
ببخشید که دیر شد واقعا وقت نداشتم...

پارت پنجم داستان...
"(سوروس آرام و بی صدا به چشمان بسته ی هری کوچک در خواب نگاه کرد و بغض گلویش را پر کرد و تنفر از ولدمرت این بار بیشتر در وجودش ریشه کرد و باعث شد از خشم نسبت به ولدمرت دستانش را مشت کند و سعی کند خودش را کنترل کند و بتواند روی فراموش کردن غم از دست دادن دوست قدیمی اش لیلی تمرکز کند که چیزی یادش آمد و با صدای گرفته و بَم همیشگی اش زمزمه کرد )"اون...اون دختر پس چی الان سر اون چه بلایی اومده! نکنه مُرده! "(استرس در وجود سوروس جوانه زد و سوروس عذاب وجدان داشت برای دیر رسیدن،برای بی توجهی،برای فراموش کاری و از همه مهم تر برای فراموش کردن دلیل اصلی که به خانه ی پاتر ها رفته بود)"
"(دفتر دامبلدور)" "(دامبلدور دستانش را پشت کمرش به هم قلاب کرده بود و با استرس و شاید کمی ترس در دفترش راه میرفت و منتظر بود،منتظر دوستی قدیمی،منتظر وفادار ترین و مورد اعتماد ترین فرد در زندگی اش بود! سوروس اسنیپ...درسته او منتظر سوروس بود تا بیاد و راجب به دیشب و اتفاقات شب گذشته توضیح بده و همه چیز مثل یک پورتال زمانی که تکرار شود؛تکرار میشد تا اینکه در دفتر دامبلدور را زدن و سوروس محترمانه وارد شد و با همان صدای همیشگی اش گفت)" صبح بخیر پرفسور دامبلدور،با من کاری داشتید؟ "(دامبلدور به سمت سوروس رفت و گفت)"سوروس! چیکار کردی! چرا نذاشتی هری با هگرید بیاد! اگر هری بزرگ بشه چی میخوای بهش بگی اگه پرسید تو کی هستی میخوای چی بگی؟ میخوای بگی: من دشمن قدیمی پدرت بودم ولی بخاطر عِ.ش.ق.م به مادرت اومدم خونه تون که خواهرت که معلوم نیست زنده هست یا نه و همراه مادرت به خاک سپرده شده رو پدر خوانده اش بشوم! سوروس! اگر ولدمرت بفهمه هری دست تو هست خیلی خطرناک هست! "(سوروس با پشیمانی در چشمش در را بست و روی یکی از صندلی های جلوی میز دامبلدور نشست و گفت)" من پشیمونم به خاطر بی توجهی ام به وظایفم به الویت ها به بی توجهی به همه چیز! ولی راه برگشتی نیست دامبلدور من هری رو بزرگ خواهم کرد و او برای همه چیز خواهد بود!
"(دامبلدور نگاهی اجمالی به سوروس انداخت و بعد روبروی او نشست و با لحنی امیدوار و دلسوزانه گفت)"امیدوارم راه درستی رو رفته باشی و تصمیم درستی رو گرفته باشی سوروس!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آه بالاخره!
دوستام لایک یادتون نره😉