عشق در میان دو قبیله فصل سوم دیدار دوباره
بادهای جنگ هنوز در هوا موج میزدند، و زمین، زخمی از نبردهای پیدرپی، بوی خاک و خون میداد. آتوسا، بیقرار و مضطرب، میان هیاهوی قبیلهی مادها قدم میزد. او نمیتوانست آرام بگیرد. حقیقتی که درونش شعلهور شده بود، راه گریزی برایش باقی نگذاشته بود. دلش پیش داریوش بود و خودش در اینجا، حس عجیبی در دلش داشت گویی او هم دل باخته ی داریوش شده بود. روز ها گذشت و لحظه ای نبود که داریوش در افکار آتوسا راه نرود. شب شد و دیگر زمان تصمیم گیری بود، آتوسا بار دیگر بی آنکه از چیزی بترسد به سوی مرزها رفت
هر شب، صدای فریادهای میدان نبرد از دور به گوش میرسید، و آتوسا، در میان سایههای شب، قدمی نزدیکتر به آن میدان میگذاشت. هیچکس نباید متوجه میشد، اما او دیگر نمیتوانست سکوت کند. باید او را میدید. از میان نبردها عبور کرد، اسبهای وحشتزده در میان میدان می تاختند، سربازان از درد زخمهایشان ناله میکردند، اما آتوسا فقط به چیزی جز چشمان داریوش فکر نمیکرد. اما او را نیافت.
دیگر همهچیز را از دست رفته میدانست، امیدش کمرنگ شده بود. تا اینکه ناگهان صدایی از پشت سرش او را متوقف کرد. "آتوسا لحظه ای درنگ کن! " قلب آتوسا در سینهاش لرزید، وقتی برگشت، داریوش را دید. باد در میان موهایش میرقصید، زرهی نقرهایاش زیر نور کمجان ماه میدرخشید، اما آنچه صنم را متحیر کرد، لبخند آرام او بود گویی تمام جنگهای دنیا در میان آن نگاه خاموش شده بودند.
داریوش پیش آمد. "اینجا مناسب صحبت نیست. بیا، تو را به جایی میبرم که آرامش باشد." آتوسا، بدون آنکه چیزی بگوید، تنها نگاهش را بر او دوخت. اما در دلش، هزاران سوال بیپاسخ موج میزد. داریوش به سمت اسبش رفت، صنم را دعوت کرد که همراهش باشد. او نباید قبول میکرد... اما در آن لحظه، چیزی فراتر از عقلش تصمیم گرفت. سوار بر اسب داریوش شد، و هر دو، در میان سایههای شب، از میدان نبرد دور شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
❤️❤️🤍🥺
❤❤❤
داستان منم بخونید❤️🙌🏻
زیبا
ممنونم