او و من؛

یکم دلنوشته‌س دیگه چی بگم؟😟

این نوشته را برای تو مینویسم قلبم مینویسد و مغزم گوش میدهد؛ از او خوشم نمی‌آمد شکل شی تیغ دار شده بود که من را آزار میداد من از او تنفر داشتم اما ناگهان

او با دستان گرم خود قلب سرد من را لمس کرد به او گرما بخشید شاید فکر کنید دیوانه شده‌ام اما من با او احساس متفاوتی نسبت به دوستی میدا کردم و او تاکنون ناجی من بوده است

در آن موقع من اورا در مغزم فردی مغرور و پرتوقع توصیف میکردم و این تنفر من مدام بیشتر و بیشتر میشد اما وقتی از نزدیک با او آشنا شدم؛ شخصیت داخل مغزم از آن فرو ریخت و من فهمیدم چه قلب مهربانی دارد

من با او بزرگ شدم رشد کردم و فهمیدم همیشه نباید انقدر به همه‌چیز بدبین باشم و بعضی چیزهارا رها کنم من اورا بعد از مادرم تنها کسی قرار دادم که به فکر من است

تقدیم به تو مادام‌عزیز؛ ببخشید اگر در این سال ها تورا با حرف‌ها یا رفتارهایم رنجاندم تو درقلب من جای داری