
از نظر من ، هر حکایتی مثل صدف میمونه و در خودش یه مروارید کشف نشده داره ؛ یه مروارید زیبا و درخشان ، به نام عبرت و پند . ما توی این پست چند تا داستان کوتاه رو میخونیم تا مروارید مخفیشو کشف کنیم . 🎀 پس با ما همراه باشید ! . 🎀
داستان اول : داستانی زیبا و پند آموز از مولانا 🎀 پیرمرد تهی دستی با فقر و تنگدستی زندگی خود را میگذراند و به سختی برای زن و فرزندان خردسالش قوت و طعامی ناچیز فراهم میساخت . 🎀 از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود ؛ دهقانی مقداری گندم در لباسش ریخت . 🎀 پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامنش را گره زد و به سرعت مرحوم میگ میگ ، به سوی خانه اش پا تند نمود . 🎀 در همون حال با پروردگار خود ، از مشکلاتش سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج طلب میکرد و تکرار میکرد : ای گشاینده گره های ناگشاده ، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما باز کن . 🎀 پیرمرد در همین حال بود که یکی از گره های دامنش باز شد و تمامی گندم ها به زمین ریخت . او ناراحت شد و رو به خدا گلایه کرد : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی تپه ای از زر ریخته است ! 🎀 پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود . 🎀 نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت : 🎀 تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
داستان دوم : نکته : این داستان براساس واقعیت و با توجه به خاطرات یکی از دوستان مدرسه نوشته شده . 🎀 خیلی سالها پیش ، وقتی ابتدایی بودم ، بغل دستیم صد تومان از پولی که برای خرید از بوفه با خود آورده بود را گم کرده بود و خیلی گریه میکرد . 🎀 من هم پلم براش سوخت و خواستم هر طور که شده کمکش کنم ؛ برای همین یواشکی ، صد تومان از پول های خودم را انداختم زیر میز تا ببیند و فکر کند پول خودش است . 🎀 چند لحظه بعد از دیدن پولش ، معلم مرا صدا زد تا بیرون از کلاس ، باهام خصوصی صحبت کند . او به من گفت که دیدم پولش را از کیفت بیرون آوردی و زیر میز انداختی . 🎀 هرچه توضیح دادم باور نکرد و این دفعه من گریه میکردم . فرداش بغل دستیم جاشو عوض کرد و همه بهم میگفتن دزد ... . یادتون باشه هیچوقت محبت بیجا نکنید . 🎀
داستان سوم : بهلول و کلوخ ! 🎀 روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید : من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم ! 🎀 یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمیشود ، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد . 🎀 دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند ، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد . 🎀 سوم هم میگوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد . 🎀 بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد ، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! 🎀 استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند . 🎀 خلیفه گفت : ماجرا چیست ؟ 🎀 استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! 🎀 بهلول با لحن زیر آب کاهی پرسید : آیا تو درد را می بینی ؟ 🎀 استاد با پرهایی گسسته گفت : خوبببب نه ! 🎀 بهلول ابرویی بالا انداخت گفت : پس دردی وجود ندارد . ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد . ثالثا مگر نمیگویی انسان ها اختیاری از خود ندارندپس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم . 🎀 استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت . بهلول هم پوزخندی زد و گفت : هر که با ما در افتاد ، ور افتاد ! 🎀 نتیجه میگیریم همیشه برای هر حرفی فکر کنیم تا کلوخ به جمجمه مظلوممان حمله نکند و در جلوی پنجاه نفر آدم ، هویج نشویم . 🎀
داستان چهارم : نکته : این یکیم واقعیه و برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده . 🎀 شخصی یه روز به مترو میره و از شدت شلوغی اونجا پراش میریزه ؛ در کمال تعجب یه جای خالی پیش یه خانم میبینه . 🎀 اون شخص فکر میکنه لابد صندلی خرابه و شکسته هست و یا کثیفه که کسی روش نمیشینه برای همین میره تا نگاهی بندازه و باز هم در کمال خیلی تعجب میبینه که صندلی از صندلی مدیر بانک مرکزی هم سالم تره برای همین روش میشینه . 🎀 ناگهان خانم بقلیش متعجب میگه : وا ؟ خانم شما واقعا اینجا نشستین ؟ 🎀 شخص مورد نظر هم با تعجب میگه : مشکلی هست مگه ؟ 🎀 خانم هم که تا اون لحظه سرش پایین سرشو بالا میاره و با بغض میگه : آخه به خاطر صورتم هیچکی پیشم نمی نشست و چندشش میشد . 🎀 شخص مورد نظر هم با دیدن صورت خانمه ، همزمان که پراش میریزه ، کرکاشم کز میخوره ! در کمال تعجب صورت خانمه حالت اسید پاشیدگی داشته و برای همین موضع صندلی کنارش خالیه . 🎀 واقعا این نوع رفتار و تبعیض اجتماعی که بین افراده خیلی حال بهم زنه . ( بی احترامی نشه ها !) لطفا این طرد شدگی اجتماعی رو یه طوری درمان کنید جان هرکی دوست دارید ! 🎀 نتیجه میگریم با افرادی که از لحاظ جسمی مشکلی دارن با مهربونی رفتار کنیم . بوخودا این افراد خیلی مظلوم و گوگولی و جینگولین ! 🎀
داستان پنجم : حکایت ابلیس و گاو 🎀 گویند روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند ، خیمهای را دید و رگ شیطان بودنش گل کرد و گفت : اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم . 🎀 سپس به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد ؛ بدان سو رفت و میخ را تکان داد . 🎀 با تکان خوردن میخ ، گاو ترسید و به هیجان در آمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگد مال کرد و او را کشت . 🎀 مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با چند ضربه چاقو از پای در آورد و او را کشت . 🎀 شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده ، همسرش را زد و او را طلاق داد . سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند ؛ بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد ! 🎀 فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند : ای وای ! این چه کاری بود که کردی دغل ؟! 🎀 ابلیس با پوزخند فلان فلان شده ای ابرو بالا انداخت و با تبسمی گفت : وا ! من که کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم . 🎀 نتیجه گیری : بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند در حالی که نمیدانند چند کلمه ای که میگویند ، سخن چینی است ، مشکلات زیادی را ایجاد میکند ، آتش اختلاف را بر میافروزد ، خویشاوندی را بر هم میزند ، کینه و دشمنی میآورد . 🎀 بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است ! 🎀 مواظب سخنانت باش ! 🎀 مواظب باش میخی را تکان ندهی ! 🎀
داستان ششم : زیبایی انسان 🎀 اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ؟ 🎀 ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ . ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ . 🎀 ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت : به این دو کاسه نگاه کنید . اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است ، شما از کدام کاسه مینوشید ؟ 🎀 شاگردان یکصدا جواب دادند : از کاسه گلی . 🎀 استاد گفت : ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید ، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ . آدمی هم همچون این کاسه است . آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است . باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را . 🎀
داستان هفتم : شیشه و آیینه 🎀 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست . عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید : چه میبینی ؟ 🎀 گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد . 🎀 بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی ؟ 🎀 گفت : خودم را میبینم . 🎀 عارف گفت : دیگر دیگران را نمیبینی ، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند . اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی . این دو شئ شیشه ای را با هم مقایسه کن ؛ وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند . اما وقتی از جیوه ( یعنی ثروت ، کبر ، غرور ، پلیدی و … ) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بیند . تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری . 🎀
داستان هشتم : حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره 🎀 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🎀 حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد . به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند . حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید . 🎀 حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می زد ، به مرد کشاورز گفت : می توانی بر سر کارت برگردی . 🎀 ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند ، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .🎀 همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند . 🎀 حاکم با چشمانی ریز نموده ، از کشاورز پرسید : مرا میشناسی ؟ 🎀 کشاورز بیچاره با بغض گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید . 🎀 حاکم با غیض گفت : آیا بیش از این مرا میشناسی ؟ 🎀 سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود . حاکم با لحنی که در آن خاک بر آن سر پوکت موج میزد ، لب به سخن نمود : بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم ، در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی ام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی ؟ 🎀 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد . 🎀 حاکم با لحن کینه ای گفت : این قاطر و پالانی که میخواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی . فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد . فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد . از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش . 🎀 نتیجه میگیریم چون خدا از هر چی بالا تر و توانا تره باید از خدا از هر چیزی بهترینشو بخوایم تا خدا بهمون بده . 🎀
داستان نهم : حکایت شکارچی و پرنده 🎀 یک شکارچی ، پرندهای را به دام انداخت . پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . 🎀 پند اول را در دستان تو میدهم . اگر آزادم کنی ، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو میدهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم . 🎀 مرد با اندکی درنگ قبول کرد . 🎀 پرنده گفت : پند اول اینکه ، سخن محال را از کسی باور مکن . 🎀 مرد که خر شده بود بلافاصله او را آزاد کرد . 🎀 پرنده بر سر بام نشست و گفت : پند دوم اینکه هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور . 🎀 پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار ! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی . 🎀 مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور ؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟ 🎀 مرد به خود آمد و گفت : ای پرنده دانا ، پند های تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . 🎀 پرنده که خودش پند سوم را نیز نمیدانست با دغل بازی گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم ؟ 🎀 و دهن مرد را بست و خود نیز به زیستن ادامه داد . 🎀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ای ساربـان آهستــہ ران کـآرام جـانم میـےرود🤍🌥🕊
وآن دل ڪـہ بـا خود داشـتم با دلـستانم میـےرود💛🌜🌼
خستــہ نباشید...بسیــار عالی و مــفید بود🩷🌷🥲
مرسی 🎀