
چند قسمت داستان،یک نکته ای هم هست نیوان همان پسری هست که مو هایش قرمزه و قد اش بلنده و کشته شده..

*ایستگاه قطار*باد می وزید و لباس مردی که در حال نزدیک شدن به نیلا بود را حرکت میداد.مردی با مو های قرمز ولی قد کوتاه تر از نیوان،چهره اش به بزرگسالی بیش از چهل سال نزدیک بود ولی سی و سه سال بیشتر نداشت.کت بلند خاکستری پوشیده بود،از نزدیک توجه هرکسی را جلب میکرد که یک جای زخم روی گردنش داشت.با فاصله کنار نیلا ایستاد:«آن پسر عموی منه..،جلوی پای ام سنگ انداخته و میدانی که تجارت هیچکدام از این بازی ها را قبول نمیکند که کدام شخص زندگی من هست»

رئیس:«موقعیت برایت ارسال میشود»صدای پیامک میاد،نیلا ناخودآگاه دستش را روی جیب لباس اش میگذارد.رئیس با لحن کاملا جدی:«در ضمن میدانی که اگر اشتباهی کنی،اشتباهی هم کشته میشوی!»سرعت قدم برداشتن به سمت نیلا نبود،رئیس در یک چشم به هم زدن غیب شد.انگار تا به حال از مادرش زاده نشده.نیلا در ذهنش بررسی کرد:«اگر پسر عموی رئیس باشد،پس آن کمی شبیه اش هست..مثلاً مو های قرمز دارد و به قدر کافی باهوش هست.چون کشتن آدم های کم هوش که سودی برای کسی ندارد»

نیلا به قدم های رئیس عادت داشت.گاهی چون برگ در حال سقوط آرام و گاهی چون حرکت ابر ها تند و بی صدا.نیلا حرکت کرد شلوار پارچه ای مشکی،پیراهن خاکستری و جلیقه ی مشکی،کفش های اسپرت خاکستری و کیف مشکی.انگار ملکه به قلمرو اش وارد شده آنقدر که با وقار و چشم نواز راه میرفت.با این حال کسی نمیدانست که زیبایی ملکه یک نقاب است و وقار قلمرو در هم خواهد شکست.نیلا بعد از ده دقیقه خودش را به ماشین مشکی خودش رساند که ثروتمند بودنش را ثابت میکرد.

در ماشین را بست،با قدم های آرام پارکینگ را طی کرد و وارد خانه شد.کلید طلایی را توی قفل حرکت داد و با یک حرکت دست در محکم و طلایی را بست.کلید را روی میز عسلی انداخت،لبخند رضایت زد و با غرور به اطراف اش نگاه کرد.چیزی جز تلاش نمی دید گرچه این وسایل درختی بود که در خون ریشه داشت.موزائیک های زیبا،دستگیره های طلایی،در های چوبی با طرح های زیبا،ساعت نقره ای،طلایی،تلوزیون بزرگ و اتاق های که هیچوقت از آنها استفاده نکرد.مثل اتاق موسیقی با پیانو ی خاک گرفته اش که هر زمان قصد میکند دستی به آن بزند رئیس او را احضار میکند.

ساعت یازده و نیم شب بود.نیلا از حفاظت در ورودی عمارت گذشته بود.با از کار انداختن دوربین مدار بسته وارد خانه شد.سالن مطالعه ساکت بود،با سرعت به نیوان حمله ور شد.نیوان می چرخد و چند قطره خون بریدگی روی کتاب می ریزد،شانه اش زخمی شده.نیوان بلافاصله از جای اش بلند میشود و زنگ خطر را میزند.نیلا دوباره بهش حمله میکند،آن از حمله ی بعدی فرار میکند.نیلا قلب نیوان هدف میگیرد ولی حرکت نیوان نمیگذارد که به قلب اش بخورد،میخورد به طرف چپ سینه اش.پا اش سست میشود و روی دو زانو می افتد،نیلا این دفعه به قلب اش میزند و برگه های کتابی که نیوان مشغول خواندن اش بود تماما خونی میشوند،زمین سفید عمارت به رنگ خون در میاد..هنوز روی دو زانو هست،چشمش تار میبیند و در نهایت میمیرد.

نیلا با وجود نیرو هایی که برای دستگیری اش آمده بودند،از عمارت خارج میشود.صدای قدم برداشتن عده ای که دارند توی سالن قدم میزنند به گوش اش میرسد و بعد صدای،افتادن دو زانو روی زمین.صدای وحشت زده توی سالن می پیچد:«زنده ات نمیگذارم لعنتی،خودم با دست های خودم میکشم ات»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
روز هشتم کوووووووو؟ نمی بینمش😣
بقیشش 💤🐻🍬
باشد..مینویسم
هیچکس مشتاق بعدش نیست..چه نا امید کننده
نخیر الان عیده کسی نمیرسه حتی ساعت گوشیش نگاه کنه 🐻⛏️ من میخوام بیدونم بعدشوو 🐻🍬 داستان به این هیجان انگیزیی کارت عالیهه 🐻💤🍬
جالب و زیبا بود🦋✨
پیج من هم چک کن مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤✨
عالی❤️🔥
حیح..مرسی..
خواهش❤️🔥
چه استقبالی..چهار نفر لایک
مثل همیشه عالی(من میام از تو یاد می گیرم:)
شما خودت کار بلدی
مرسییییییییییییییییی!