
آشنایی و معرفی کتاب شب های روشن

نویسنده: فئودور داستایوفسکی داستان کتاب شب های روشن در مورد جوان رویاپردازی است که تنهایی را به خوبی درک میکند. کسی که سالهاست تنها زندگی میکند و مانند دیگر شخصیتهای اصلی داستایفسکی با مردم عادی متفاوت است. این جوان ۲۶ ساله مدام تنهایی خود را با شهر پترزبورگ تقسیم میکند. با دیوارها و در و پنجرههای شهر در دل میکند و ادعا دارد بهتر از هرکسی آنان را میفهمد. ؛ وقتی از خیابان رد میشوم هر یک مثل این است که به دیدن من میخواهند به استقبالم بیایند و با همهی پنجرههای خود به من نگاه میکنند و با زبان بیزبانی با من حرف میزنند. یکی میگوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه میخواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر میگوید: « حالتان چطور است؟ فردا بنّاها میآیند برای تعمیر من!» یا سومی میگوید: «چیزی نمانده بود آتشسوزی بشود. وای نمیدانید چه هولی کردم!» و از این جور حرفها. (کتاب شب های روشن – صفحه ۱۱)

شخصیت اصلی رمان، یک روز وقتی با دلی خوش آواز میخواند و به سمت خانه میرفت، متوجه چیزی میشود: «زنی کنار راهم ایستاده، به جانپناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جانپناه آرنج نهاده بود و پیدا بود که به آب تیره خیره شده است. کلاه زردرنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسریِ توری سیاه دلفریبی روی آن.» در ادامه متوجه میشود که زن در حال گریه کردن است و به هیچوجه متوجه حضور او نیست. جوان ناخودآگاه به سمت دختر کشیده میشود و طی یک اتفاق با او آشنا میشود. آنها برای روز بعد قرار ملاقات میگذارند، داستان زندگی خود را برای همدیگر تعریف میکنند…

درباره کتاب شب های روشن داستایفسکی این رمان را قبل از رفتن به سیبری نوشته است و منتقدان آن را جزء آثار دوران بلوغ نویسنده قرار نمیدهند. اما با این حال، مخاطب با یک عاشقانه کوتاه و خواندنی روبهرو است که هر خوانندهای به متفاوت بودن آن رای میدهد. جوانی که در عمر خود با هیچ زنی رابطهای دوستانه و عاشقانه نداشته است، ناگهان با یک دختری رویایی آشنا میشود که حاضر است با او وقت بگذراند. هیجان و خوشحالی که به جوان دست میدهد هرچند کوتاه، اما به خوبی در این کتاب توصیف شده است. شبها به راستی برای او روشن میشود و او با همه وجود عاشق دختر میشود. تصور کنید چه حالی پیدا میکنید وقتی بعد از سالها همصحبتی با ساختمانها و مکانهای شهر ناگهان دختر بینظیری کنار خود داشته باشید. اما این همه ماجرا نیست

در اولین ساعات برخورد، دختر شرط عجیبی برای جوان تعیین میکند. دختر که ناستنکا نام دارد، در همان برخورد اول میگوید: نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتا دوست شما هستم. اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (کتاب شب های روشن – صفحه ۲۷)

شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانهی غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، بهطوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضهی این مروارید به ما، چهبسا با ما درد دل گفته است؛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود
سبک نگارشتو دوست داشتم
قربونت🫶🏻