
《کاش طوری در مورد دیگران فکر کنیم که چندی بعد از آن شرمسار نشویم... ~ixfx...》
{ترسی که ریشه در کودکی داشت، شانزده سال پیش}... زندگی isfj، مانند طلوع خورشید در روز و غروبش قبل از شروع شبی تاریک، روی برنامه بود. دختری پازده ساله، که تمام مشغولیات ذهنیاش در یک کلمه ظاهر میشد؛ کمک. کمک به افراد آسیب دیده، کمک به کسی که او را از ته چاهی عمیق صدا میزند و طلب نور میکند. isfj، برای اطرافیانش، همان نور بود. روزی از روزهای دلانگیز بهاری بود. پرندگان آواز میخواندند و نسیم خنکی در حال وزیدن بود. isfj بعد از اتمام کلاس خصوصی ویالونش، به سوی ماشین دوج چارجر مشکی رنگ پدربزرگش دوید. بعد از سه هفته اصرار، پدرش بلاخره اجازه داده بود که تعطیلاتش را در روستای قدیمی و زیبایشان، در کنار پدربزرگ و مادربزرگش بماند. روستایی در دل جنگل، روستایی زنده و سرسبز. اما اینها مهم نبود، بهترین بخش آن تعطیلات، دوستش رزی بود. دختر همسایه ی خانه ی پدربزرگ و مادربزرگش. در روز اول، isfj به کمک مادربزرگش که بهترین تارتهای شاتوت را درست میکرد، آشپزی کردند. روز دوم، با پدربزرگش ماهیگیری کردند و روز سوم، با رزی به دل جنگل زدند. مادربزرگ isfj کمی مستاصل بود.《دخترم، مطمئنی میخواید برید جنگل؟ چرا جلوی خونه بازی نمیکنید؟ اینجا هم میشه دزد دریایی بازی کرد.》 نگاه سرزنده و معصوم isfj به چشمان مادربزرگش گره خورد.《مادربزرگ، نگران نباش، اونجا کلی درخت پیر و بزرگه. کلی چمن و گل داره. خیلی خوشگله! میخوام ببینمش. نگران نباش اتفاقی نمیافته.》 رزی بالا و پایین پرید و اضافه کرد:《راست میگه خاله، تازه کلی رود و جویبار هم داره!》 مادربزرگ isfj، نفسش را بیرون داد و با دلسردی گفت:《باشه، فقط مواظب باشید!》 رزی و isfj، مشتاقانه تایید کردند و به سوی جنگل دویدند. مانند همیشه، رزی کسی بود که باید قایم میشد. isfj چشمانش را پوشاند و با هیجان گفت:《خب کاپیتان! تا صد شماره بهت اجازه میدم از چنگال قانون فرار کنی!》 رزی خندید و دوید. به دنبال مکانی برای قایم شدن میگشت. تا زمانی که isfj مقر خود را ترک کرد، آن را تصرف کند. همه چیز خوب پیش میرفت. شمارش isfj به هفتاد و هشت رسیده بود که ناگهان صدای جیغ رزی به گوش رسید. isfj با تمام سرعت و استرسی بی امان، به دنبال منبع صدا دوید و با دیدن منظره ی روبه رویش خشکش زد. ماری که طولش به سه متر میرسید، دور بدن رزی پیچیده بود و رزی فقط تقلا میکرد. صدای جیغهایش هر لحظه خفهتر میشدند و بعد از چند ثانیه جنگل بار دگر در سکوتی مهیب فرو رفت. isfj بیاختیار اشک ریخت. نمیتوانست حتی ذرهای تکان بخورد. در همان لحظه، مار تنومند، به سوی او خزید. نفس در سینه ی isfj حبس شده بود. مار هر لحظه بیش از قبل دور او میپیچید و بدن isfj بیحس تر میشد. به بدن بیجان رزی خیره شده بود. لحظهای فشار زیادی به استخوانهایش وارد شد. بیاختیار جیغ کشید و دنیا در مقابل چشمانش تیره و تار شد.
{کوتاهی از حافظه است، زمان حال}... سرمای اتاق قابل تحمل بود. هوا دیگر تاریک شده بود و صدای نم نم باران از پشت پنجره به گوش میرسید. در آن اتاقِ به دور از هیاهو، enfp نفس زنان از خواب پرید. سردرگم بود. خاطراتش گنگ بودند. دستی به چشمانش کشید؛ خیس بودند. چرا گریه کرده بود؟ آب دهانش را قورت داد و نگاهی به اطرافش انداخت. در اتاق بزرگ کلبه ی هاگتا، روی تختش بود. تمام دوستانش، روی تختهایشان به خواب رفته بودند و تنها یک تخت خالی بود؛ تخت آنیسا. نگاهش را در اطراف چرخاند تا isfj را بیابد. با همدردی به او خیره شد. enfp قسمتی از گذشته ی اورا دیده بود و یک موضوع که از همه پنهان مانده بود. باید با isfj حرف میزد. نه، باید با همه حرف میزد. بعد از آنکه با entp پشت صخره صحبت کرده بودند، چیزی به خاطر نداشت. در اتاق چه میکرد؟ چند ساعت از شب گذشته بود؟ چه اتفاقاتی را فراموش کرده بود؟ نمیدانست. از جایش بلند شد و به سوی آشپز خانه رفت. درب یخچال را باز کرد و مقداری آب نوشید. اما هنوز چیزی به یاد نمیآورد. در همان لحظه، دستی شانهاش را لمس کرد. enfp چند متری بالا پرید و رویش را برگرداند. esfj بود. esfj زمزمه وار گفت:《وای شرمنده، نمیخواستم بترسونمت. خوابم سبکه بیدار شدم. چیزی میخوری برات ظاهر کنم؟ بیحال بنظر میرسی.》enfp آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد:《هوف، نه فقط بگو ساعت چنده.》در همان لحظه یادش افتاد که ساعتی هولوگرامی به مچش بستهاست. esfj با تعجب به او خیره شد و پاسخ داد:《ساعت هشت شبه. دیگه باید بقیه رو صدا کنیم. خیلی خوابیدن.》 تا زمانی که به کمک esfj، بقیه را صدا کنند، enfp لام تا کام سخن نگفت. او منتظر بود تا اتفاقات گنگ و عجیب مغزش را فقط یک بار توضیح دهد. چون همان یکبار هم عذاب آور بود. به خواست enfp، بعد از صرف شام، همه وسط اتاق زیبا و پر از گیاهشان، نشستند. istp با خستگی گفت:《نمیشد بیشتر بخوابیم؟ فقط پنج ساعت خوابیدیم!》entj زیر لب تشر زد:《عزیزم، پنج ساعت، کمه؟!》 estp با خنده گفت:《یکم بیشتر میخوابیدیم فصل دوی خوابم هم تموم میشد.》infp رو به enfp کرد و با کنجکاوی گفت:《عزیزم، میخواستی چیزی بهمون بگی؟》enfp که از پایان بحث عجیبی که رخ داده بود شادمان بود گفت:《آره، برام تعریف کنید بعد از اون که من از پشت صخره اومدم بیرون چه اتفاقاتی افتاد.》 همه با تعجب به enfp خیره شدند. intj ابروهایش را در هم برد و با اندکی نگرانی گفت:《تو، یادت نمیاد؟》enfp سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. entp چشمانش را ریز کرد و گفت:《خب، اول intj دست من رو بوسید...》 estj به پیشانیاش کوبید و گفت:《entp! فقط enfp یادش نمیاد. همه یادمون میاد ابله.》eatp سری تکان داد و گفت:《خب بعد از اون، فهمیدیم که آنیسا توی چالشش موفق نشده و بعد از یکم انتظار فهمیدیم که خیلی گشنمونه...》 enfp با تعجب گفت:《آنیسا برنگشته؟!》رامونا با دلسردی گفت:《نه، هاگتا گفت حالش خوبه و باید خودش رو بشناسه و همین به زمان نیاز داره.》enfp کمی گیج شده بود:《یه لحظه وایسید، درست برام توضیح بدید ببینم چیشده!》 همه نگاه معناداری به یکدیگر انداختند.
{حیاط کلبه ی هاگتا، پنج ساعت قبل}... همه منتظر ایستاده بودند. نه خبری از هاگتا بود و نه خبری از آنیسا. intp و entp هم به کسانی که جلوی کلبه منتظر مانده بودند پیوستند. از آنجایی که estp کنجکاو بود، به سوی دستگیره ی درب کلبه رفت و با بیحوصلگی و صدای بلندی گفت:《بچهها، قفله. و من دیگه داره سردم میشه!》istp سرش را چرخاند و با بیحوصلگی گفت:《آخی، چه ناراحت کننده.》estj تشر زد:《احمقی دیگه، اگر توی چالشت بجای آتش زدن پیرهنت از اون مغز کوچیکت استفاده میکردی الان لخت نبودی.》eafj گلویش را صاف کرد و با تردید گفت:《فکر کنم بتونم برات ظاهر کنم.》entp پوزخندی زد و گفت:《مگه میخواد پشمک بپوشه!؟》 esfj تک خندهای کرد و پاسخ داد:《نه دقیقا، قدرت من بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم.》infj با شنیدن جمله ی eafj چیزی به ذهنش خطور کرد. نگاهی به مچ راستش انداخت و انتظار داشت که دستبند چرمی تلهپورترش در دستش باشد؛ اما نبود. نگاهش را به eafj دوخت که هنوز متوجه ناپدید شدن معجونش نشده بود. esfj بشکنی زد و لباس مردانه ی جذب مشکی رنگی ظاهر کرد. estp به سرعت لباس را به تن کرد و گفت:《آخيش!》 isfj زیر لب گفت:《بهتر شد؟》 estp لبخند جذابی زد و گفت:《آره عزیزم.》 با دیدن این منظره، infj با تردید گفت:《بچهها، شماهم، سلاحهاتون گمشده؟ چون دستبند من نیست.》همه بعد از چند ثانیه تایید کردند. enfp که کنار intj ایستاده بود با سردرگمی گفت:《پس چرا، گردنبند من غیب نشده؟ منکه توی چالشم قبول شدم.》infp با مهربانی گفت:《مهم نیست، حتما توی ادامه ی مسیر بهش نیاز داشتیم که هنوز اینجاست نه؟》enfp لبخند مصنوعی اما پررنگی زد و گفت:《حق با توئه.》 درحالی که همه با یکدیگر هم صحبت بودند، esfp و istj گوشهای نشسته بودند. قطرههای عرق هنوز هم روی پیشانی istj دیده میشد. از آنجایی که از دل مواد مذاب به این جنگل آمده بود، و حال هوا سرد شده بود بدنش میلرزید. esfp چشمانش را ریز کرد و گفت:《خوبی؟》 istj با تمام وجود سعی در عادی جلوه دادن ماجرا میکرد.《آره چطور مگه؟》 esfp دستی بر موهای سفید istj که هنوز هم خوش فرم بودند کشید و گفت:《نمیدونم خودت بگو. انگار سردته.》 istj با لحن مقتدرانهاش پاسخ داد:《سرد؟ نه بابا.》 سوالی ذهن esfp را هز اول سفر درگیر خود کرده بود.《istj، چرا تمام موهات سفیده؟ یعنی، پیرمردهای هشتاد ساله هم موهاشون به اندازه ی تو و intj سفید نیست.》 istj پوزخندی زد و گفت:《intj رو نمیدونم، توهم به اون فکر نکن! اما در مورد خودم باید بگم که از بچگیم همینطوری بوده. بعدشم من فقط سی و نه سالمه! هشتاد زیادی بود!》esfp خندید و هردو مشتاقانه به ادامه ی بحث پرداختند. صدای esfp از ناکجا گفت:《آهای! برید قسمتهای مهمش رو تعریف کنید فضولا!》 فکری به ذهن intj رسید. او با دیدن چهره ی پریشان infj، ذهنش را خوانده بود. intj با قاطعیت گفت:《باید قدرتهاتون رو امتحان کنید.》entp خمیازهای کشید و با تخسی تمام گفت:《چرا؟ خوابمون میاد بابا از کله ی سحر بیدار شدیم داریم به چالشا... جامه ی عمل میپوشونیم!》istp سری تکان داد و با نگاه عاقلاندر سفیهی گفت:《تو خنگی جلبک؟ سلاحهامون ناپدید شدن! باید بدونیم کار میکنه یا نه.》
همه با گفته ی intj موافق بودند. infj گفت:《خب ببینید، از اونجایی که هنوز امتحان نشدهست به جای شخص یه شی رو میارم پیش خودم.》چشمانش را بست و تمرکز کرد. در همان لحظه estp گفت:《داداش کلید کلبه رو احضار کن مردیم از خستگی.》infj به گفته ی eatp اعتنایی نکرد و صندلی چوبیای که آن سمت حیاط بود را کنار خودش احضار کرد. infp با تردید گفت:《یه شی بگید.》 isfj با سردرگمی پرسید:《شی؟ برای چی؟》 infp گفت:《خودمم مطمئن نیستم.》intp شانه بالا انداخت و گفت:《پیتزا هم شی حساب میشه؟...چیه خب! اینجوری نگاهم نکنید گشنمه!》infp نگاهی به صندلیای که در دست infj بود انداخت و بشکنی زد. صندلی تبدیل به کارتن پیتزا شد. همه، حتی خود esfj متحیر شدند. infj با تردید درب کارتن را باز کرد. پیتزایی بزرگ و تازه در آن بود. esfj با سردرگمی گفت:《infp، چطور قدرتهامون اینقدر شبیه همه؟》entj که چهرهای متفکرانه به خود گرفته بود پاسخ داد:《intp، برو یه تست بزن پیتزا رو.》 intp از خدا خواسته برشی از پیتزای داغ را در دست گرفت و گاز بزرگی به آن زد. اول چهرهاش شادمان بود و بعد از آن چهرهاش را در هم برد. entj لبخند شرورانهای زد و گفت:《حدس میزدم.》intp با چهره ی بامزهاش گفت:《چرا مزه ی چوب میده!》enfj جواب را یافت.《ماهیتش! infp فقط میتونه ظاهر رو تغییر بده! نمیتونه ماهیتش رو عوض کنه. ولی esfj میتونه یه شی رو کاملا به شی دیگهای تبدیل کنه.》 همه نگاهی به یکدیگر انداختند. intj سری تکان داد و غیب شد. بُعد مادیاش را از بین برد تا از دیوار کلبه رد شود اما نتوانست. بار دگر سعی کرد و این دفعه از تنه ی درختی رد شد. این دفعه موفق شده بود. دوباره پدیدار شد و گفت:《انگار هیچ جوره نمیشه وارد کلبه شد.》 entp چشمانش را ریز کرد و سعی کرد تمرکز کند.《آره، دارم میبینم. یه میدان مغناطیسی انرژی دورشه. به زور نمیشه واردش شد.》enfj فکر عجیبی به سرش زد.《آهای esfj، میتونی یه سیب ظاهر کنی؟ و بعدش بزاریش روی سر entp؟》esfj گفت:《آره داداش حلِ چشاته.》و سپس به گفته ی enfj عمل کرد. enfj چوب باریکی از روی زمین یافت و آن را روی دستش گذاشت. entp دقیقا مقابل او با چند متر فاصله ایستاده بود. enfj یک چشمش را بست و سعی کرد هدف بگیرد که entp با صدایی که نازک شده بود گفت:《یا خدا، یا خود مسیح. میخوای چوب بکنی توی چشمم؟ من هنوز جوونم کلی آرزو دارم. بخدا فقط بیست و هشت سالمه...》 intj میان حرف entp پرید و زیر لب گفت:《بیشتر به دو ساله ها میخوری.》entp گفت:《آره دیدی! چه بدتر! دو که خیلی کمتره تازه...》 enfj خنده ی بم و مردانهای کرد و گفت:《اعتماد نداری؟》 entp با ترس گفت:《نه! معلومه که نه چه انتظاری...》 قبل از آنکه جمله ی entp تمام شود، enfj، با قدرت باد، چوب را دقیقا وسط سیب قرمز زد. entp گلویش را صاف کرد و با لحن جنتلمنانهای گفت:《میدونستم میتونی مرد جوان.》
همه خندیدند. estp آستین هایش را بالا زد و گفت:《خیلی خب خیلی خب. نوبت منه، بپایید آتیشی نشید.》estp چندباری بشکن زد و حرکات عجیب و نمایشیای انجام داد اما اتفاقی نیوفتاد. estj تشر زد:《چیشد گل پسر!؟ آتیشت خاموش شد؟》estp خنده ی نمایشیای کرد و گفت:《هرهرهر، اون موقع با داد فعال شد شاید باید داد بزنم.》istp با چهره ی پوکر و متعجبی گفت:《خب اینم از این. چرتترین جمله ی روزم رو الان شنیدم. البته لیست رو نمیبدم شاید entp خواست رکورد شکنی کنه.》estp فحشی را با فریاد خطاب به istp گفت. آتش عجیبی بالای سرش ظاهر شد و در کنارش پایین آمد. فرم گرفت. به شکل آدمی آتشین، دقیقا شبیه estp در آمد. estp سعی کرد هیجانش را کنترل کند و گفت:《آره! بوی سوختنی میاااد! دماغ istp بود آرههه؟》estj سری تکان داد و گفت:《فکر کنم زود قضاوت کردم. شاید اونقدرا ابله نباشی.》آدم آتشین، شروع به دویدن به سوی estp و بقیه کرد. مانند یک زامبی اما با سرعتی بالا تر. estj همانطور که میدوید فریاد زد:《همونقدر ابلهی! موندم چرا به قضاوتم شک کردم!》estp که خودش با بالاترین سرعت میدوید نفس زنان گفت:《خودم... خواستم... این... کارو بکنه..ها! یه درصد... فکر نکن... از کنترلم خارج شده باشه!》 از آنجایی کهintj با دنده ی شکستهاش نمیتوانست بدود، بُعد مادیاش را از بین برد و مانند یک تصویر هولوگرامی به بقیه خیره شد و پوزخند شرورانهای روی لبانش نقش بست. enfp که میدوید گفت:《آقا یه فکری کردم! من روش آب میریزم که... خاموش شه!》estp هین بلندی کشید و گفت:《روی اولین آدمک آتیشی من؟! مثل این میمونه که بشینم روی اولین شیرینیای که پختی!》 isfp با تعجب گفت:《حالمو بهم زدی!》 esfp با افاده رو به enfp گفت:《عشقم، نفسم، قربونت برم، آخه کدوم آب. آب کجا بود؟ شلنگ از کجا بیاریم حالا! آها بالا یدونه بود، اه نه نمیشه در قفله.》enfp دستانش را در هوا تکان داد و اول بخار عجیبی در هوا ایجاد شد و سپس متراکم شد و شکل موج کنترل شده از آب به خود گرفت. eafp با دهانی گشاده گفت:《پس منظورت این بود.》enfp دستش را به سوی آدم آتشین برد و سعی کرد موج آب بالای سرش را تکان دهد که ناگهان entp در موج افتاد و به بالا رفت. چهره ی همه از تعجب وا رفت. intp گفت:《enfp! اون الان غرق میشه!》 estj سرعت آدم آتشین را کند کرد و نفس زنان گفت:《حداکثر شصت ثانیه، نه، پنجاه ثانیه...》 isfp استرس گرفت. دستانش را رو به زمین گرفت و روی هوا شناور ماند. با سرعت بالایی وارد موج بزرگ شد و entp را بیرون کشید. enfp موج را به طرف آدم آتشین روانه کرد و آدم آتشین خاموش شد. entp روی زمین افتاد و سرفه کرد. isfp گلویش را صاف کرد و گفت:《خوبی؟》entp نفس عمیقی کشید و گفت:《آره...》 istj با خونسردی گفت:《نه واقعا چرا هر دفعه تو؟!》entp پوزخند بلندی زد و گفت:《فهمیدی به خودمم بگو.》
entj گلویش را صاف کرد تا توجه همه را اینگونه جلب کند.《خب نوبت منه! بزارید فکر کنم، آم، خب میتونم جهت شمال رو پیدا کنم.》entj روی زمین نشست. دستش را روی خاک گذاشت و چشمانش را بست و تمرکز کرد. estj شانه بالا انداخت و تشر زد:《میخوای چاله ی مورچه بِکَنی؟》در همان لحظه، زمین زیر پایشان شروع به لرزیدن کرد. سنگ های کوچک و بزرگ، از دل زمین بالا آمدند و در هوا شناور ماندند. همه خشکشان زده بود. esfp لب زد:《آهای entj اگه کار توئه جون مادرت تمومش کن من میترسم.》 isfp که به منظره ی مقابلشان چشم دوخته بود گفت:《خارقالعادهست. انگار توی فضا معلق موندیم و داریم به اجرام آسمانی نگاه میکنیم.》estp نگاهی به اطرافش انداخت و از جایش تکان خورد.《اه این مسخره بازیا چیه چرا شبیه مجستمه شدید! جمع کنید خودتونو ترس نداره که! entj مارو اسکل کردی!؟ با سنگ نقشه میخونی؟》entj چهرهاش را در هم برد و در همان لحظه، سنگ ها با سرعت بالایی شروع به چرخیدن و تکان خوردن کردند. همه برای بار دوم شروع به دویدن کردند. infj فریاد زد:《entj، باید خودتو کنترل کنی! قدرتت از احساساتت نشاط میگیره!》 اما entj، به دنبال estp میدوید و خون جلوی چشمانش را گرفته بود.《آهای نره خر! به من توهین کردی؟ شرحه شرحهت میکنم!》 سنگ ها پشت سر entj سازمان دهی شد و همه به دنبال estp افتاده بودند. isfj با اندکی نگرانی فریاد زد:《آهای! ولش کن! یه چیزی گفت! الان میزنی میکشیش!》 estj نفس عمیقی کشید. با اندکی تنفر به estp چشم دوخت و زیر لب گفت:《باورم نمیشه میخوام این کارو بکنم!》و سپس دستش را بالا آورد و سرعت entj و سنگ ها را کند کرد. intp که به تنه ی درختی تکیه داده بود پوزخندی زد و گفت:《یه وقتایی به این فکر میکنم که از قصد روی مغز بقیه راه میری تا بیوفتن دنبالت. از حرص دادنشون لذت میبری؟》 estp آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.《نه به اندازه entp.》 entp که آنطرف با اصرار فراوان esfj را راضی کرده بود تا برایش ساندویچ ظاهر کند با تعجب گفت:《داداش!》با دیدن چهره ی حق به جانب و بامزه ی entp همه خندهشان گرفت. istp در حالی که فنجان قهوهای در دست داشت(که esfj برایش ظاهر کرده بود) با لحن ترسناکی رو به estj گفت:《خیلی سریع entj رو به حالت عادی برگردون! زود باش.》estj مصرانه گفت:《که estp تیکه تیکه شه؟ اوه الان که فکر میکنم فکر بدی هم نیست...》 estp آب دهانش را قورت داد و estj پوزخند شرورانهای زد. istp با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:《بهم اعتماد کن. چیزی نمیشه.》estj سرعت entj را به حالت عادی بازگرداند. سنگ ها و entj با سرعت قبل به دنبال estp افتادند. چشمان سرد و بیحالت istp روی estp که به سرعت فرار میکرد قفل شده بود. به آرامی قهوهاش را سر کشید و بعد از آن، دستش را در هوا تکان داد. تمام سنگ هایی که روی هوا معلق مانده بودند منفجر شدند. دستش را دراز کرد و entj با قدرت عجیب و نامرئیای به سوی istp کشیده شد و در آغوشش افتاد. istp با لحن سردش گفت:《جاذبه چیز جالبیه. راستی اینم از قدرت من.》همه با دهانی باز به او خیره شده بودند.
isfj بی اختیار چشمش به intj افتاد که عقب تر از همه به درختی تکیه داده بود و به سختی نفس میکشید. به آرامی به سویش قدم برداشت و همانطور که کمی سرش پایینی بود گفت:《کمک میخوای؟》 intj سرش را بلند کرد و گفت:《چه کمکی؟》isfj به قفسه ی سینه ی او اشاره کرد و گفت:《اجازه هست؟》intj سر تکان داد و isfj دستش را روی قفسه ی سینه ی intj گذاشت و چشمانش را بست. چهره ی estp و enfp دیدنی شده بود. نوری طلایی از دستان isfj ساتع شد و چند ثانیه ی بعد، چشمان intj سو ی تازهای گرفت. نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت:《ممنون isfj. کمک ارزشمندی بود.》 در همان لحظه، درب کلبه باز شد. امی، خدمتکار هاگتا، مانند همیشه با خوشرویی و لبخندی عریض از کلبه خارج شد. با مهربانی به سوی آنها آمد و جلوی روی intj ایستاد. امی در چشمهای intj خیره شده بود اما خطاب به همه سخن میگفت:《دوستان عزیز من! بفرمایید داخل. حتما خیلی خسته "شدی".》estj گلویش را صاف کرد و گفت:《منظورت "شدید" بود دیگه؟》لبخند امی پررنگ تر شد و رو به estj گفت:《بله بله، حتما خیلی خسته شدید. غذای تازه و لذیذ روی میز ناهارخوریه.》 امی فقط یک قدم با intj فاصله داشت. intj قدمی به عقب برداشت و نگاه کوتاه و اجمالی به امی انداخت و با تردیدی که در صدایش مبهم بود پاسخ داد:《باشه، ممنون، امی.》در آن لحظه، نگاه های چند نفری پر از سوال و شبهه بود. از جمله istj ،esfj، infj، estj و entj. چند نفر دیگری هم بودند که همان نگاه ها و سوالات شک آمیز در سرشان موج میزد، اما بیشتر از آن، گرسنه شان بود. افرادی از قبیل ، estp، intp، istp، isfp، esfp و entp. گروهی از آنان سعی میکردند خوش بین باشد. افرادی مانند enfj ،infp، isfj. کسی که نمیدانست اینجا چخبر است و سعی میکرد به هیچ چیزی فکر نکند enfp بود. او سعی میکرد فقط روی استراحت و غذا فکر کند. همه وارد کلبه شدند. در مسیر infj گفت:《بانو هاگتا کجان؟》 امی سرش را برگرداند و با خوش رویی پاسخ داد:《یکم سرشون شلوغه، میان پیشتون.》esfp هوای درون کلبه را بویید و گفت:《چه بوی خوبی میاد!》امی لبخندی زد و همه را به آشپزخانه برد. دور میز سبز کله غازی، بیست صندلی چیده شده بود. همه به سرعت روی یک صندلی نشستند و با ولع مشغول خوردن غذایشان شدند. بعد از اتمام غذایشان، صدای قدمهای زنی با کفش پاشنه بلند به گوششان رسید و چند ثانیه بعد، هاگتا وارد آشپزخانه شد. مانند همیشه موقر و با متانت بود. گلویش را صاف کرد و با لبخند محو و باوقاری که داشت گفت:《خسته نباشید. همه خوش درخشیدید.》رامونا سکوت را شکست:《آنیسا کجاست؟! من قسم خوردم از اون محافظت کنم!》 لبخند هاگتا ناپدید شد.《اون هنوز توی چالشش موفق نشده. حالش خوبه ولی به زمان نیاز داره.》enfp گلویش را صاف کرد و گفت:《یه سوال دارم. باید با قدرت الیزابت چیکار کنم؟ چرا این گردنبند ناپدید نشده؟》 هاگتا دستانش را در هم گره کرد و گفت:《دنبالم بیاید.》
{اتاقی مخفی، کلبه ی هاگتا}... همه به دنبال هاگتا راه افتادند. مقابل پلکان عریض کلبه ایستادند. پلکانی که به طبقه ی دوم میرسید. هاگتا چوب دستیاش را تکان داد و لحظه ی بعد، پلکان از هم گسسته شد. آجرها برای بار دگر شکل گرفت و در آخر به شکل طاق بلندی در آمد که به راهرویی میرسید. همه با حیرت به آن خیره شده بودند. هاگتا با اطمینان به جلو حرکت کرد و گفت:《کل روز رو وقت نداریم.》 همه به خودشان آمدند و به دنبال او حرکت کردند. به درب بلند خاکستری رنگی رسیدند که از شدت صیقلی بودنش برق میزد. هیچ دستگیرهای رویش قرار نداشت. هاگتا کف دستش را روی آن گذاشت و نور سبزی از دستش خارج شد و ثانیه ی بعد، درب باز شد. کل اتاق را مه گرفته بود. تنها یک صندلی مشکی که درست در مرکز اتاق قرار داشت مشخص بود. مه آنقدری غلیظ بود که نمیشد تشخیص داد که زمین کجاست. هاگتا رو به enfp کرد وگفت:《باید پیداش کنی.》 enfp با تعجب به او خیره شد.《باید چیکار کنم؟!》 نیروی عجیبی enfp را به سمت خودش کشید و اورا روی صندلی نشاند. intj دستش را جلوی هاگتا گرفت و با نگرانی گفت:《داری چیکار میکنی؟! این کارا لازم نیست!》enfp تقلا کرد تا از روی صندلی بلند شود اما ممکن نبود. هاگتا با خونسردی به intj خیره شد و گفت:《این تنها راه پیدا کردن خودشه.》intj وارد اتاق شد و به سوی enfp دوید. هاگتا انگشتش را تکان داد و نیرویی intj را سرجایش برگرداند. ترس وجود enfp را پر کرده بود که هاگتا گفت:《لحظهای آرام و لحظهای پرتلاطم. تمرکز کن؛ روی زیباترین، اما محو نشو. چون مهمترینه که باقی میمونه. روش فکر کن.》enfp، تمام ترسش را فراموش کرد و لبخند محوی زد. چشمانش را بست و برای اولین بار، قدرت سرکش الیزابت را مثل موم در دستانش گرفت و به آن شکل داد. به زیباترین فکر کرد، اما چیزی که فقط زیبا نبود، بلکه مهمترین بود. لحظهای در اتاق مه آلود بود و لحظه ی بعد، حس سقوط به او دست داد و در خاطرات intj افتاد. زمانی که چشمانش را باز کرد. فقط چند ثانیه گذشته بود. اما enfp حس میکرد ده سال در خاطرات intj گیر کرده است. درست زمانی که چشمانش را باز کرد، اشک از دو چشمش سرازیر شد. بی اختیار اشک میریخت. infp با استرس گفت:《حالت خوبه؟》enfp به سوی intj دوید و اورا در آغوش گرفت. همه با تعجب به او خیره شدند. Intj که بیش از همه متعجب شده بود گفت:《چیشده؟!》 enfp هق هق کنان پاسخ داد:《متاسفم. بخاطر پدر و مادرت. بخاطر...》 هاگتا لبخند محوی زد و گفت:《اون موفق شده... تونسته قدرت الیزابت رو کنترل کنه.》
{همه در پذیرایی نشسته بودند، زمان حال}... مenfp با دهانی باز به بقیه خیره شده بود.《چ..چ..چی؟! اینهارو یادم نمیومد؟ من، اگر تونستم کنترلش کنم پس چرا، چرا توی خواب...》enfp در همان لحظه متوجه شد که بلند بلند فکر کرده است. infj با کنجکاوی پرسید:《تو دوباره توی خواب از قدرتت استفاده کردی؟ چی دیدی؟》enfp نفسش را بیرون داد و گفت:《گذشته ی isfj.》 نفس در سینه ی isfj حبس شد. چرا گذشتهای ک سالها از آن فرار میکرد و انکارش میکرد حال جلوی چشم enfp نمایش داده شده بود؟ من من کنان گفت:《م..م..من؟ چ..چ..چی دیدی؟!》estp دستی به پیشانیاش کشید و با اندک جدیتی گفت:《عزیزم، اگر واقعا اذیتت میکنه لازم نیست که...》 isfj نفسش را بیرون داد و گفت:《نه، باید بدونم.》enfp نفسش را بیرون داد و گفت:《خیلی خب. اتفاقی که برای تو و رزي افتاد رو دیدم. وقتی اون مار، دوستت رو کشت. و اومد سراغ تو تا خفهات کنه... دیدم. حالا دلیل ترست از حیوانات رو میفهمم.》 بغض راه گلوی isfj را بسته بود. estp نیم نگاهی به او انداخت و اورا در آغوش گرفت و زیر لب گفت:《عزیزم، عیبی نداره.》 isfj هق هق کنان گفت:《من بودم که باید کشته میشد! ایده ی جنگل رفتن برای من بود. من باید تقاص پس میدادم! نمیدونم چطوری زنده موندم اصلا! وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم.》enfp لبخند تلخی زد و گفت:《راستش من میدونم چطوری. وقتی مار دورت پیچید و چند ثانیه تا مرگ فاصله داشتی یه نور طلایی رنگ دورت رو احاطه کرد. بدنت، خودشو شفا داد. اون مار هم خیلی عجیب تورو رها کرد و فرار کرد. پدربزرگت که نگرانتون شده بود اومد دنبالتون و شما رو... فکر کنم میدونی بعدش چی شد.》همه با حیرت به enfp خیره شده بودند. isfj بینیاش را بالا کشید و گفت:《فکر میکردم قدرتهامون بعد از اینکه اومدیم اینجا فعال شدن...》istj با چهره ی متفکرانهای گفت:《enfp، حس میکنم دیدن گذشته ی ما اون هم تک به تک، بی دلیل نیست. انگار جواب معمای پیش روی ما، توی گذشته قرار داره.》با این حال، istj خدا خدا میکرد که نوبت به گذشته ی او نرسد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی مثل همیشههههه:)✨
اخجون بالاخره اومدددددددددددد
خیلی قشنگ بود
مرسی:))))))
بچه ها توی اسلاید ۲ یه جا estp رو اشتباه نوشتم eatp
کلا هرجا به جای xsxx نوشتم xaxx شما s بزارید جای a
کنار هم دیگه بودن این دوتا حرف و اشتباه تایپی شده
وای چقد اشتباه نوشتم الان که دارم دوباره یه نگاهی بهش میندازم🤡🤦🏻♀
کم کم افسرده میشم اگه ادامه پیدا کنه🫠✨
چرا😔
گریه میگیره آخه این چه گذشته دردناکه ای آخع 🫠✨
اره واقعا دردناک بود😔💔
اااااااااااااااااااااااا بلخره🥰💃🏼💃🏻