
《...لحظه ای دست از تظاهر بردار!...بگذار بفهمند که همیشه حالت خوب نیست...~entp》
{دردی تسکین ناپذیر، هشت سال پیش}... هر روز entp، به خوشگذرانی و سفر با دوستانش میگذشت. او پسری بیست ساله بود که تنها دغدغه اش تفریح و باشگاه بود. پدرش شرکت بزرگی داشت و به همین دلیل، در ناز و نعمت زندگی میکرد. خواهر کوچک تری داشت، خواهری که تمام زندگی اش بود. اسم خواهر ونسا بود. او دختری ده ساله، با چشمان مشکی و لبخندی زیبا بود. بعد از آنکه خانواده اش فهمیدند او سرطان خون دارد، تنها کسی که خم به ابرویش نیاورد، خود ونسا بود. برادرش هم همه جوره هوایش را داشت. entp اکثر مهمانی هایی که دعوت میشد را رد میکرد تا اورا به پارک ببرد یا در خانه با او بازی کند... همه چیز عالی نبود، اما باز هم همدیگر را داشتند...اما اتفاقی غیر منتظره، همه چیز را تغییر داد. پدر entp، ورشکست شد و مادر او، به جای ماندن دارایی های مانده ی پدرش را که به نام خودش بود بالا کشید و آنها را از زندگی اش پرت کرد بیرون...entp با پول هایی که پس انداز کرده بود، خانه ی کوچکی گرفت و در تمام مدت به دنبال کار میگشت. بعد از آنکه هیچ جایی اورا نپذیرفت، مجبور شد در بوکس های زیر زمینی شرکت کند و همیشه شخصی باشد که کتک میخورد و بازنده است. او میتوانست برنده باشد، اما مافیای آن کار، به او پول میدادند تا از قصد شکست بخورد... بعد از چند ماه، شوک عظیم دیگری وجود خودش و خواهرش را در بر گرفت. پدرشان، از حجم بالای فشار روانی، از دنیا رفت...entp، درمانده تر از همیشه اش بود. شبی از شب هایی که مجبو بود بازنده ی نبرد بوکس باشد. وارد رینگ بوکس شد. مردی که مقابلش بود را درجا شناخت. او یکی از افراد همان فردی بود که باعث ورشکست شدن پدرش شده بود. مرد پوزخندی زد و همانطور که گارد دفاعی گرفته بود با پوزخند گفت:یادته چقدر منو تحقیر میکردی entp؟ اون موقع به فکر عیاشی بودی و الان برای در آوردن پول باید کتک بخوری... entp خودش را کنترل کرد و مرد گفت:پدرت رو هم خودت کشتی...بزار از مادر خرا-... entp دیگر تاب نیاورد و با لگد محکمی در دهان مرد کوبید و مرد، درجا بیهوش شد. entp برنده ی میدان شده بود اما همین باعث شد از آنجا بیرون شود. او باز هم بی دفاع و درمانده بود، اما پیشنهادی به او شد که تنها راه نجات خواهرش بود. خواهری که نیاز به پول برای شیمی درمانی داشت. او قرار شد برای مردی به نام entj، جاسوسی کند. به هر کشور سفر کند و اطلاعات بدست بیاورد. اطلاعاتی که به افراد رندوم آن مرد ابلاغ میشد... دوستانش بخصوص estp، به شرایطی که او داشت مشکوک شده بودند. آنها حتی از بوکس زیرزمینی هم خبری نداشتند. یک سالی گذشت و آخرین شوک و دردناک ترینشان سر رسید. یکی از شرکت هایی که entp جاسوسی شان را کرده بود از هویت او بو بردند و طبق یک برنامه و با خریدن یکی از پرستاران بیمارستان، ونسا را مسموم کردند و ونسا، فقط چند روز دوام آورد...اما دلیلی که هنوز entp را آزار میدهد این بود که نتوانست با او خداحافظی کند... او ترسید.
{خنده ای میان درد ها، آزمون نشانه ها}... او در حجم زیادی از آب در حال غرق شدن بود. زمانی که از نبود اکسیژن درحال خفه شدن بود، چشمانش درخشید و دوباره به تالار ناخودآگاش، جایی که مونیکا همیشه آنجا بود رفت...در خاطره ای افتاده بود، گذشته ی entp. با خودش گفت:به جای دیدن راه نجات دارم گذشته ی اونو میبینم؟! ممنون مونیکا!.. enfp با دیدن هر لحظه از زندگی او، دلش بیشتر به حال entp میسوخت. entp، چقدر ظاهرش را حفظ کرده بود. پس درون شکستهاش چه؟ او میدانست در ناخودآگاهش هر ساعت معادل یک ثانیه در دنیای واقعی است، پس افکارش را سامان داد و برای نجات خودش شروع به فکر کرد. زن آبی از استعاره استفاده نکرده بود. اقیانوس، یا همان آب، وجودش را دربرگرفته بود و اورا خفه میکرد. او اشتباه کرده بود چون قدرت خودش پیشگویی و دیدن گذشته نبود! این قدرت الیزابت بود که به او ارث رسیده بود. در تمام مدت همه افکار را به امواجی سرکش تعریف میکردند. امواجی که باید کنترل میشدند! enfp لحظه ای به گذشته رجوع کرد... شبی که طوفانی عظیم همه ی اهالی شهرشان را کشته بود و او تنها بازمانده بود، با خانواده اش دعوا کرده بود! شدت دعوا آنقدری زیاد بود که enfp صدایش را بلند کرده بود و درب را طوری به هم کوبیده بود که شکسته بود...enfp ناخواسته خنده ای عصبی کرد و زیر لب گفت:من بودم که تمام اهالی شهر مونو کشتم؟!! فقط چون کنترلم رو از دست داده بودم؟! لعنتی. لعنتییی!...enfp از درد متوجه شدن این موضوع روی زمین افتاد و اشک ریخت. ناگهان صحنه ی دورش تغییر کرد و درون همان خاطره ای افتاد که به یاد آورده بود... حق با او بود. قدرت او "آب" بود! فقط زمانی که ناراحت میشد یا میترسید، آب منجمد میشد. مانند شبی که در یتیم خانه خواب همان شب شوم را دیده بود و تمام تختش یخ زده بود. همان خاطره ای که intp هم یادش است...enfp نفس عمیقی کشید و به دنیای واقعی بازگشت. چند ثانیه با خفه شدن فاصله داشت که دستش را در آب تکان داد و تمام وجودش غم داشت. اما دیگر عصبانی نبود. غمی ساکن، غمی مانند هوای گرفته ی یک روز بارانی. در آب چرخید و لحظه ای بعد، امواج آب در هوا چرخیدند و enfp را آرام روی زمین گذاشتند. او موفق شده بود.
{خشمی میان شعله ها، آزمون شناخت}... بعد از رفتن زن آتشی، estp به وضعیتی که در آن گیر کرده بود خندید و گفت:همین؟ باید با کمک چهار تا مشعلی که اینجان اون بزرگه رو روشن کنم!! این همه راه اومدم تا این کارو بکنم؟!...نفسش را بیرون داد و گفت:من فقط یه جنگجو بودم. مگه سلاحمو ندیدید؟!... دستی به غلاف کمربندش برد و زمانی که متوجه شد شمشیرش نیست، مو به تنش سیخ شد. او ادامه داد:آهاای، کسی اینجا نیست؟.. بعد از چند ثانیه، پوفی کرد و به سوی نزدیک ترین مشعل رفت و آن را از جایش که به دیوار چسبیده بود برداشت و مشعل، درجا خاموش شد. estp با بهت زدگی مشعل را سر جایش گذاشت و مشعل زمانی که سر جایش بازگشت، دوباره روشن شد! estp چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت:خیلی نامردیه!... هر چهار مشعل را امتحان کرد و هر چهارتایشان، زمانی که از جاییِ خودشان در می آمدند، خاموش میشدند. estp به سوی مشعل بزرگ تر که بیشتر شبیه دیگ فلزی قهوه ای رنگ بود رفت و با تمام توان اورا به سوی مشعل ها کشید اما مشعل بزرگ کوچک ترین تکانی نخورد... بعد از کلی تلاش طاقت فرسا، estp خسته و درمانده روی زمین افتاد و نفس نفس زد. نگاهی به پیراهن طلایی رنگی که تنش بود انداخت و با لحن خسته و خنده داری گفت:واقعا از من میخواید این کارو بکنم؟!... چشمانش را در کاسه چرخاند و پیراهنش را از تنش در آورد. آن را در مجاورت با مشعلی که به مشعل بزرگ نزدیک بود قرار داد و پیراهن آتش گرفت! estp با شادی و هیجان آن را درون مشعل بزرگ انداخت و پیراهن، تا با چوب های مشعل تماس پیدا کرد تبدیل به خاکستر شد...estp از شدت خشم قهقهه های عصبی ای سر داد و با خشم فریاد زد و هرچه دشنام به دهانش می آمد، با صدای بلند فریادش میزد... زمانی که به اوج خشم و نا امیدی خودش دست یافت، هر دو دستش را مشت کرد و سمت مشعل فریاد کشید. ناگهان آتشی پر قدرت و قرمز، به رنگ جواهر درون شمشیر estp درون مشعل زبانه کشید و estp موفق شده بود...
{معجزه ای در میان ناامیدی، آزمون دقت}... چند دقیقه ای گذشته بود و enfj، فقط به جایی که در آن گیر کرده بود مینگریست. اول تیری از تیردان اولی برداشت و به سوی سیبل رو به رویش رفت و آن را در مرکزش فرو کرد. اما تیر ناپدید شد و دوباره در تیر دان خودش ظاهر شد. enfj نفس عمیقی کشید و با خود گفت:شاید باید مثل دارت انجامش بدم! یعنی از همونجا پرتش کنم. چمیدونم شاید میخواد نشونه گیری و زور منو بسنجه... enfj پشت تیر دان اولی ایستاد و در همان لحظه زیر پایش به اندازه یک دایره با قطر یک متر، به رنگ آبی روشن درخشید و سیبل تیر اندازی طوری درخشید که گویی کارتونی است. enfj، چند تیر اول را با پرتاب دست قدرتمندش به سوی سیبل پرتاب کرد و حتی چندتایی هم به سیبل خوردند، اما بالا ترین امتیاز را نیاورده بود. enfj، آخرین تیر را در دست گرفت. دستش را به سوی سیبل تیر اندازی دراز کرد و تیر را روی دست راستش قرار داد. طوری که گویی نشانه گیری میکند. چشم چپش را هم بست تا دقت کند. ناگهان تیر با سرعت به سوی بالاترین امیتاز در سیبل به پرواز در آمد و enfj، در کمان نا باوری اولین سیبل را پشت سر گذاشت...دومین و سومین سیبل هم مانند اولی پشت سر گذاشت و چهارمی، پنجمی و ششمی، به ترتیب فاصله هایشان بیشتر میشد اما enfj با تمرکز بیش از حدش موفق شد. زمانی که در جایگاه هفتمین سیبل ایستاد و دایره ی زیر پایش روشن شد، ناگهان سیبل تیر اندازی مقابلش درخشید و در هوا به پرواز در آمد. جلوی روی enfj بود اما آنقدری بالا و پایین و چپ و راست میشد که حتی دیدنش هم سخت بود. enfj از حیرت چشمانش چهارتا شد و زیر لب گفت:تو میتونی تو میتونی...سپس تیر را روی دستش گذاشت و چشمانش را بست. این دفعه، با قلبش، با تمرکزش و با تکیه به قدرتش تیر را در هوا به پرواز در آورد و تیر، درون قلب سیبل فرو رفت و enfj با بهترین امتیاز، موفق شده بود...
{حفره هایی درون یک تونل و تونل هایی درون یک حفره، آزمون اتکا به نفس}... او تمام مدت از دست مورچه های غول پیکر به این تونل و آن تونل فرار میکرد. entj اصلا فرصت فکر کردن نداشت!..تنها چیزی که در تمام طول مسیر توجه اش را جلب کرد الگوی دقیق تونل ها بود... در همان بین، لحظه ای حرف پیرمرد سنگی به ذهنش آمد. او در مورد میدان مغناطیس زمین به entj گفته بود. میدان مغناطیس زمین، برای جهت یابی استفاده میشد! entj همانطور که میدوید زیر لب گفت:از درون حس میشه. شاید منظورش درون زمین بوده نه درون من! اما گفت درونتو حس کن. پس شاید..entj به سرعت به سوی تونلی که سمت راستش بود، با تمام توان دوید تا از مورچه ها جلو بیوفتد. سپس دوزانو روی زمین نشست و دستانش را روی زمین گذاشت. او با تمام وجود سعی کرد تا انرژی زمین را جذب کند تا بتواند جهت درست را تشخیص دهد... در همان لحظه، تمام مسیر درست از جلوی چشمانش رد شد. کمی مانده بود تا راه خروج را پیدا کند که مورچه های غول پیکر به او رسیدند و روی او افتادند...entj زیر دست پای آنها، نفسش بند آمده بود و برای آزادی، تقلا میکرد... در لحظه ای که تمام امیدش را از دست داده بود، ناگهان دیواره های تونل در هم خرد شدند و سنگ های ریز و درشت، دور تمام مورچه ها پیچیدند و دوباره به سمت دیواره های خرد شده ی تونل بازگشتند. در یک چشم بهم زدنی، تمام مورچه های غول پیکر، در دیواره های تونل، گیر کرده بودند. entj از همه جا بیخبر، بار دیگر با استفاده از نیروی زمین، راه خروج را از دید خود گذراند و سپس به سوی آن دوید... زمانی که در انتهای یکی از تونل ها، نور را دید، متوجه شد که بلاخره، موفق شده است.
{درخت بیجان و روح سرگردان، آزمون ابعاد قدرت}... تمام بوته های سیاه و درختان بی برگ، زنده شده بودند. intj هر لحظه نامرئی میشد و به این طرف و آن طرف میرفت. اما بخاطر مجروحیتاش، ردی از خودش به جا میگذاشت. و همین باعث میشد آن موجودات جایش را پیدا کنند. زمانی که یک درخت با چهره ای ترسناک خواست یکی از شاخه هایش را در قلب intj فرو کند، intj بعد جسمی خودش را از بین برد و شاخه از او رد شد... صدای قهقهه های ترسناک و روی اعصاب آن چهار روح سرگردان تمام فضا را پر کرده بود و تنها چیزی که در آن جنگل مرده بود، آن چهار درخت بی جان بودند که مانند راس های یک مربع بزرگ کاشته شده بودند. intj همانطور که نفس نفس میزد به یکی از آن چهار درخت تکیه داد تا نفسی تازه کند. هم نامرئی شده بود و هم بعد جسمانی اش را ناپدید کرده بود. ناگهان لحظه ای صدای قهقهه ی یکی از روح های سرگردان را کنار گوش خودش شنید و در لحظه فکری به سرش زد. با دقت به منبع صدا گوش داد و دستش را به سمت محل احتمالی آن برد. اگر میتوانست بعد جسمانی خودش را ناپدید و پدیدار کند، حتما میتوانست روح ها را هم پدیدار کند. در همان لحظه، روح درخشید و رنگ سفید محوی به خود گرفت. سه روح دیگر مانده بود. intj به دنبال آنها میدوید و درد شدید قفسه ی سینه اش را انکار میکرد. زمانی که آن سه روح دیگر را هم پدیدار کرد، آن چهار روح هنوز هم در هوا پرواز میکردند. intj زیر لب گفت:امیدوارم جواب بده... سپس دستش را در هوا چرخاند و هر کدام از روح هارا به سوی یکی از درخت ها پرتاب کرد. جواب داده بود. آن چهار درخت شروع به درخشیدن کردند و مانند بقیه ی درختان آن جنگل، زنده شدند. intj با تعجب خندید و گفت:عجب... او موفق شده بود.
{آرامش در میان طوفان، آزمون تمرکز}... پانزده میمون پر جنب و جوش، روی سر و کول estj یا کنار پایش بالا و پایین میپریدند. eatj از آنکه آزمون او آنقدر افتضاح بود، خونش به جوش آمد و گفت:این وحشتناکه!...اما سختی کار را نادیده گرفت و روی راه بازگشت خود تمرکز کرد. او باید سرعت این ها را کند میکرد...estj بار اول سعی کرد تا سرعت تمامشان را یک جا اسلوموشن کند، اما نتوانست. سپس نگاهی به مچ اش انداخت و زمانی که دید دستبند اسلوموشن کننده اش ناپدید شده مو به تنش سیخ شد... او فریاد زد: بدون دستبندم ممکن نیست لعنتی!!... اما جوابی نیامد و از آنجایی که دلش میخواست از آن خراب شده رهایی یابد، بار دگر تلاش کرد. اما این دفعه، فقط روی یکی از آنها تمرکز کرد وموفق شد! زیر لب گفت:شاید باید دونه دونه انجامش بدم... دومین میمون را هم اسلوموشن کرد و به همین ترتیب، پانزده تایشان را آهسته کرد. صدای بوق عجیبی آمد و از درختان بلند و پربار اطرافش، پانزده میمون دیگر روی سر و کولش افتادند...estj نفس عمیقی کشید و با آرامش شروع به آهسته کردن آنان کرد. قطره های عرق از استرس روی پیشانی اش نقش بسته بودند و زمانی که یکی از میمون ها از پشت موهای estj را کشید، حواسش پرت شد و همه ی میمون ها دوباره به حالت عادی بازگشتند و دوباره پانزده تا شدند... estj از خشم غرید و نفس نفس زد، دور اول را با قدرت به اتمام رساند و برای رو کم کنی هم که شده دور دوم را با سرعت بیشتری به پایان رساند... دور آخر، به جای میمون های کوچک، پانزده گوریل بالغ با هیکل هایی سه برابر estj از اطرافش ظاهر شدند. estj درجا دلیلش را فهمید. آزمون از او میخواست در زمان کوتاه و با وجود استرس و ترس تمرکزش را حفظ کند. estj نفس عمیقی کشید و درست زمانی که هر پانزده گوریل ترسناک به سوی او حمله ور شدند با تمام حواس اش، سرعت تمام شان را در جا آهسته کرد. estj از شادی دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:من الان توی یک ثانیه پانزده تا چیز رو دونه به دونه آهسته کردم؟!... میمون ها و گوریل ها ناپدید شدند و این یعنی، estj با قدرت برنده شده بود.
{نگاهی گرم رخنه کرده در وجود سرد، آزمون استقامت احساسات}... بیست و شش مرد و زن نفرین شده، از مرداب خارج شدند و به دنبال intp دویدند. سرعتشان زیاد نبود ولی از هر طرف اورا احاطه کرده بودند و همین کار را سخت کرده بود. زمانی که آنها، دور intp حلقه زدند و او برای بقا، از بزرگ ترین درختی که کنارش بود، بالا رفت...هر لحظه بالا و بالا تر میرفت و از شانس خوبش، آنها به دنبالش نیامدند... بعد از گذشت چند دقیقه، ناگهان آرام آرام به سوی او حرکت کردند. intp هر لحظه بیشتر از قبل میترسید... فقط سه نفر از مردگان نفرین شده به سوی درخت می آمدند... اولین نفرشان، خودش را روی شاخه ای رساند که intp رویش نشسته بود و intp از ترس چشمانش چهارتا شد... مرد مرده، پدرش بود. او پدر و مادرش را در تصادف از دست داده بود و حال، شوک عظیمی به او وارد شده بود. مرد مرده، به سرعت به سوی او آمد و مانند زامبی ها، به سوی intp حمله ور شد و intp بی اختیار، دستانش را روی صورت مردی که چهره ی پدرش را داشت گذاشت و پدرش، به حالت عادی بازگشت. چشمانش گرمای سابق را گرفت و بعد از لبخند محوی که زد، ناپدید شد. intp بغضش را قورت داد و سعی کرد از درخت پایین بیاید که نفر دومشان را دید. با دیدن او دوباره حیرت کرد و اشک در چشمانش جمع شد، نفر دوم، مادرش بود. intp با بغض گفت:این چه چالش مزخرفیه!...زن به او نزدیک شد و intp دستش را روی صورت او گذاشت اما مادرش به حالت قبل بازنگشت. زن مرده، دستانش را دور گردن intp حلقه کرد و نفسش را تنگ کرد. intpدست و پا میزد و هر آن ممکن بود از بالای درخت. تنومند به پایین بیوفتد که ناگهان دستی که روی دستان زن گذاشته بود درخشید و مادرش به حالت عادی بازگشت و بعد ناپدید شد.intp زیر لب گفت:فکر کنم قلقش دستم اومد... نفر بعدی در کمال ناباوری، هری، بهترین دوستش بود. intp بی اختیار چند دشنام به سازنده ی چالش داد و هری را به حالت عادی بازگرداند و اوهم ناپدید شد، اما نه به شکلی که پدر و مادرش رفته بودند. بعد از آن،intp به سرعت از درخت پایین آمد و قایم شد، هرجا که مرده ای را تنها میدید، از پشت اورا میگرفت و با قدرت درونی اش طلسم را میشکست. طبق شمارش او، فقط یک نفر مانده بود...intp بلاخره مردی را از پشت دید و به سویش دوید. مرد ناگهان رویش را به سمت او بازگرداند و intp با دیدن او خشم در چشمانش زبانه کشید. intp:تو؟! توی لعنتی اینجا چیکار میکنی؟! ازت بدم میاااد. تو منو ول کردی عوضییی. intp شروع کرد به کتک زدن مرد.. آن مرد، برادرش بود و تنها کسی که به سوی او حمله ور نمیشد. Intp آنقدری مرد را زد که مرد نقش برزمین شد و intp، دستش را محکم روی صورت مرد گذاشت و اورا به حالت عادی بازگرداند. برادرش لبخندی زد و زیر لب گفت:هرگز ولت نکردم... تمام شد. intp موفق شده بود.
{قلبی گرم که شفا میبخشد، آزمون شجاعت}... چیزی که ترسناک بود، این بود که isfj میدانست چه چیزی در انتظارش است. در آن لحظه، زمانی که با استرس و قدم هایی محتاطانه و آهسته به سوی صدای غرش میرفت دعا میکرد تا اشتباه کند. چرا همه چیز انقدر ساده بود. چرا به جای رویارویی با یک معمای پیچیده، پاسخی سخت را به او نشان داده بودند. در تمام عمرش از حیوانات وحشت داشت. نمیتوانست حتی به یک بچه گربه نزدیک شود و همه ی اینها بخاطر حادثه ی تلخی بود که در کودکی برایش رخ داده بود. و اما حال، باید به سوی صدای یک شیر میرفت! باید دلش را به دریا میزد. isfj با خود فکر کرد: شاید این چالش میخواد به من بگه مهم نیست طرف مقابل کیه و چیه، همه لایق فرصت دوباره برای زندگی هستن... isfj نفس عمیقی کشید و از میان بوته های بلند و درختان تنومند گذشت و بلاخره، به منبع صدا رسید. با دیدن منظره ی رو به رو، لحظه ای به فرار فکر کرد! دور حیوان زخمی، پنچ شیر نر و یک شیر ماده ی دیگر بودند و یک حلقه ی فشرده دور او ایجاد کرده بودند. isfj بی سر و صدا به سوی حیوان زخمی حرکت کرد و زمانی که فاصله ی چندانی با او نداشت، شیر ماده به سوی isfj آمد و روی او پرید. Isfj روی زمین افتاد و شیر ماده هم روی او پرید. صورت شیر ماده آنقدری به isfj نزدیک بود که نفس هاب پر قدرتش به صورت او میخورد. isfj برای لحظه ای ترس دیرینه اش را کنار گذاشت، در چشمان آن موجود خیره شد و گفت:من میخوام نجاتش بدم!... در آن لحظه isfj نفهمید چه شد که آن شیر از رویش بلند شد و غرشی به سوی پنج شیر دگر کرد تا کنار بروند. اما در واقعیت، شیر ماده، چیزی در وجود isfj حس کرده بود. نگاهش طوری بود که گویی تا عمق حرف isfj، را فهمیده باشد. isfj به سوی شیر زخمی دوید و با دیدن زخم عمیقی که درکمر آن حیوان ایجاد شده بود، دلش ریخت. دستش را روی زخم گذاشت و بلافاصله تمام دستش خو.نی شد. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و با تمام وجود خواست که او را نجات دهد... درخششی که به سفیدی میزد از کف دست isfj خارج شد و لحظه ای بعد، شیر غرش آرامی به نشانه ی تشکر سر داد. تمام خونی که از زخم آن حیوان خارج شده بود ناپدید شد و isfj از تعجب دستش را روی دهانش گذاشت و خندید. او موفق شده بود.
{در میان روانپریشان محبوس، آزمون شناخت پتانسیل}... "بیست و هفت دقیقه فرصت داری، بعد از آن، انسان هایی که در گذشته عقل داشتند و حال فقط آهسته حرکت میکنند وجودیت اتاق را فرا خواهند گرفت..." این جمله ای بود که تمام جان infj را به لرزه انداخته بود. آنقدر تقلا کرده بود که تمام بدنش زخم شده بود. دکوراسیون اتاق بزرگی که در آن گیر کرده بود، طوری روی اعصابش میرفت که نمیتوانست فکر کند. دور تا دور اتاق درب هایی چوبی قفلی وجود داشت که از پشت به آنها کوبیده میشد. گویی موجوداتی میخواهند وارد اتاق شوند. infj چشمانش را بهم فشرد و بلند بلند فکر کرد:خب، چیزی که مشخص شده کاریه که باید بکنم. احضار اون کلید توی دستام. چیزی که منو میترسونه تموم شدن وقتمه... نفس عمیقی کشید و بعد از نگاهی که به کلید روی دیوار انداخت ادامه داد:فقط باید بتونم این کلید رو توی دست هام ظاهر کنم همین... سپس چشمانش را بست و روی کلید تمرکز کرد. بعد از چند تلاش و موفق نشدن، نگاهی به مچ دستش انداخت و متوجه شد دستبند تله پورتر اش نیست! شاید برای همین موفق نمیشد. شاید هاگتا هم مانند بقیه ی خواهرانش شرور بود. اما این همه سختی را به جان خریده بود تا اینگونه از شر آنها خلاص شود؟ ممکن نبود. infj دوباره و دوباره و دوباره تلاش کرد و در آخرین تلاشش، کلید تکانی کوچک خورد. همین هم پیروزی بزرگی بود. اما از صداهای پشت در ها که بالا گرفته بودند مشخص بود وقتش رو به اتمام است. بار دگر، با تمام تمرکزی که از خود سراغ داشت، سعی کرد کلید را به سمت خودش بیاورد. خو.ن از بینی infj جاری شد و روی لباس سفیدش ریخت و کلید جلوی پایش تله پورت شده بود! infj سرش را به عقب پرت کرد و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. صدای بانگ که سه بار شنیده شد، مانند یک تایمر، زمان مرگ infj را فراخوان میداد. سی ثانیه ی دیگر دو بار شنیده شد. infj بار دیگر تلاش کرد و سی ثانیه ی بعد یک بار شنیده شد. فقط سی ثانیه وقت داشت! درست قبل از شکسته شدن همه ی در ها، توانست کلید را در دستانش ظاهر کند و در همان لحظه، صدها زامبی از هر در وارد اتاق شدند و به سوی او دویدند. infj باید هرچه زودتر خودش را آزاد و قفل را باز میکرد! همان لحظه ای که خیل عظیم زامبی ها روی او افتادند، infj از آنجا رفته بود. او موفق شده بود.
{سه صندوقچه و خنده های مهیب، آزمون دید ابعاد مختلف}... سه صندوقچه قدیمی با طرح هایی ظریف، جلوی entp قرار داشت و entp با چهره ای متفکرانه که بیشتر تقلید چهره ی intj بود به آنها زل زده بود. اژدها، با تمسخر گفت:آهای جوجه، من تمام روز رو وقت ندارم! بدو انتخاب کن... entpدستش را طوری در هوا تکان داد که گویی مگسی را میپراند:آهای قرمزی انقد هُلم نکن اگر اشتباه کنم تقصیر توئه... سپس نفس عمیقی کشید و به سوی صندوقچه ی وسطی رفت و دقیقا قبل از آنکه بازش کند اژدها فریاد زد:اون نههه. entp از ترس یک متر بالا پرید و اژدها قهقهه زد. entp شکلک کودکانه ای رو به او در آورد و صندوقچه ی سمت چپی را باز کرد. اژدها پوفی کرد و گفت:لعنتی، همون اول درست انتخاب کردی.. entp سینه اش را ستبر کرد و تا خواست حرفی بزند، صدها خفاش از درون صندوقچه خارج شدند و به دنبال entp افتادند. اژدها entp را با انگشت نشان داد و از خنده ریسه رفت. entp همانطور که دور معبد میدوید فریاد زد:رو آب بخندی دماغ گنده!!.. اژدها با خشم نفس آتشینش را به سوی entp هدف گرفت و اگر چند ثانیه زودتر جاخالی نداده بود برشته شده بود. entp چهره ی حق به جانب خنده داری به خود گرفت و سپس، روی صندوقچه ی سمت راست شیرجه زد و به امید اینکه این یکی گل باشد درب ش را باز کرد. لحظه ای خفاش ها هم از هیجان سرجایشان ماندند و لحظه ای که entp فکر میکرد انتخاب درستی کرده، صدها موش سیاه از صندوقچه خارج شدند و entp دوباره پا به فرار گذاشت و در همان لحظه به آن فکر کرد که انتخاب اولش، صندوقچه ی وسط، درست بوده! اژدها باز هم اورا به تمسخر گرفت و entp، بعد از یک دور چرخش دور معبد، دل را به دریا زد و روی صندوقچه ی وسطی پرید و تا آن را باز کرد، هم موش ها و هم خفاش ها ناپدید شدند و سه صندوقچه ی جدید جلویش ظاهر شدند. اژدها غرید:وقتی انتخابت صددرصد صددرصد گُله دیگه قدرت دید فراطبیعی تو به چه دردی میخوره؟!... entp دستی بر سرش کشید و با دقت به سه صندوقچه خیره شد و لحظه ای بعد، انرژی عجیبی از آنها ساتع شد. دو صندوقچه به چشم او تیره و زشت بودند و یکی از آنها، به رنگ آبی آسمانی و یاسی میدرخشید و طرح کلید در میانش بود. entp سرش سوت کشید و با شادی درب همان صندوقچه را باز کرد. اژدها این بار لبخند معناداری زد و گفت:هیچ وقت خودتو دست کم نگیر، تو موفق شدی entp.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
@Chandler
عام... یه چند روز دیگه احتمالا تا آخر هفته
______
خوبه خسته نباشی
میدونم لایک ها به ۱۲ـ۱۳ نرسیده ولی...پارت بعد نمیزارم!؟🥲✨
هعی.. سرم شلوغه یکم و کم کم دارم مینویسم...و مگه تموم میشه🤡💔
اینم حرفیه😂✨
ایشالا که کارات حل بشه زودتر و پارت جدید هم بیاد و ایشالا که دوباره شخصی نشههه✨
@Chandler
شاید
______
پارت بعد رو کی میذاری حالا 🙂
عام... یه چند روز دیگه احتمالا تا آخر هفته
وایسا پونزده تا میمون، منظور از پونزده تا تایپ دیگه به جز estj بود؟🤡
نههه
اتفاقی بود🤡💔🤣
مطمئن باشممم؟
اره
حس میکنم این باید یه انیمه یا فیلم بشههه
بخدا😔💔
وایسا شخصی شدهه؟؟؟؟
من از پارت قبلی تو دسته mbti چیزی ندیدممم
اره🤡💔
@Chandler
بلی...و بگو جاسوس کی؟👀👀👀شاید جاسوسENTJمرد
شاید
جالب نمیشد اگه جدا از این انفاقا یک گروه مافیا هم دنبالم بودن که منو کیل کنن؟
نهه..نیازت داریم.. به entp ها همیشه نیاز داریم
بابا من تو بدبختی خودم موندم باید واسه شخصیت رمانمم غصه بخورمممممممممم
🤡😂خوب بود
ولی خب نصفش برام درست دراومد.عجیبه...