
خوب اینم از فصل دوم از سری سوم و این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 🙏🙏🙏😎😎😎😎🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🐺🐺🐺🐺💙💙💙💙😂😂😂😂👌👌👌😉😉😉😉

فصل دوم: بازی دود و سایه اونیکس تاندر، جگوار سیاه چشم بنفشی که گوشوارهای حلقهای و طلایی در گوش چپش داشت، پس از تمام شدن صحبتهایش، به آرامی خندید و ناگهان تمام بدنش به دود سیاه تبدیل شد. آن دودهای سیاه در هوا پیچیدند و ناپدید شدند. لحظاتی بعد، همان دود دوباره ظاهر شد، در هوا پیچید و شکل گرفت و اونیکس تاندر از دل آن بیرون آمد. با لبخندی ملایم به مارفلس و مارکلس، گرگهای آبی دوقلوی دمدراز که هیجانزده بودند، نگاه کرد و گفت: – چطور بود؟ مارفلس و مارکلس با هیجان گفتند: – عالی بود! اما چشمان آرش از همه بیشتر برق زد. اونیکس تاندر نگاهی مهربان به دوست کوچک انسانیاش انداخت و گفت: – بیا سوار پشتم شو، آرش.

آرش با شوق سوار پشت او شد. اونیکس تاندر با سرعتی شگفتانگیز شروع به دویدن کرد. در میان حرکت، بارها با آرش سوار بر پشتش تبدیل به دود سیاه شدند، غیب شدند و دوباره ظاهر شدند. گوشهایش با هر حرکت تکان میخوردند، بهخصوص هنگام غیب و ظاهر شدن. در میان یکی از این جابجاییها، اونیکس تاندر با مهربانی گفت: – چطور آرش؟ کافیه؟ آرش با لبخند گفت: – لطفاً یکم بیشتر! اونیکس تاندر گوش چپش را که گوشوارهی طلایی داشت، تکان داد و گفت: – باشه آرش. در همان لحظه که میخواستند غیب شوند، اونیکس تاندر گفت: – هه، اه نَوا! و دوباره هر دو به دود سیاه تبدیل شدند و غیب شدند. لحظهای بعد، دوباره ظاهر شدند. اونیکس تاندر با خنده گفت: – آرش، میخوای یک چیز جالب نشونت بدم؟ آرش با هیجان پاسخ داد: – آره! – پس محکم منو بگیر.

آرش دستانش را دور گردن اونیکس تاندر حلقه کرد. اونیکس تاندر بهسوی سایهی یک درخت دوید، پرید و ناگهان هر دو با نوارهای نازک دود سیاه ناپدید شدند. از سایهی درختی دیگر ظاهر شدند. آرش با هیجان گفت: – هیچوقت از این کاری که انجام میدی خسته نمیشم! اونیکس تاندر خندید: – آره، آرش جان. من هم همینطور. آرش به یک کوه در دوردست اشاره کرد: – میشه بریم اونجا؟ – حتماً، آرش، رفیق کوچولو. اونیکس تاندر پرید، گوشهایش تکان خوردند و دوباره هر دو تبدیل به دود سیاه شدند و ناپدید شدند.

در همان لحظه، لونا، گرگ آبی دمدراز و مادر آرکاس، لبخند زد و گفت: – آرش خیلی شیطون و بازیگوشه. ویهان، گرگ آبی دمدراز و پدر آرکاس، پاسخ داد: – آره، یه انسان پسربچهی ۴۰۱۲ ساله. لونا خندید: – بیخیال، ما هم تو اون یخبندان بودیم. الآن تو ۴۰۳۷ سالته و من ۴۰۳۵ سال دارم. ناگهان، خواهر بزرگتر آرکاس، گرگ آبی دمدرازی که کلاه کابویی قهوهای بر سر داشت و گوشهای بزرگش از دو طرف کلاه بیرون زده بود، وارد شد: – خب، پس من هم باید ۴۰۲۲ ساله باشم. در همان لحظه، جینجر و جینا، خواهران دوقلوی بزرگتر آرکاس، باهم و همزمان گفتند: – ما هم باید ۴۰۲۰ ساله باشیم. همه به آرکاس نگاه کردند. گرگ آبی دمدرازی که دمش بهمراتب بزرگتر و درازتر از دیگر اعضای خانوادهاش بود. درست مانند آرش که چشمان کهرباییاش را از گرشاسب دستان به ارث برده بود، آرکاس نیز دم بلندش را از گرشار، پدربزرگش، به ارث برده بود. هرچند گرشار و گرشاسب برادر ناتنی یکدیگر بودند، اما وقتی گرشاسب در سن ۲۵۰ سالگی توسط پسرش، پدر بیولوژیکی آرش، یعنی شغاد کشته شد، بهخاطر پیوندی که با گرشار داشت، گرشار هم در همان سن و در همان زمان مرد. آرکاس گفت: – خب، من هم باید ۴۰۱۸ سالم باشه. تو چی شهاب؟ یوزپلنگ زرد چشمآبی گفت: – من ۴۰۱۹ سالم میشه. آرکاس با تعجب گفت: – ولی کوچیکتر از من بهحساب میای! شهاب پاسخ داد: – میدونی، ما یوزپلنگهای اگرالیان نر ژنتیکمون اینجوریه. نهایتاً بتونیم سه تا پنج متر قد بگیریم. اما یوزپلنگهای مادهی اگرالیان، مثل مادرم آناهیتا، یوزپلنگهای بالدار هستن. قدشون بین پنج تا ده متره، هرچند نسبت به یوزپلنگهای نر، ضعیفتر و شکنندهتر هستن. ویهان گفت: – خیلی عجیبه. همه به او نگاه کردند. ویهان ادامه داد: – یادم میاد عمو گرشاسب گفت آرش یه برادر دوقلو داره به اسم ساشار. حتی گفت اون درسته که همسن آرشه، ولی قد و ظاهرش شبیه به پسرای هجدهسالهست. گفت خیلی وقته رفته و دیگه نمیخواست کسی رو بکشه. موهاش سیاه بود، ولی بخشهایی از موهاش قرمز بود، بههمین خاطر بهش میگفتن شَدو، چون ظاهرش شبیه شَدو تو بازی سونیک بود. لونا در فکر فرو رفت و گفت: – یادم اومد... اونیکس تاندر آرش رو «آرشابا» صدا زد. ولی یه جا خونده بودم توی کتاب که آرشابا یعنی «نامیرا». اما یه جای دیگه هم نوشته شده بود یعنی «ستارهی قطبی شمال». او ادامه داد: – یه افسانهی قدیمی هست که مادربزرگ اکوین برام تعریف میکرد. میگفت آرشابا یه موجود الهی بوده، برادر طبیعت. اما زیاد عمر نکرد. به همین خاطر بخشی از روح و قدرتش رو درون بدن یه پسر انسان قرار داد که ظاهری شبیه خودش داشت، تا اون راهش رو ادامه بده. همه گفتند: – آرش همون پسره! در جایی دیگر، اونیکس تاندر بههمراه آرش که بر پشتش سوار بود، با دود سیاه بر فراز کوه ظاهر شدند. آرش با خوشحالی فریاد زد: – اینجا عالیه! صدای او در دل کوه پیچید و منعکس شد. اونیکس تاندر گفت: – میخوای همینجا بمونیم یا دوباره غیب و ظاهر، یعنی تلهپورت بشیم؟ آرش با لبخند گفت: – قطعاً تلهپورت بشیم! اونیکس تاندر، در حالیکه گوشهایش با نسیم تکان میخورد، گفت: – هه، اه نَوا! و دوباره هر دو به دود سیاه تبدیل شدند و ناپدید شدند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چجوری؟ + فان ( بررسی )
x نیاز به x نداره! ( بررسی )
پین؟
میشه از پست تایپ شرکت کنندگان جوکر2 حمایت کنید؟ 👀🎀
زیبا بود
ممنون نظر لطفته
ب ک م ی د م
خیلی قشنگ بود💚 اما راجب ساشار که برادر آرشه خیلی کنجکاو شدم.
حتما راجب اونم مینویسم 🙏🙏🙏🙏