
سلام عزیزای دلم حالتون خوبه؟🫧 اومدم با یه پست جذاب دیگه امیدوارم خوشتون بیاد✨️ حمایت فراموش نشه عزیزانم 🍡 فعلا🤍
چی میشه اگه هر شب، توی بدن یه نفر دیگه بیدار شی؟ فکر کن هر شب که چشمت گرم میشه، یه دکمهی مخفی توی دنیا فشرده میشه. صبح که بیدار میشی، خودت نیستی... یعنی اصلاً نمیدونی کی هستی! یه اتاق جدید، یه صدای عجیب، یه آینه که تصویر غریبهای رو نشون میده. یه خونوادهی ناشناس، یه اسم جدید، یه دنیای دیگه🌆
روز اول؟ خب راستش ترسناکه. مغزت هنگه. قلبت تند تند میزنه. دنبال موبایلت میگردی که رمز خودتو بزنی ولی اصلاً موبایلی وجود نداره... یا شاید هست، ولی پر از عکس آدماییه که نمیشناسی. و بدترش اینه که همه انگار تو رو میشناسن. باهات حرف میزنن، از خاطرههایی میگن که تو حتی نبودنت رو هم نمیدونی. اما یه جایی توی ذهنته که میدونه: تو فقط یه روز فرصت داری. فردا صبح، دوباره تو یه بدن دیگهای. یه دنیای تازه. یه زندگی جدید.🗺
روز دوم، سوم، چهارم... دیگه میفهمی قراره این داستان ادامه داشته باشه. دیگه نمیترسی، ولی یه حس عجیبی داری. هر روز باید بفهمی کی هستی، کجایی، و چه نقشی توی اون زندگی داری. امروز یه پسر نوجوون در حال مهاجرتی که حتی زبون جایی که هست رو بلد نیست. فردا یه پیرزن تنها با خاطرههایی که از دست رفتن. یه روز توی بدن یه نفر خیلی شاد بیدار میشی، روز بعد توی بدن یه آدم افسردهای که حتی نمیخواد از تختش بلند شه.🌃
و اینجاست که کمکم یه چیزی توی قلبت میلرزه... میفهمی دنیا فقط اون چیزی نیست که تو از پنجرهی زندگی خودت میبینی. آدمها فقط اسم و ظاهر و لباس نیستن. پشت هر آدمی یه داستانه، که تو فقط وقتی میفهمیش که جای اون زندگی کرده باشی... حتی اگه فقط برای یه روز.🧱
یه روز نقش یه آدم پولدار رو داری که با یه لبخند همه چیزو میخره، روز بعد توی بدن کسی هستی که حتی نمیدونه شام چی بخوره. و خب... اینا فقط ظاهر قضیهست. بعضی وقتا، با یه نگاه میفهمی یکی داره لبخند زورکی میزنه. چون تو هم قبلاً اون نقش رو بازی کردی. تو هم میدونی لبخند دروغی چه طعمی داره.🙃
اما یه جایی، وسط این همه "منِ جدید"، یه سوال هی میاد توی ذهنت: من واقعاً کیام؟ اگه هر روز یکی دیگهام، پس خودِ واقعیم چی میشه؟ و اگه قرار باشه هیچوقت برنگردم به زندگی خودم چی؟ اگه قراره فقط یه مسافر باشم، فقط یه تماشاچی، فقط یه جانشین موقتی توی زندگی بقیه؟🫂
از یه جایی به بعد، خسته میشی. نه از تغییر قیافه، نه از اسمهای عجیب غریب... از ندونستن. از اینکه هیچ جا خونهت نیست. از اینکه هیچکس واقعاً تو رو نمیشناسه... و بدتر از همه: تو خودتو هم نمیشناسی.🙃😪
ولی یه شب... وسط همهی این شببهشبِ بودن و نبودن، توی بدن یه بچهی کوچیک بیدار میشی. بچهای که فقط یه دفتر نقاشی داره، ولی همهی دنیاشو با مداد رنگیاش ساخته. اون شب یه جملهی ساده مینویسی توی دفترش: "من هر روز یکی دیگهام. ولی الان که دارم اینو مینویسم، خودمم."📖✒️
و همون لحظه یه حس عجیب میاد سراغت... شاید لازم نباشه حتماً ثابت بمونی تا "خودت" باشی. شاید "تو" فقط یه اسم یا یه بدن نیستی. شاید تو، همون کسی هستی که توی هر زندگی، دنبال خوبی میگرده. دنبال فهمیدن. دنبال همدلی.🩹🫧
و اون شب... برای اولین بار، با یه لبخند واقعی میخوابی. چون میدونی، حتی اگه هیچوقت برنگردی، ولی تو همهی اون زندگیها، یه چیزی از "تو" جا میمونه. یه نگاه مهربون، یه جملهی خوب، یه لبخند بیدلیل.😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد
مرسی قربونت برم❤️✨️
اره خیلی🐣
خیلی حال میده😭