 
 با چشمانش، همان الماس های قهوه ای رنگش گفت: این پایان همه چیز بود؟همه ی همه چیز؟ مجبور شدم سرم را تکان دهم . همه چیز تمام شده بود . ما رو به روی پله برقی فرودگاه از هم جدا شدیم . این آخرین باری بود که توانستم در چشمانش نگاه کنم و خوشحال باشم از اینکه در کنارش هستم . صدایش از پشت سرم می آید که میگوید:مراقب خودت باش و هرشب به ستاره ها نگاه کن . حالا حتی وقتی به آسمان هم نگاه میکنم اشک هایم سرازیر میشوند
 4 اسلاید 
 نتیجه
 مجموع امتیاز شما
  امتیاز 
 تعداد پاسخ صحیح
 تعداد پاسخ غلط
 درصد صحیح
 شما به  درصد سوالات پاسخ درست دادید
 اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
  27 لایک 
  
   
  
  
  
  
  
  
  
  
  
 
عشق جانمم قشنگ مینویسه چقدر
قربون شما 💞🤍
وای خیلی خیلی قشنگه
چشمام بارید😭
ممنوننم😭
خیلی قشنگ بوددد😭
مرسییی😭💞
قشنگ👏🏼✨
تشکرر💞
✨🙏🏼
فرصت✨
👏🏻
✨