
خوب دوستان امید وارم از این فصل هم لذت کافی رو ببرید و یا برده باشید و این فقط یک داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂♥♥♥🤍🤍🤍😎😎😎🙏🙏🙏🤔🤔🤔👍👍

فصل سوم: زخمهایی از آینده آرش با وحشت به چشمان درخشان آرکاس خیره شده بود. سایههای هراس روی صورتش افتاده بودند و زیر چشمانش آنقدر گود افتاده بود که انگار شبها را بیوقفه با کابوس گذرانده باشد. حتی نفسهایش لرزان بودند، انگار در میان خواب و بیداری، هنوز از چیزی وحشت داشت که نمیتوانست نامش را به زبان بیاورد. آرکاس آرام و نگران گفت: «حالت خوبه؟» اما آرش جوابی نداد. تنها دست چپش را لرزان بالا آورد و بر پیشانیاش کشید. وقتی نگاهش به کف دستش افتاد، وحشت در چشمانش دوچندان شد. خون. رد خون تازهای روی پوستش نقش بسته بود. این زخمها نه از حال، بلکه از آینده آمده بودند… آیندهای که هنوز نیامده بود، اما نشانههایش اینجا، در زمان حال، آشکار شده بودند.

آرکاس جلو آمد، دلش میخواست با پنجهاش گونهی آرش را نوازش کند، اما همین که نزدیک شد، آرش با وحشتی ناگهانی عقب پرید. دستهایش میلرزیدند، دهانش باز مانده بود، اما حرفی نمیزد. چشمانش در شوک فرو رفته بودند. و ناگهان… لبخند زد. لبخندی که نه از شادی، بلکه از نوعی جنون پنهان و درد عمیق سرچشمه میگرفت. زیر لب گفت: «این دفعه درستش میکنم… همهی اهریمنها رو نابود میکنم…» آرکاس بهتزده شد. این جمله از دهان آرشی که همیشه از خشونت دوری میکرد، بعید بود. و چیزی حتی عجیبتر توجه همه را جلب کرد: موهای سمت چپ سر آرش داشتند به آهستگی سفید میشدند… و مردمک چشم چپش، آرامآرام به رنگ قرمز درآمد.

ناگهان شهاب، یوزپلنگ نوجوان، سریع جلو دوید و آرش را از دید همه دور کرد. به زمزمه گفت: «آرش… تو سفر کردی در زمان، درسته؟» آرش با ناباوری گفت: «تو از کجا میدونی؟» شهاب جدی گفت: «وقتی درفش کاویانی رو شکستی، من اونجا بودم. اما این موضوع رو به آرکاس نگو… فعلاً نه.» آرش آرام گفت: «باشه…»

شهاب افزود: «زخمهات دارن از آینده به عقب میان… هر چی بیشتر توی زمان سفر کنی، تأثیرش بیشتر میشه… مراقب باش.» چند لحظه بعد، موهای آرش و چشمش به حالت اول برگشتند. در همین لحظه، پدر آرکاس با انرژی وارد صحنه شد و گفت: «بیاین بریم پیکنیک!» آرش که هنوز در افکارش غرق بود، آرام گفت: «بریم کنار رودخونه… اونجا قشنگتره.» --- دو ساعت بعد، کنار رودخانه بودند. صدای خنده و شادی در میان موجهای آرام میپیچید. اما ناگهان، سکوتی شوم همه جا را گرفت. اهریمنها دوباره حمله کرده بودند. آرش دیگر آن پسرِ ترسو و گیج نبود. با چشمانی پر از خشم، جلو ایستاد. این بار از خانوادهی آرکاس محافظت میکرد. اما یکی از اهریمنها ناگهان دست چپ آرش را گاز گرفت. فریادی از عمق وجودش برخاست و دوباره موهای سمت چپش سفید شدند و چشم چپش قرمز. این بار نه فقط ظاهرش، بلکه روحش هم تغییر کرده بود. او با مشتهای خشمگین، چنان به اهریمنها حمله کرد که خون صورتش را رنگی کرد. آرکاس با اضطراب گفت: «آرش… آروم باش!» اما آرش با فریادی خشن گفت: «نه! باید ازتون محافظت کنم!» مارفلس و مارکلس از شدت ترس دویدند، اما پنجههایشان لیز خورد و به داخل رودخانه افتادند. آرش به سمتشان رفت، اما آنها که از او ترسیده بودند، از کمکش فرار کردند و غرق شدند. آرکاس با چشمانی پر از اشک و خشم گفت: «همش تقصیر توئه! تو خیلی بیرحمی!» و با دمش ضربهای به سر آرش زد. خون از پیشانی آرش جاری شد. آرش در میان خون و هراس، دیگر چیزی نمیفهمید. دست چپش را مشت کرد و فریاد زد… «برگرد… برگرد!» و درفش کاویانی در دستش خرد شد… و زمان دوباره به عقب برگشت. --- همان صحنهی آشنا… پدر آرکاس با لبخند پرسید: «میشه راجعبه خانوادهات بگی؟» و همان سؤال همیشگی آرکاس: «حالت خوبه؟» آرش اینبار ساکت بود. دست چپش، هنوز از جای گاز اهریمن میسوخت. وقتی با دست راست مچ آن را گرفت، فریادی از عمق جانش برخاست. موهای چپش دوباره سفید شدند، و مردمک چشمش قرمز. آرکاس جلو آمد، اما آرش فریاد زد: «نزدیک نشو!» همه متعجب شدند. شهاب آهی کشید و گفت: «مگه نمیدونین؟ آرش داره زخمهاشو از آینده میاره.» آرکاس زمزمه کرد: «چی داری میگی؟» شهاب جدی پاسخ داد: «تو… تو در آینده بهش آسیب میزنی. تو زخمش میکنی… همون کسی که ازت محافظت میکرد.» آرکاس با ناباوری به زخمهای پیشانی آرش نگاه کرد… اندازهی پنجههای خودش بودند. اشک در چشمانش جمع شد. جلو رفت، با پنجههایش آرش را آرام در آغوش گرفت و گفت: «من… من همچین کاری نمیکنم… قول میدم… آرش، متأسفم…» اما آرش جوابی نداد. خون از دهانش جاری بود، چشمانش بسته، و نفسهایش بریدهبریده شده بودند. آرکاس با فریادی در میان گریه گفت: «خواهش میکنم… منو ترک نکن… آرش…» شهاب چشمهایش را بست و آرام گفت: «اگر دوباره در زمان سفر کنه… ممکنه دیگه برنگرده…» مارفلس و مارکلس، هراسان و غمگین، به آرشی نگاه کردند که میان مرگ و زندگی، بیصدا افتاده بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا💚 مثل همیشه خوب بود ولی بنظرم ایندفعه از همیشه بهتر شده
ممنون نظر لطفتونه
خوبه عکسش
ممنون نظر لطفته
💐
فرصت؟