
داستان جدید نوشتمم🫣

14 اکتبر سال 1920 باد سردی از پنجره به درون خانه وزید. برگه های دفتر کاهی که او، ایده هایش را مینوشت به حرکت در امدند و به صورتش برخورد کردند. گُل کوچک خشکی لای صفحات دفتر نمایان شد. همان گلی که بدون آن نمیتوانست زندگی کند. مینهو سرش را از روی میز بلند کرد و به ساعت پاندولی ایستاده کنار میزش خیره شد. ساعت ۶ عصر را نشان میداد. پرده های نسکافه ای قدیمی اش، که پیچک رویشان گلدوزی شده بود، در اثر وزش باد حرکت میکردند. از صندلی چوبی اش بلند شد. پالتو و کلاه مشکی اش را از جا لباسی برداشت و درب خانه را بست.

نگاهی به فولکسی که کنار خانه پارک شده بود انداخت. پیچک ها فولکس را احاطه کرده بودند. بوی خاطرات از ماشین بلند میشد و مینهو نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. دستانش را بیشتر در جیب پالتوی مشکی فرو برد. پالتو برایش گشاد بود اما مینهو هیچوقت ان را دور نینداخت. چون مطمئن بود صاحبش بر میگردد.همان پروانه مشکی که قلبش را برای خود کرده بود.

ابرها تلاقی زیبایشان با باران را به رخ مینهو میکشیدند. تنها زمانی که میتوانست گریه کند، موقعی بود که ابر ها هم مثل او اشک می ریختند و اینگونه کسی متوجه نمیشد گریه ابر است یا مینهو. اشک های داغ، از روی گونه اش سر میخوردند و لکه ای میشدند بر روی خاک زیر پایش. یا همان خاکی که پروانه مشکی اش انجا آرمیده بود.

روی زمین نشست. کنار سنگ قبر خیس. لب هایش را از هم فاصله داد و گفت: چان..منو..پیش خودت نمیبری؟ و به بخاری که در هوا توسط سوالش ایجاد شده بود، خیره شد. باران کم کم بند امده بود. مردم قرن بیستم چه از درد مینهو می فهمیدند؟ صدای عبور ماشین ها از چاله های اب، «تنها» صدایی بود که پس از باران شنیده میشد.

پروانه مشکی رنگی روی دست مینهو نشست اما دست او دیگر جان نداشت. همانطور که سرش را روی سنگ قبر گذاشته بود، به خواب رفته بود. خوابی ابدی. چان همیشه به درخواست های مینهو گوش میکرد.. دوباره باد سردی وزید و برگه های کاهی که حالا دیگر صاحبی نداشتند، روی میز پخش شدند. ساعت پاندولی ۷ بار نواخت و ساعت ۷ را نشان داد. بوی خاک باران خورده فضای خانه را پر کرده بود؛ اما حیف که ساکنین خانه دیگر نبودند که از ان لذت ببرند..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
htt🌹ps://uup✨load.ir/view/img_🤍20250710_152317_7🤍33_v2oo.mp4/
میتونید از این طریق شهری که توی داستان نوشته شده رو ببینید (لوزان سوئیس)
خیلی عالیه ✨️✨️✨️✨️✨️✨️
مرسیی🫂✨
7 تا لایک؟
19 بازدید؟
اونم برای 6 ساعت پیش؟
مرسی ❤️🩹
برو یه جایی که قدر استعداد تورو بدونن
هعی چیبگم والا.. فعلا تو ذوقم کتاب جدیدم داره چاپ میشهه هوراا
دنیا همینه دیگه کاریش نمیشه کرد
واقعاااا چه کتابیی؟
اسمش رو گذاشتم
کشتی نفرین شده.
هروقت چاپ بشه توی سایت گیسوم میاد
واقعاااا آفرین
حالا نمیگی در مورد چیه؟
درمورد هفت تا خدمه کشتی که ناخدا شون غرق شده و اونا باید کشتی رو نجات بدن
کل شخصیت ها 8 تان. دقت کن هشت تاااا
من که میدونم کیان🤭🤭
ولی داستان قشنگی منتظرش هستم
خوشم میاد باهوشیا
آخ قربونت برم
یعنی حاضرم آدرس خونه و شهرتون رو بدی برات پست کنم کتاب رو
جدی میگم
دختر تو استعدادت اینجا حیف میشه
اتک نزن الان غش میکنم میفتم رو دستتاا
غش کن آغوش من همیشه برای تو جا داره
وای قلبم
-بغل کردنت 🫂🫂
خیلی مهربونی وویی
به مهربونی تو که نیستم🤍🎀
خدیاا تو آخه چرا انقدر خوب مینویسی
ووویییی کیوتتت قلبمممم
🤍🎀
نه واقعا چراااا
چیشد؟
چ-
هورااا داستان جدید
هورااا
هورااا ترر😭✨