
مثل همیشه ، سکوت بهتر از حرف زدن های الکیه، چون سخنی نیست .
تیک ... تاک .... تیک ....تاک . با انزجار ساعت را از نظر می گذرانم .حتی عقربه های ساعت هم ، پیشرفتی در کارشان کرده اند اما من نه . خنده دار است . این عقربه های ساعت هم بیشتر از من زنده خواهند ماند . از کی پیغام مرگ برای انسان ها ارسال می شد ؟ تا جایی که یادم می آمد دو سه سالی می شود .یک روز قبل از مرگ زنگ میزنند و می گویند : "سلام ... شما تا بیست و چهار ساعت دیگر خواهید مُرد ."
باید از این خانه رنگ و رو رفته بزنم بیرون . نمیخواهم جلوی چشمان خواهر هفت ساله ام بمیرم ، نمی خواهم مادرم با دیدن من بشکند ، نمی خواهم پدرم که همیشه مثل کوه پشتم بوده کمرش خم شود . لباس هایم را عوض میکنم .مثل همیشه لبخند درخشان میزنم و میپرم بیرون . مامان با آن پیشبند آشپزی تا مرا میبیند قاشق را در هوا تکان می دهد و می گوید : "کجا ؟ تو نمیخوای عصرونه بخوری ؟" آخ . نمی دانی دخترت زیاد زنده نیست مامان .
من دیده بودم که بعضی ها خیلی زودتر از بیست و چهار ساعت می میرند . اگر فقط عصرانه را با آنها بخورم چیزی نمی شود ؟ افسوس ، نمیخواهم جلوی آنها بمیرم وگرنه کل روزم را با آنها سپری می کردم . پشت میز می نشینم ، خانه مان نقلی است اما دنج و پر از محبت .مامان برایم چای می ریزد . کم کم بابا و آبجی هم سر میز می آیند و من سعی میکنم از طعم کلوچه مامان لذت ببرم و تا حدودی با پرخوری بغض چسبیده در گلویم را قورت بدهم. سعی میکنم خنده های مامان ، لبخند های بابا ، شیطنت های خواهرم ، قیافه هایشان، صدایشان را در ذهنم حفظ کنم .
و بغض چقدر موجود آزار دهنده ای است . چسبیده به گلویم و نمی گذارد نفس بکشم . با بهانه مهمونی دخترانه از خانه میزنم بیرون . هق هق میکنم . به دوستانم سر میزنم و خداحافظی میکنم . چقدر خوشحالم که کارت پیوند اعضا دارم . آن روز سعی کردم تا جایی که می توانم خوش بگذرانم . در آخرین روزم ، برای آخرین بار در رستوران محبوبم شام خوردم ، شب بیداری گرفتم ، پول های ذخیره ام را به خیریه اهدا کردم ،در باران پیاده روی کردم ، کتاب خواندم و کلی کار دیگر .
آن روز را گذراندم .دلم پر پر میزد برای خانواده ام ، دو ساعت آخر عمرم بود . نمی توانستم همینجوری جلویشان بمیرم که . حس میکنم که لحظات آخرم است . با دستی لرزان زنگ میزنم برای دوستم . بوق اول بر می دارد . صدای بغضی اش در گوشم می پیچد : "تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین . میتونی زنده بمونی خواهش میکنم ، بیایید خونه من مواظبت می مونم و ...."
وسط حرفش می پرم : "خودتم می دونی روز آخرمه . زهرمارم نکنش . به مامان بابام چیزی نگو . فقط ." مکثی میکنم تا بغضم را فرو دهم . ادامه می دهم : "نزار برام گریه کنن !" شَرَق ، گوشی را قطع کرده و بعد توی آب می اندازم. سرم را تکیه به پشتی نیمکت می دهم . کسی کنارم می نشیند . مرد میانسالیست . به آرامی می گوید : "روز آخرته ؟" تایید می کنم .
*زبان سوم شخص * همه در بیمارستان نشسته اند . دوستش مات و داغون بود مادرش با بغض به دیوار زل زده بود ، پدرش قدش کمی خمیده بود و خواهرش همان کوچولوی هفت ساله چشمانش لبریز از اشک بود . اما هیچکدام گریه نمی کردند . وصیت دوست ، دختر و خواهرشان بود . اینجا آنها ایستاده ، بعد از تایید شناسه جنازهنتوانسته بودند از جای تکان بخورند ، باورشان نمی شد . اعضای بدن او اهدا شده بود . او مُرد اما قلبش در بدنی دیگر هنوز می زد .او مُرد اما هنوز در قلب تک تک آشنا هایش زنده بود .با همان لبخند زیبا .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ممنونم :)
عالی بودددد🎀🎀
مرسی عزیز :)