
سوار بر زندان اهنین می روم...به چشمان خیره مردم نگاه میکنم.......صداهایشان ازارم میدهد......اون یه شیطانه.......اون نفرین شدنست .....باید کشتش .....مگر من چه گناهی کردم...مگر قرار نبود در این دنیا گناهکاران مجازات شوند و بی گناهان در امان باشند.... اسایش پس کجاست...پس عدالت؟؟ در اصل عدالت را انسان ها در این زمین فانی میسازند با تخلیات و توهمات خودشان ...حتی ممکن است این دنیا قوانین انسان ها توهم باشند یا شاید توهمات من ...پس چرا در ذهنم هیچ عدالتی برای من نیست...مگر ما خودمان زندگیمان را نمی سازیم مگر خودمان فرصت نمی دهیم مگر همه مستحق یک فرصا دوباره نیستند مگر به خودمان فرصت نمی دهیم ..دیگر پس چرا کسی مرا مستحق یه بار فرصت نمی داند حتی من اشتباهی انجام ندادم. ...من حتی اجازه اینکه برای اولین بار انجام دهم ندارم ..چرا ؟ چرا؟ چون شبیه دیگران نیستم؟ چون متفاوتم... چون..چون...
به خرگوش کچک دوست داشتنیم نگاه می کنم ...قادر به حرف زدن نبودم ، لال بودم، تنها کسی که بهم فرصت داد....خندیدم با اصوات نامشخصی که قادر بودم بگویم گفتم: کوچولو...به اخر خط رسیدیم ..بدون هیچ فرصتی..بدون هیچ عدالتی! اشک از چشمانم سرازیر شد چون متفاوت بودم.... از وقتی که با یک دارو مسموم شدم و موهایم سفید شد و چشمانم سرخ شد ...مانند خرگوش کوچک دوست داشتنیم که موهای سفید وچشمان صورتی دارد ...یادم می اید وقتی میدایش کردم مانند من طرد شده بود پس او تنها دوست و همراهم شد . تا با هم به هم عشق بورزیم
هنوز واکنش دیگران به چهرم بعد مسمومیت را به خاطر دارم.... عجیب الخلقه! ..شیطان!....تو یه ادم بدی!چرا ؟چون چهرم متفاوته ! مگر متفاوت بودن ، نباید هیچ وقت مورد سرزنش قرار گیرد ، مگر همه یکسان نیستیم ؟ یعنی همش شعار بود؟ بله فقط یه شعار ! باید وقتی مواجه می شوی با این موضوع فرق شعار با واقعیت را متوجه میشوی ولی قرار بود فرق حقیقت و تخیل یک خط باشد پس این خط چرا انقدر وسیع و گستردست. من همیشه مورد ازار بودم چرا؟ چرا سنگ مینداختند بهم ... حتی حق زنده بودن و نفس کشیدن هم نداشتم چون چهره عحیبی داشتم در حالیکه قاتلان راحت بودند ....
من به خاطر این شعار ها ،که هیچ کس فرقی ندارد .شیطان نامیده شدم! طلسم شده!همیشه زخمی بودم . حتی به جنگل فرار ی کردم ولی باز در امان نبودم . دوباره سنگی در قفس اهنین به من خورد ، از سرم خون سرازیر شد و من را از تفکراتم بیرونر اورد خرگوشم دستم را کمی گاز گرفت ، گفتم: من و تو همیشه با همیم...مثل اولین روز که هم را دیدیم چون ما هر دو طرد شده ایم .به اسمان نگاه کردم: تو بایدبری خرگوش کوچولو . ناراحت من نباش تو بهترین دوست من بودی بر عکس انسان ها که بیشتر برای من گرگ هایی گرسنه بودند، حیواناتی درنده و رندانی در قفسی ساخته شده از خرافات و تعصبات بی پایه و اساس
میدونی خرگوش کوچولو ما زندانی هستیم ولی مردم سال هاست اسیر افکار پوسیده به نظر خود روشن فکرانه هستند و با همان افکار شعار می دهند، می کشند، غارت می کنند و... ما فقط در این زندگی کوچک زندانی کوچک و بی ارزش از افکار و توهمات مردم بودیم ولی این دنیا همیشه زندانی و اسیر افکارشان است چه در گذشته چه در اینده چون انسانیتشان را فراموش کردند و شبیه گرگ هایی درنده اند.
ولی خرگوشم حرکتی نکرد.اون نفس نمی کشید. اخرین دوستم را از دست دادم. سرباز گفت: پاشو بچه شومیه اخر خط رسیدی.خندیدم. همراهش رفتم به سمت، به قول خودش ،قول خودش اخر خط !دراز کشیدم تااخرین ضربه کار من را تمام کند .بالاخره دارم ازاد میشم ، دارم از زندانی توهمات مردم باهمان طنابی بافته شده از توهمات مردم میرم دارم میام پیشت
اسلاید اضافه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
میشه به سه تا تست آخرم سر بزنی ❤️