیتونم درد رو تحمل کنم» و توی شوک ۲۷۰ ولتی عکسالعمل شاگرد فقط یه جیغ وحشتناک بود. با بالا رفتن ولتاژ شوک، شاگرد به دیوار میکوبید و التماس میکرد که بیماری قلبی داره و معلم بهش شوک وارد نکنه. اگه معلم میخواست آزمایشو تموم کنه و دیگه شوک نزنه، ناظر با چهارتا جمله منصرفش میکرد: -لطفاً ادامه بدهید -آزمایش نیازمند ادامه است -ضروری است که ادامه دهید -شما هیچ مسئولیتی ندارید قبل از این آزمایش روانشناسا پیشبینی میکردن که فقط دو درصد مردم به این روند ادامه بدن، ولی نتیجه نشون داد که حدود ۶۰ درصد مردم تا ولتاژ ۴۵۰ پیش رفتن و ۱۰۰ درصدشون تا ۳۰۰ ولت به شاگرد شوک وارد کردن.
_ریتم صفر_ ریتم صفر یه آزمایش نبود؛ یه اجرای هنری شش ساعته بود که توسط مارینا آبراموویچ انجام شد. اون شش ساعت بیحرکت موند و بدون مقاومت اجازه داد تماشاگرا هر کاری میخوان باهاش انجام بدن. روی میز کنارش ۷۲ تا شی بود. بعضیاش بیضرر مثل گل و انگور، بعضیاشم خطرناک بودن مثل قیچی، تفنگ، اسلحه و... و توی راهنمایی که روی میز گذاشته بودن، نوشته شده بود که مارینا یه شیئه و مسئولیت همه اتفاقات به عهده خودشه. چیزی که براش اتفاق افتاد قطعاً یه تجربه وحشتناک بود. اولش یه نفر نزدیک شد و بهش گل داد، یکی دیگه اونو با سیم به یه شیء دیگه بست، یکی دیگه قلقلکش داد. کمی بعد بلندش کردن و جاشو تغییر دادن و تمام لباساشو با تیغی که روی میز بود تیکهتیکه کردن. کمکم زنجیرها رو بکار گرفتن، بهش آب پاشیدن و وقتی دیدن واکنشی نشون نمیده، رفتارا حالت تهاجمیتر گرفت مثلاً یکی تیغ رو به پوستش میکشید. آخرای اجرا، یه نفر اسلحه برداشت و گذاشت رو سر مارینا و دستش رو گرفت رو ماشه که شلیک کنه. بعضیا نگران شدن و جیغ میزدن، بعضیا هم وایسادن ببینن بعدش چی میشه و آخرش یکی اسلحه رو گرفت و پرتش کرد بیرون. کمکم تماشاگرا شروع کردن به درگیری. بعضیا سعی میکردن جلوی خشونت رو بگیرن و بعضیا هم خشونت رو تشویق میکردن. اتاق تبدیل به میدون جنگی شده بود بین کسایی که میخواستن از مارینا حفاظت کنن و کسایی که داشتن آسیب میزدن. شش ساعت تموم شد و مارینا بهآرامی تکون خورد. تماشاگرا پراکنده شدن و از نگاه کردن بهش فرار میکردن. اجرا تموم شد ولی تاثیرش باقی موند. مارینا بعداً گفت: «اگر این کارو به تماشاگرا بسپرید، میتونن شما رو بکشن.» این اجرا بهترین و بدترین خصوصیات انسان رو نشون داد. اجرای مارینا مرزهای اخلاقی رو آزمایش کرد و نشون داد اگه عواقبی وجود نداشته باشه، مردم تا چه حد میتونن بیرحم باشن و توی خشونت پیش برن. مارینا بعدها اعلام کرد که وقتی شب به هتلش برگشته بود، دید که یه دسته از موهاش در عرض چند ساعت سفید شده بود.
در رابطه با این موضوعات، آزمایشهای زیادی انجام شده ولی این دوتا بهترین و واضحترین نمونه برای توضیح مسئلهای بودن که همه ما باهاش هر روز دست و پنجه نرم میکنیم؛ اینکه اگه مسئولیت کاری به عهده انجامدهنده اون کار نباشه و هیچ عواقبی متوجهش نباشه و جامعه بیش از حد آزادی داشته باشه و هیچ چهارچوبی نداشته باشه، انسان چقدر میتونه وحشیانه و وحشتناک رفتار کنه. مثلاً توی آزمایش میلگرام دیدیم که معلم فقط با تکرار اینکه اون هیچ مسئولیتی نداره، بیرحمتر شد و به کار خودش ادامه داد، حتی با اینکه شاگرد ازش التماس میکرد و قبلش بهش گفته بود بیماری قلبی داره. این آزمایش برای این بود که تشخیص بدن آیا نازیها واقعاً مسئول اونهمه جنایت بودن یا نه و فقط از دستورات پیروی میکردن که مشخص شد قدرت اطاعت از اقتدار و تصمیمگیری خود شخص خیلی بیشتر از چیزی که تصور میکردیم. یعنی آدمهای عادی هم وقتی احساس کنن مسئولیت با خودشون نیست، به راحتی میتونن به شکنجه و حتی قتل ادامه بدن. وقتی هیچ مسئولیتی روی گردن انسان نباشه و کارهای هیچ عواقبی نداشته باشه، اون خوی وحشی درون انسان فعال میشه. سربازای نازی چون از مافوق خودشون اطاعت میکردن، دیگه به ماهیت کاری که انجام میدادن اصلاً توجه نمیکردن و حتی از کارشون لذت میبردن. اجرای ریتم صفر هم اینو به یه صورت دیگه ثابت کرد. شرکتکنندهها هیچ عواقبی برای کارهای خودشون نداشتن و مارینا حتی اخم یا گریه هم نکرد که اون حس ترحم یا دلسوزی درونشون رو تحریک کنه؛ برای همین عواقب این کارشون صفر بود و محدودیتی هم نداشتن؛ تمامی وسیلههایی که در اختیارشون بود رو میشد استفاده کرد و کسی هم جلوشونو نمیگرفت یا قرار نبود ازشون شکایتی بشه و دادگاهی بشن به همین خاطر، به سرعت یعنی کمتر از شش ساعت، ذات خشنشون رو نشون دادن.
ما توی این ماجراها دیدیم انسانها به چهار دسته تقسیم میشن: کسی که منفعله و مورد ظلم واقع میشه کسی که ظلم میکنه و خشونت نشون میده کسی که خشونت نشون نمیده و حتی سعی میکنه جلوشو بگیره کسی که نه خشونت نشون میده، نه سعی میکنه جلوشو بگیره، نه مورد ظلم واقع شده و نه به ظلم واکنشی نشون میده هر دو آزمایش و اجرا نشون دادن که مشکل فقط خشونتگر نیست؛ اتفاقاً همونقدر خطرناک، تماشاگرای ساکتی ان که اجازه میدن خشونت ادامه پیدا کنه. اونی که خشونت به خرج میده، به اندازه اونی که خشونت رو میبینه و سکوت میکنه، ترسناک نیست. منظور همه اوناییان که دیدن اون فرد اسلحه رو روی سر مارینا گذاشته و نه جلوشو گرفتن نه تشویقش کردن، این افراد ترسناکترین و خطرناکترین انسانها هستن. چون به هر حال اون دو طرف دیگه، یعنی کسی که خشونت نشون میده و کسی که جلوشو میگیره، میدونن چی هستن و انتخاب کردن چی باشن، ولی این افراد ماهیت خودشون و انتخابهاشون متغیره و اکثراً در جهتیه که منفعت خودشون رو تامین کنه. این افراد از هرجومرج نمیترسن، اتفاقاً هرجومرج به سود اینهاست و متاسفانه همین افراد سرنوشت جامعه رو رقم میزنن و مسیرشو عوض میکنن، چون اکثریت جوامع رو این جمعیت خاموش تشکیل میدن؛ افرادی که شاید به خاطر ترس، تنبلی، منفعت و نادانی خاموشی رو ترجیح میدن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی خسته نباشی خیلی قشنگ بو-😭
ممنوننن
این پست ها با سن عقلی من نمیخونه😉👋
وا پناه بر خدا چی میگی