
این تک پارتی کوتاهه براش زحمت کشیدم امیدوارم بخونید، لذت ببرید و بخندید.
هری پاتر، همان پسر مشهور، همان پسر برگزیده، که البته در این سن و در اواسط میانسالی، دیگر به مشهوری گذشته نبود.اما خوب هنوز هم فرد مهمی بود. قراربود به یک سفر برود. یعنی بروند. او، همسرش جینی، بچه هایش، جیمز و آلبوس و لیلی، و رون و هرماینی و... کلا همه افراد وزارتخانه، به علاوه ی استادان هاگوارتز و اعضای محفل، زیر قرار بود برای تعمیر سنادج به ایران بروند. سنادج مدرسه جادوگری ایران بود که عده ای مرگخوار که از دست کاراگاه های وزارتخانه فرار کرده بودند به آنجا رفته بودند و آنجا را تخریب کرده بودند، یعنی سعی کرده بودند تخریب کنند اما موفق نشده بودند به طور کامل انجا را تخریب کنند و فقط بخشی از محوطه ی قلعه تخریب شده بود. اکنون هم همه در چند اتوبوس راهی سنادج ایران شده بودند. با چه کسانی هم همسفر و هم اتوبوسی شده بودند. چند صندلی را او و خانواده اش پر کرده بودند. چند صندلی را رون و هرماینی و بچه هایشان، کمی جلوتر، ریموس و خانواده، و سیریوس و خانواده، و در ردیف کناری هم اسنیپ و خانواده، و مینروا و مادام پامفری و بقیه ی استاد های هاگوارتز و... پر کرده بودند.
دو اتوبوس دیگر هم اعضای وزارتخانه و بقیه ی اعضای محفل پر کرده بودند. کمی گذشت. البته کمی بیشتر از کمی، پنج روز گذشت. به مرز عراق-ایران رسیده بودند. همه از اتوبوس ها با وسایلشان پیاده شدند و به سمت مرز حرکت کردند. در مرز، همه یکی یکی گذرنامه هایشان را نشان دادند و پس از مهر خوردن گذرنامه هایشان از مرز رد شدند. البته به جز ماندانگاس فلچر که گذرنامه نداشت و در مرز گیر افتاد. بعد از رد شدن مرز، خانمی پلیس که لباس عجیبی پوشیده بود به سمت خانم ها آمد. هرماینی پرسید:«چی شده خانم؟ با ما کاری دارید؟» خانم جواب داد:«چیزی نیست عزیزم. فقط شما خانم ها باید روسری سر کنین و حجابتون رو رعایت کنین چون جزء قوانین اینجاست.» جینی متعجب پرسید:«روسری؟؟روسری دیگه چیه؟؟؟» قبل از اینکه خانم جواب دهد مادام پامفری گفت:«روسری یه چیزیه که می پوشن تا موهاشون معلوم نباشه.»
هرماینی دوباره پرسید:«خب خانم ما که از خارج اومدیم روسری نداریم، ما باید چیکار کنیم؟» خانم محترمانه گفت:«من بهتون میدم اما باید پولشو بدید.» پس از گرفتن روسری ها، پوشیدن آنها و پرداخت کردن پولشان خانم با آنها خداحافظی کرد و عید را به آنها تبریک گفت. آنها هم متعجب شده بودند، عید؟ کدام عید؟ بنابراین رفتند تا جواب سوالشان را از تابلوی دامبلدور بگیرند. بالاخره او قبلا بارها به ایران سفر کرده بود. هرماینی از تابلوی دامبلدور پرسید:«شما میدونین منظور اینها از عید چیه؟» تابلوی دامبلدور جواب داد:« اینجا سال نو آغاز بهار شروع میشه، هر سال ایرانی ها آغاز بهار رو جشن میگیرن و به این عید، عید نوروز گفته میشه. ما هم تا موقع تحویل سال و شروع سال جدید و عید، به سنادج میرسیم.» پس از رد شدن از مرز ها و کارها، سوار اتوبوس هایی در این سمت از مرز شدند که دیگر راننده ی آنها از خودشان نبود و مجبور بودند مدتی بدون جادو سر کنند. از آنجایی که سنادج در تبریز بود، خیلی هم دور نبود و به زودی می رسیدند. در همین حین زمان ناهار فرا رسیده بود و همه از اتوبوس در ایلام پایین آمدند تا غذایی بخورند. به سمت رستوران رفتند، اما رستوران تعطیل بود. سیریوس و ریموس و اسنیپ(که البته به زور پرتره ی دامبلدور همراه آنان رفته بود.) رفتند تا علت تعطیلی رستوران را بپرسند. سیریوس از صاحب رستوران پرسید:«آقا، چرا رستورانتون تعطیله؟» صاحب رستوران جواب داد:«چون ماه رمضانه، تا افطار رستوران ها تعطیله.»
ریموس کمی فکر کرد، قبلا در جایی خوانده بود ماه رمضان یعنی چه؟ اما یادش نمی آمد، بنابراین پرسید:«ماه رمضان؟ ماه رمضان دیگه چیه؟» صاحب رستوران دوباره جواب داد:«ماه رمضان ماهیه که همه به جز بعضیا که یا مریضن یا مسافرن روزه میگیرن که اونم احکامی داره. روزه هم یعنی اینکه از زمان اذان صبح تا اذان مغرب چیزی نخوری یا ننوشی و کارهایی که روزه رو باطل میکنه انجام ندی.» پس از فهمیدن علت تعطیلی، آن سه نفر بازگشتند. پرتره ی دامبلدور پرسید:«چیشد؟ علت تعطیلی رو فهمیدید؟» اینبار اسنیپ که تاکنون ساکت بود جواب داد:«همه ی رستوران ها تعطیلن و تا زمانی به اسم افطار باز نمیشن.» بی غذا، به سمت اتوبوس ها رفتند، اتوبوس رفت و رفت و رفت تا اینکه شب شد و در ارومیه توقف کردند و شامی خوردند. سپس در مسافرخانه ای خوابیدند. صبح، پس از خوردن صبحانه، دوباره حرکت کردند و ساعت دوازده ظهر، به سنادج تبریز رسیدند. همه در آنجا در تدارک انداختن سفره هفت سین بودند. بچه ها از آنها پرسیدند:«دارین چیکار میکنین؟»
آنها جواب دادند:«داریم سفره ی هفت سین میندازیم. برای تحویل سال.» بچه ها با تعجب گفتند:«سفره ی هفت سین؟!» آنها گفتند:«اره، این سفره هفت تا چیزداره که با سین شروع میشن و هر کدوم از این چیزا نماد یه چیزین. اجزای این سفره هم این چیزها هستن: قرآن، شیرینی، شانه، آینه، آجیل، ماهی، سبزه، سکه،سمنو،سماق، سنجد، سیر، سیب» بچه ها هم در انداختن سفره کمک کردند. در لحظه ی تحویل سال، همه دور هم نشستند. و برای هم دعا کردند. فردای آن روز، تصمیم گرفتند روزه بگیرند. هرماینی احکام روزه را خوانده بود و بعضی هایش را به همه اعلام کرده بود. برای سحری خوردن بیدار شدند، سحری را مهمان ایرانی ها بودند. بعضی ها از جمله رون، تا لحظه ی اخر به سرعت میخوردند و بعضی ها مثل اسنیپ، در آرامش غذایشان را تمام کرده، چند لیوان آب هم خورده، ظرفشان هم میشستند. بعد از خوردن سحری، ایرانی ها به آنها نماز خواندن یاد داده، نماز خواندند. در اواسط روز، بچه ها در حال تعمیر سنادج بودند. روزه هم بودند. بیحال بودند و انرژی زیادی برای کار کردن نداشتند. اما هر طور شده تا افطار صبر کردند. موقع افطار، رون رو به غش با اتمام اذان عملا به غذا حمله کرد. بقیه هم با آرامش غذایشان را خوردند. پس از اتمام این سفر، هری پاتر در دفتر خاطراتش نوشت:«خاطره ی خوبی بود. چیز های زیادی تجربه کردم. اما فهمیدم ایرانی ها در هر شرایطی میتوانند جشن بگیرند. حتی اگر نتوانند غذا بخورند.» *پایان*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)