فریاد بی صدا پارت ۷ با تمام حالت کلافگی که داشتم بعد از پیامی که به دیمیترا دادم خواستم از پیویش خارج بشم که همون لحظه آنلاین شد و پیام منو سین زد انگار فهمیده بود حالم بده قبل از اینکه من شروع کنم و حرفی بزنم پرسید: حس میکنم اتفاقی افتاده میخوای باهم صحبت کنیم؟
بعد از خوندن این پیامش ناخودآگاه بغضم ترکید و گفتم اره با حالت گریه تایپ کردن برام سخت بود اما شروع به گفتن داستانم کردم حس میکردم نمیتونم دیگه پنهونش کنم +دیمیترا میخوام یک چیزی بهت بگم -من اینجام تا حرفاتو بشنوم...... +من.....خب من دلم تنگه خیلیم دلم تنگه.... -برای کی؟
+ما......مامانم.....همش بچه بودم من گناهی نداشتم دیمیترا من.....من.......من نیازش داشتم که اون رفت....رفتو دیگم نیومد من هنوزم تو دلم خاطراتشو نگه داشتم با اینکه برام سخت بود نبودش با اینکه.......دیمیترا خودتم میدونی بچه ها به مادر اصلیشون نیاز دارن نه یکی دیگه و من اون نیازم هیچ وقت برآورده نشد دیمیترا من عصبیم،عصبی از مامانم عصبی ازنبودش دلم براش تنگ میشه ولی یک حس تنفر هم ازش دارم بعد از تموم شدن حرفام دیمیترا شروع کرد به صحبت کردن بامن انگار درکم کرده بود و متوجه تمام احساساتم شده بود
-کاش پیشت بودم دختر خیلی زندگی سختی رو داشتی میفهمم حق میدم بهت عصبی باشی دلتنگ باشی تمامه اینارو بهت حق میدم با اینکه دوریم ولی از دور من بغلت میکنم بعد از حرفای دیمیترا یکم حس سبکی داشتم حالم بهتر شده بود ولی از نظر روحی خسته بودم به خودم تو آینه ی اتاقم نگاه کردم چشمام قرمز شده بود از شدت گریه همچنین لبام گوشیمو گذاشتم کنار و از اتاقم خارج شدم تا یک آبی به دستو صورتم بزنم
بابت تاخیر شرمنده🥲
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عه قسمت بعدی😻
اره🥹