
شاید باورتون نشه ولی برگشتم.
لوئیزا: فریاد هایش سکوت سنگین عمارت ها میشکست. "شوهرم! شوهرم رو بهم پس بدید! عزیزم! بیدار شو! ببین! ببین! نگاه کن! مارکیز من، گل ابدی من! لطفا! لطفا اون چشمای قشنگت رو باز کن! چطور دلت میاد؟ چرا سم خوردی؟ دیگه خانواده ات رو دوست نداشتی؟" لیزانا در کنار مادر زانو زده بود و همراهش اشک می ریخت. خدمتکار ها لیلی را دور نگه داشته بودند. آیشا قطره قطره در بغل لئو گریه می کرد و لیام به جسد خیره شده بود. اتاق را به سرعت باد ترک کردم. لیام سریع پشت سرم راه افتاد. "لوئی!" اعتنایی نکردم."میگم وایسا!" قدم های سریعتر شدند. مچ دستم را گرفت و من را به دیوار کوبید."تو چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟" او را به عقب هل دادم و نگاهی بهش انداختم."کار بدی کردم؟خودش میخواست خانواده را نابود کند. لیام! تو هم اندازه من از اون مرد متنفر بودی، الان من شدم آدم بد داستان؟ تو که از اول می دونستی،تو که دیدی زیر صندوقچهرا باز کردم. دیدی که سم رو برداشتم. متوقفم کردی؟ نه! فقط بهم بگو که متوقفم کردی یا نه؟" لیام با به دیوار تکیه داد "فکر نمی کردم پدر خودت را-" با خشم بهش زل زدم:"پدر؟ تو به اون عوضی میگیپدر؟ پدر بود؟ برای من که نبود. برای منجز یک آشغال بی صفت نبود. لیام! تو خودت از اونمرد بیشتر متنفری،اینقدر من رو شیطان داستان نکن! بعدشم با این کار هم شایعه های بی اساس درمورد لیز تموم شد، و تو حالا می تونم تو را راحت تر جانشین کنم."-"من صندلی که به خون آلوده باشه رو-"-"لیام السون! میگم بمیر،میگی چشم ! میگم کر و کور و لال بشو،میگی چشم!هرچی گفتم فقط حق داری بگی چشم!".
لیزانا:به بیرون از پنجره خیره شدم. _بانوی من ملاقاتی دارید.-"راهنمایی کن" در اتاق باز شد و به چشم های سرد سیاهی زل زدم. چشمانم را دوباره باز و بسته کردم."ولیعهد..."-"قرار بود سباستین صدام کنی." صداش گرفته تر از گرفته و بی احساس تر از همیشه بود. به سمتم قدم برداشت و بعد احساس کردم به سختی نگه داشته شدم. هیچ حسی نداشتم ولی بعد سرما و گرما جا به جا شدند. "سباستین." - "سخت بود؟ غمش آزارت داد؟ ببخشید...ببخشید بخاطر همه چیز متاسفم." نتونستم زبانم را تکان بدم. فقط ساکت ماندم. "چرا؟" به چشمام خیره شد و گفت:"بخاطر اینکه نتونستی از خانواده ات محافظت کنی، مگر این تنها دلیل ازدواجت با من نیست؟" لبخند کمرنگی زدم."میدونستی؟"-"واضحبود بانو!" چانه ام را بین دستانش فشار داد و بعد لبخند ترسناکی زد:"لیزانا السون... به عنوان نامزدت باید بهت دلداری بدم...پس ساکت داخل آغوشم بمون."-"میخوای تصویر خوبی از خودت بسازی؟"-"ملکه ی باهوش من." سیاست،قدرت و پول عواملی که ازشون متنفر بودم. غرور سرچشمه اش بود. غرور...این ازدواج قبل از شروعش شکست خورده بود. عشق سباستین به دختر مرحوم کنت واضح بود. من فقط جای خالی کنار او را پر می کردم. احساسات من ... کنار پدر خوابیدند.
لئونارد:به عنوان وارث بعدی مجبور بودم به تسلیت ها را جواب بدم، در باز شد و مادر با قیافه گرفته ای وارد شد. زمزمه کرد:"مراسم عروسی خواهرت سه ماه دیگر اعلام شد، دقیقا ۱ ماه بعد از منصوب شدن تو، اتفاق میفتد." در دوباره باز شد و لوئیزا با لبخند وارد شد."برادرم!مادرم! من را بخاطر این مزاحمت ببخشید ولی مادر امروز باید جواهر مارشینس را تحویل دهید، شما دیگر مارشینس نیستید." قیافه ی مادر تغییر کرد. جواهر مارشینس،یک ست یاقوت بود که با زمرد تزئین شده بود. هر مارکیزی از زمان ازدواج تا زمان مرگش این جواهرات را به همسرش می دهد ولی با مرگ مارکیز ، مارشینس باید جواهرات را تحویل دهد تا به مارشینس بعدی برسد. مادر نگاهی کوتاه به من و سپس به لوئیزا انداخت."تحویل می دهم، کمی صبر-" لوئیزا انگشتر را از دستان مادر خارج کرد و سبب دستبند و گردنبند را باز کرد تا به زمین بیفتند. گوشواره ها را گرفت و سپس جعبه را باز کرد. همه را برداشت و سر جای خود قرار داد."جعبه تا ۲ ماه دیگر دست من خواهد ماند، با واقعیت کنار بیا مادر عزیزم! شوهرت مرده و تو الان مادر یک مارکیزی، کسی که سربار پسرانش خواهد بود-"-"لوئی تمومش بکن!" فریاد کشیدم. اون صدای سرد و بی احساس هیچ کمکی به ماجرا نمی کرد، فقط مادر را دیوانه تر می کرد.
لوئیزا: شام خانوادگی بیشتر شبیه بازی سکوت بود. حتی صدای قاشق و چنگال به زحمت شنیده می شد. لیلی مریض شده بود و این بهترین موقعیت بود. لیلی نیازی نداشت که این غم و اندوه را ببیند. با صدای بلندی اعلام کرد:"لطفا توجه کنید." سر ها به من چرخید. به خدمتکار ها علامت ترک کردن را دادم. در ها که بسته شد، بلند شدم و لبخند عمیقی زدم."مارکیز مرحوم، قبل از مرگش به صورت مستقیم و رسمی لئونارد را وارث نکرد ولی با توجه به فرزند بزرگ بودن ما این احتمال را در نظر میگیریم که لئونارد مارکیز السون بعدی خواهد بود." همه بهم نگاه می کردند. لیام سعی کرد نیشخندش را قائم کند. نگاهی کوتاه به لیام انداختم و سپس ادامه دادم:"من موافق وارث بودن لئو نیستم!" نگاه ها بیشتر روی من متمرکز شد. لیزانا با خشم گفت:"لوئیزا السون! تمومش کن!" لبخندی زدم و گفتم:"با توجه به قوانین ، کلیه فرزندان باید با وارث موافق باشند، من نیستم! لیام گزینه ی برتری خواهد بود." مادر سعی کرد صحبت کند."نه مادر! شما نمی توانید تو مسائل خانواده دخالت کنید." سرم را چرخاندم و لبخند زدم."لیلی زیر ۱۵ سال هست پس من طرف لیام و لیز طرف لئو هست،عجب صحنه ی جالبی است." لئو چنگال را فشرد. متاسفم لئو ولی من باید از خانواده محافظت کنم و تو هیچ وقت نمی توانی این خانواده را حفظ کنی.
لیزانا با خشمگفت:"لیام هنوز ازدواج نکرده است!" زمزمه کردم:"مهم نیست." گلویم را صاف کردم و روی صندلی نشستم."حالا که هردو مساوی هستند، باید چیکار کنیم؟" مادر بهم نگاه کرد و بعد فریاد زد:" تو نمی توانی! دیوانه شدی؟ فقط سرجات بشین! تو فکر کردی کی هستی؟ شیطانی! تو یک بچه ی ناخواسته هستی! این را بفهم!که تو هیچکس نیستی که برای این خانواده تصمیم میگیری-" چشم هایش بسته شد و سرش روی میز افتاد. لیزانا فریاد زد:"مادر!" زمزمه کردم:"نگران نباشید، دکتر گفت بخاطر آرامبخش هایی که دریافت می کند هر چند وقت یکبار به مدت چند دقیقه این گونه بیهوش می شود. زود بیدار می شود. مثل اینکه من از حال شخصی که ازم متنفر است بیشتر خبر دارم تا شما!" لئو زمزمه کرد:"چی در ذهنت میگذره؟" سرم را بالا گرفتم و سپس به لیام نگاه کردم:"دوئل! تنها راه باقی مانده دوئل است." لیزانا از جایش پرید و دست هایش را محکم به میز کوبید."لوئیزا السون!" پوزخند زدم و به چشم های لئو زل زدم:"راه حل ما دوئل است. ما باید اسم جانشین را آخر این هفته تحویل معبد بدهیم، پس باید بدانیم جانشین اصلح در خانواده کیست؟ و تنها راهی که برای ما مانده است دوئل می باشد." لیام انگار مطمئن نبود ولی بعد سر تکان داد. لیزانا می خواست دوباره اعتراض کند ولی لئونارد فریاد زد:"قبول میکنم! دوئل فردا در باغ برگزار می شود."
خب حقیقتا بله ۹ ماه نبودم ولی برگشتم. داستان رو ادامه میدم. داستان هم تموم کردم حقیقتا ولی خب آره.. حالا حالا ها کار دارم با خاندان السون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منتظر پارت بعدی هستیم..
گذاشتم تو بررسی عزیزم
👍🏻
بهترین رمانی بود که خوندم😭😭😭
بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
فدات سیسی
حتما امروز میذارمش
وقتی داشتم بررسیش میکردم دل تو دلم نبود تا زود منتشر بشه بیام ببینم نویسندهاش کیه🤧❤️
عزیزدلم
ممنون😘
فدات بشم من
عالی بودش
فدات عشقم
قربانت گل بانو💝
خوش برگشتی🥲🌷
بالاخره زنده ام🤡💅
الهی همیشه سلامت باشی❤️