
✉:یک درد بزرگ برای هیچ چیز و همه چیز به یکباره. یک درد و رنج از ته قلب! "توسکا" کلمه ای روسی است و به معنای احساس اضطراب مبهم، دلتنگی،حسرت عاش.قانه و یا درد و رنج بدون هیچ دلیل خاصی است

_گل های گلخونه باید چیده بشن! فلیکس؟ تو دقیقا داری چیکار میکنی؟ فلیکس از روی نیمکت چوبی حیاط بلند شد و سریع کتاب کوچک با جلد چرمی را پشت سرش قایم کرد: چ.. چشم خانم. خانم مین با شک نگاهش کرد: اون چیه پشت سرت قایم کردی؟ ها؟ زود باش پسش بده! فلیکس کتاب را جلوی خانم مین گرفت و تعظیم کرد. خانم مین جیغ کشید: پسره سر به هوا! میدونی اگه اقای بنگ بفهمن تو از کتابخونه شخصیشون کتاب کش رفتی چیکارت میکنن؟ تو توی اتاق آقا چیکار میکردی؟ فلیکس سعی کرد لبخندش را بپوشاند: خودتون گفتید گردگیری کنم.

خانم مین اکسیژن بیشتری به درون قفسه سینه ش کشید و قیچی باغبانی را به فلیکس داد: زود باش از جلوی چشمام محو شو! وگرنه خودم با همین قیچی میکشمت! فلیکس قهقهه زد: چشم خانم مین! و به سمت گلخانه دوید. در گلخانه را باز کرد و نفسی عمیق کشید: سلام به همگی، روز زیباتون بخیر. من یه بند داستانمو مینویسم و سریع میام میچینمتون. دفترچه کوچک و مدادش را بیرون آورد و روی میز گوشه گلخانه نشست. چند بند چیزی نوشت و گل هارا چید. خوشان خوشان از گلخانه بیرون آمد.

خانم مین پنجره آشپزخانه را باز کرد: فلیکس؟ زود بیا اینجا! به کمکت احتیاج دارم. فلیکس غذا دادن به سگ های دم در را تمام کرد و به درون خانه بزرگ مدیر انتشارات، کریستوفر بنگ دوید. از در بزرگ چوبی رد شد. آشپزخانه دقیقا زیر پله دوبلکس بود. فلیکس دم در آشپزخانه ایستاد: بله؟ به کمک من احتیاجی هست؟ خانم مین پیش بند آردی اش را بیرون آورد و بندش را به گردن فلیکس انداخت: تا من برمیگردم کیک رو تزئین کن. حدود ده خدمتکار دیگر هم در آشپزخانه مشغول بودند. به دلیل اینکه آن شب مهمانی بزرگی برپا میشد.

خانه کریستوفر بنگ مثل قیامت شده بود. انقدر مهمان داشتند که خدمتکار کم آورده بودند. فلیکس مجبور بود چندکار را خودش انجام بدهد. وقتی از زیر یکی کارها در رفت، هیچکس نفهمید. فلیکس آهی کشید: خدایا شکرت. شانس آوردم هیچکس نفهمید. از پنجره سالن به حیاط نگاه کرد. یک میز در مرکز حیاط، میزبان کریستوفر و مهمان های درجه یکش بود. فلیکس وقتی فهمید کریستوفر در اتاقش نیست، فرصت را غنیمت شمرد و راهش را به سمت اتاق اربابش کج کرد. دستگیره در را فشرد و وارد اتاق شد. سمت راست اتاق قفسه های بلندی داشت که تا سقف می رسیدند. درکمال تعجب، فلیکس مردی قد بلند با موهای بلند مشکی را دید که ایستاده یکی از کتاب های کتابخانه را ورق میزد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جیغ زد.

مرد به سمت فلیکس چرخید: هی هی! آروم باش! فلیکس گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ _اهان. من هوانگ هیونجین هستم. دوست صمیمی کریس. ابرو های فلیکس بالا رفتند. پس ان مرد خوش قیافه ای که خدمتکار ها برایش غش میکردند، این اقا بود. عرق خجالت روی پیشانی فلیکس نشست: ببخشید نشناختم تون. عذرخواهی میکنم. هیونجین لبخند زد: شما..؟ _من فلیکسم.. خب اینجا.. خدمتکارم. یعنی خودم اصلا دوست نداشتم خدمتکار باشم. همیشه خیالپردازی میکردم که قراره یه نویسنده مشهور بشم.. اما سرنوشتم اینجوری نبود. عجیب بود که سفره دلش را انقدر راحت برای یک غریبه باز میکرد. هیونجین سر تکان داد: خوشحال میشم ادامه شب رو باهم صحبت کنیم. مگه نه فلیکس؟

فلیکس، هیونجین را به حیاط پشتی خانه برد. همانطور که روی نیمکت نشسته بودند هیونجین پرسید: گفتی میخواستی نویسنده بشی، یعنی الان هم مینویسی؟ فلیکس گفت: آره.. مینویسم ولی هیچ انتشاراتی قبولشون نمیکنن. حتی انتشارات اقای بنگ. میگن باید خیلی ویرایش بشه و مناسب نیست. هیونجین لبخندی زد: میتونم بخونم؟ _بله، چرا که نه. و دفترچه کوچکش را بیرون آورد و به هیونجین داد. هیونجین داستان کوتاه فلیکس را خواند: فلیکس.. این خیلی عالیه. من تاحالا چنین چیزی نخونده بودم! یه ایده جدید و سبکی جدید. اگر بخوای من میتونم برات تصویرگری ش رو انجام بدم.

فلیکس تعجب کرد: واقعا ممنون میشم اقای هوانگ. هیونجین لبخندی زد: فقط یه چیزی، اهل شیطنت هستی؟ فلیکس بازهم تعجب کرد: شیطنت؟ خیلی وقته این کارو نکر- نه هیچی. چجور شیطنتی؟ هیونجین بدون فکر پاسخ داد: آشپزخونه کجاست؟ هردو شان به سمت آشپزخانه دویدند. در آشپزخانه هیچکس نبود و همه مشغول مهمان های داخل حیاط بودند. صدای پژواک دویدنشان در کل خانه پخش شده بود. فلیکس در آشپزخانه را باز کرد. روی میز وسط آشپزخانه، سه ظرف بزرگ شیرینی گذاشته شده بود. هردوشان نگاهی به یکدیگر کردند. هیونجین پرسید: شیرینی دوست داری؟ _خیلی! _پس بزن بریم.

یک ظرف شیرینی کامل را که تمام کردند، هیونجین گفت: ببخشید فلیکس. من باید برم پیش کریستوفر. به نبودم شک میکنه! و خندید. فلیکس سعی کرد بخندد: دوباره برمیگردین؟ _آره حتما همینطوره. هیونجین که رفت خانم مین، فلیکس را پیدا کرد: فلیکس؟ پنج تا قهوه ببر میز اقا. بدو. _چشم! قهوه هارا داخل سینی شیکی چید و به سمت میز کریستوفر رفت. هیونجین وقتی فلیکس را دید، برایش چشمکی زد و به سرعت گونه های فلیکس رنگ گرفتند. کریستوفر به فلیکس گفت: فلیکس؟ تو امروز حالت خوبه؟ _بله آقا. چطور؟ کریستوفر نگاهی به هیونجین انداخت: بخاطر اینکه دل یه نفرو بدجوری بردی! هیونجین از زیر میز، پایش را به ساق پای کریس کوبید: کریس داره شوخی میکنه، مگه نه؟ کریستوفر لبخند مصنوعی زد: بله همینطوره. میتونی بری.

فردای همان روز دوباره هیونجین به دیدن کریستوفر آمد. فلیکس با خوشحالی پایین پله ایستاد تا هیونجین صحبتش تمام شود. چایون، یکی از خدمتکارها او را دید: هی تو اونجا چیکار میکنی؟ برو سر کارت! _نونا! مسئله جدیه! زود برمیگردم. هیونجین از کریس خداحافظی کرد و در را بست. فلیکس را که پایین پله ها دید، با تعجب سلام کرد: چیزی شده فلیکس؟ _نه اقای هوانگ. فقط دیشب دفترچه داستانم پیش شما جاموند. _او. حواس پرتی منو ببخش فلیکس. و دفترچه را از جیبش بیرون آورد و به فلیکس داد. فلیکس خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی هیونجین به در چوبی بزرگ رسید، فلیکس گفت: آقای هوانگ؟ دوباره کی میتونم ببینمتون؟ هیونجین لبخندی زد: شاید در آینده ای نزدیک. و در را باز کرد و محو شد.

فلیکس به سرعت چایون را پیدا کرد: نونا! تو میدونی آقای هوانگ کی دوباره میاد؟ _آقای هوانگ؟ اون داره میره پاریس. برای همیشه! فلیکس شوکه شد و با ناباوری گفت: اما اون بهم قول داد تصویرگری داستانم رو انجام میده.. من.. من نمیتونم باور کنم. همان شب نامه ای با مهر و موم قرمز به فلیکس رسید. فرستنده: هوانگ هیونجین. با سرعت نامه را از پاکتش بیرون آورد:(لی فلیکس. اسم قشنگیه مگه نه؟ شبی که دیدمت مثل فرشته ها به نظر میرسیدی. متاسفم که قراره این خبر رو بهت بدم اما من قراره برای همیشه برم پاریس و مجبورم که به اونجا سفر کنم. دوست دارم قبل از سفرم ببینمت. امیدوارم امشب ساعت ۲۱ زمان داشته باشی که به پارک بیای. آدرسش رو برات مینویسم. هوانگ هیونجین ۲۴ آگوست ۲۰۱۰)

فلیکس اشکانش را پاک کرد. آدرس را خواند و بدون اینکه کسی بفهمد از خانه خارج شد. وارد پارک که شد، هیونجین را دید که کنار درخت بزرگی مشغول نوازش کردن گربه سفید رنگی بود. کنارش ایستاد و گفت: هیونجین؟ هیونجین سرش را به سمت صدا چرخاند: اوه فلیکس، اومدی.. بشین. و به نیمکت اشاره کرد. فلیکس بغضش را خورد و گفت: واقعا میخوای بری؟ هیونجین اهی کشید: متاسفم فلیکس. مجبورم که برم.. بغض فلیکس شکست: نرو هیونجین.. من فقط دوروزه روزه که میشناسمت اما من وابسته ت شدم! _شاید بارو نکنی، اما منم همین حس رو دارم. هیونجین دوربین نسبتا بزرگی را از کیفش بیرون آورد: اینو امروز برات خریدم. _برای من؟ هیونجین گفت: درسته. برای فرشته ای که یه دفعه اومد توی زندگیم. و دوربین را روی نیمکت، بین خودش و فلیکس گذاشت: فقط یه چیزی.. میتونم بغلت کنم؟ فلیکس با گریه لبخند زد: چرا که نه. و هیونجین، اورا در اغوش کشید.

حالا دو سال از رفتن هیونجین گذشته بود. صبح روز ۲۴ مارس ۲۰۱۲ فلیکس به حیاط پشتی رفت تا خستگی اش را از تنش بیرون کند. روی نیمکت همیشگی اش نشست و به آسمان ابری خیره شد: اوه هیون. امروز آسمون پاریس چه شکلیه؟ از اینجا قشنگتره؟ صدایی که برای او نبود پاسخ داد: نه، به قشنگی اینجا نیست. فلیکس شوکه شده از روی نیمکت بلند شد و به ورودی حیاط پشتی نگاه کرد. هیونجین دستانش را در جیب کت بلیزر قهوه ای اش فرو برده بود و لبخندی به بزرگی خط استوا داشت. فلیکس از خوشحالی جیغ کشید و اشکانش روی گونه هایش غلتیدند: هیونجین! هیونجین دستانش را برای به آغوش کشیدن فلیکس باز کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلاحیه: اس ۱۱ خط هفتم باور رو نوشتم بارو 😭 ببخشیدد
منم داستان مینویسم ولی انگار یه چند هفته ای هست که خبری از بازدید نیست🫤
حیحح گلبممم💘
خیلی قشنگههه✨🥲
مرسییی💗🫂
وااااای من دیگه نمیتونم داستاناتووووو😭😭😭😭
چشام پیاز دیددددد😭😭😭
الهیییی نانازچههه 😭😭😭😭
دورت بگردم گریه نکنیااا
باشه چون تو گفتی گریه نمیکنم😭💓
خیلی خوب بود
تا حالا کسی رو ندیده بودم انقد خوب بتونه داستان بنویسه.
تو شاهکاری قشنگ خانوم🎀😭
مرسیی عزیزمم
بخا خجالت زده میگه میکنینننن 😭😭
ممنونم عزیزدلم
میگم درخواستی مینویسی(بگم از چه شیوپی)؟
اره حتما بگو
میشه از چانگمین بنویسی(چانگبین و سونگمین)
فقط حتما چانگبین و سونگمین باشه میفهمی دیگه؟اگه نفهمیدی بگو توضیح بدم😂
اره حتما ایده ش بیاد چشم
نمیفهمم منظورتو 😂😭
خب ولش کن هیچی🤡🤭
وا خب بگوو
هیچی دیگه🤡
عالی بود😭😭😭😭😭😭😭
مرسییی 🎀😭
اینم یه هپی اند دیگه نگین همش سد اند بود 😂😭
واقعا عالی بود.
خسته نباشی🌼
ممنونم قشنگم