
یک شب تنها در کتابخانه قدیمی، یک اتفاق غیرمنتظره مرا به دنیای اسرارآمیزی برد... ملاقات من و میا، روح کتابخوان و کتابدار.
وارد کتابخانه شدم.طبق قانون مکان های متروکه، تاریک، کثیف و قدیمی بود. شمل سه طبقه میشد، طبقه هایی که با استفاده از پله های سفید مارپیچ بالا میرفت. هنوز پر کتاب بود و برق هم داشن، عجیب است،اینجا خیلب وقت است که متروک و پلمپ شده. کسی حتی جرات وارد شدن نداشت، بنابراین تنها دو فرضیه وجود دارد:کس دیگری مثل من پنهانی وارد شده، یا اینکه موجود دیگری اینجاست...
هرچه که بود، تصمیم گرفتم به آن پی ببرم. درحالی که چراغ را روشن میکردم صدا زدم:«سلام؟کسی نیست؟» صدایی نیامد. چند قدمی جلو رفتم که در پشت سرم بسته شد. به در نگاه کردم که نجوایی آرام اما به لطیفی پر و آسیب پذیری شیشه ای نازک، به گوشم رسید:«چه کسی هستی...؟ از من چه میخواهی...؟ تو نباید این موقع اینجا باشی...»برگشتم سمت صدا. دختری به سن چهارده سال، تقریبا هم سن خود من، با پیراهنی سفید از پله های مارپیچ پایین می آمد
چراغ ها خاموش شدند، دختر چشمان بنفش رنگش را به من دوخته بود، موهای بلند ابریشمی اش پشت سرش به حرکت باد در می آمد، پوست سفید رنگش زیر نور ملایم ماه که از پنجره ی روی سقف به داخل می آمد حتی زیباتر شده بود. گفت:«جواب سوالم را بده... چه کسی هستی و اینجا چه میکنی...؟ از من چه میخواهی...؟» آرام جواب دادم:«فقط رهگذری هستم، به دنبال جایی برای آرامش. با تو کاری ندارم. فقط می خواهم بدانم که هستی»
«من میا هستم، روح کتابخوان و کتابدار اینجا. آزاری نمیرسانم مگر اینکه به من یا کتاب های اینجا آسیبی بزنی.می توانی هر کتابی بر داری، اما به یاد داشته باش:در کتابخانه سکوت را رعایت کن و فقط در مواقعی که به کمکی در مورد کتاب ها احتیاج داشتی، به من در طبقه آخر سر بزن...»میا این را گفت و محو شد. با خود فکر کردم:روح کتاب خوان، ها...؟. سپس به سمت قفسه ها رفتم. کتابی به نام او، «میا» نظرم را جلب کرد.جلدش سیاه بود. به سیاهی زغال، و عنوانش با رنگ نقره ای روی آن نوشته شده بود:«میا»...
کتاب را برداشتم، عنوانش عجیب بود، چرا اسم فردی باید عنوان یک کتاب باشد آن هم وقتی که آن فرد فقط یک روح کتاب خوان است؟ باید از میا بپرسم، ولی قبلش.... به دیگر عنوان های کتاب هذ نگاهی انداختم. هر کدام رنگ متفاوتی داشت و عنوان همه شان اسم اشخاصی بود. بیخیال دیگر کتاب ها شدم.به سمت پله های مارپیچ رفتم، یکی یکی بالا رفتم تا به طبقه سوم رسیدم، صدا زدم:«میا؟» پس از چند لحظه حضوری در پشت سرم احساس کردم که مو به تنم سیخ کرد. کتاب را در بغلم فشردم، آرام برگشتم که میا را دیدم، نفس راحتی کشیدم و به او چشم دوختم، زیبایی اش حتی بیشتر شده بود، چشمانش به زیبایی و خلوص دو آمیتیست صیقل خورده بود، موهای ابریشمی سیاه رنگش در نسیم ملایمی که وزید تکانی خورد. نجوای آرامش مرا از افکارم بیرون کشید:«ترسوندمت؟» جواب دادم:«ن-نه...چیز خاصی نیست...» :«با من کاری داشتی؟»
جواب دادم:«خب....ر-راستش...»مکث کردم، نگاهی به کتابی که در آغوش داشتم انداختم، سپس کتاب را به سمت او گرفتم:«کتاب های اینجا چرا اینجوری هستن؟ هر اسمی که در دنیا هست برای عنوان ها استفاده شده، و نام نویسنده ای وجود ندارد.. درضمن، چرا این کتاب به اسم توست؟» لبخندی زد قدمی به جلو برداشت که مجبور شدم برای فاصله انداختن بینمان نصفه قدمی عقب بروم. گفت:«پس متوجه شدی! بله، کتاب های اینحا هرکتاب هایی نیستند! زندگی افراددر این کتاب ها نوشته شده، و هرکس با زندگی کردن، آنها را مینویسد، بنابراین این کتاب ها هر روز، هر دقیقه، و هر ثانیه کلفت و کلفت تر میشوند، و بعد از به پایان رسیدن زندگی آن شخص، این کتاب ها هم سیاه میشوند.» دهانم از تعجب باز شد، ولی سریع تعجبم را کنترل کردم:«خ-خب...پس... من الان فقط کتاب های سیاه را می توانم بخوانم، درسته؟» سری تکان داد:«کاملا درست است؛حتی میتوانی آن را امانت بگیری. درضمن، این کتاب من است، سرگذشت من در این کتاب نوشته شده، و اکنون من برای همیشه در این کتابخانه باقی میمانم. یادت باشد. اگر به کتاب ها آسیبی برسانی، کتاب تو هم سیاه میشود. حالا میخواهی آن را امانت بگیری؟» سر تکان دادم:«واقعا میتوانم؟» با ذوق گفت:«البته!»
پس از آن من هر روز به کتابخانه می امدم، کتاب های سیاه را امانت گرفتم و بکی یکی خواندمشان، با میا دوست های خوبی شدیم، و تا پایان باهم کتاب خواندیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود:)
مرسییی
اون میا من بودم؟😂
عه😂
ریندو
یکی از دوست های مجازیم اسمش ریندوئه برای همین تا دیدم تو هم ریندو ای ذوق کردمممم
واقعا؟