
صبح برخاستم و پنجره را به نرمی گشودم، شاید گویی بتوانم او را ببینم بر تن لباسهایم افکندم و از خانه بیرون زدم، شاید که در محله او را پیدا کنم هر گوشه و کناری را گشتم . ناگهان، او را یافتم. کنار دیگری بود، همدمی به نام لینا. نگاهی بیصدا از دور، چون سایهای بیحس و بیصدا، او را میدیدم. در آن لحظه، گویی زمان متوقف شد. اما آیزاک، به سوی من آمد. "سلام، آلیسا." قلبم در سینه میتپید، در پاسخش، به شدت سردرگمم بودم تنها میخواستم حضورش را که بیش از هر کلامی عزیز بود در کنار خود حس کنم. "آلیسا، حالت خوب است؟"
چشمانم در آن لحظه، در نگاهش گم شد. شاید دیگر هیچ کلامی برای بیان آنچه در دل بودم، کافی نبود. "بله، حالم خوب است." او مال من نبود، اما شبی، در دل شب و در خلوت ذهنم، گفتم که باید احساساتم را به او بگویم. ته این که راه م*ر گ نیست؟ صبح روز بعد با اضطراب برخاستم، تصمیم من قطعی بود او در گوشهای ایستاده بود، و من با لرزش صدایم او را صدا زدم: "آیزاک، آیزاک! چیزی دارم که باید بگویم."
نگاهش پر از تعجب بود. کلمات از من فرار میکردند . در نهایت، بیاختیار قدمی به او نزدیکتر شدم سکوت میانمان سنگین بود برای لحظهای، همهچیز از حرکت ایستاد وقتی دوباره به خودم آمدم، او فقط به من خیره شده بود ، در حالی که سکوت همه جا را فراگرفته بود. بدون کلمهای، سریع از او دور شدم و در گوشهای ایستادم. و او را دیدم. او را دیدم که در آغوش لینا بود. چهرهاش غرق در پشیمانی بود، مانند کسی که از کار خود پشیمان است، اما ناچار است به راهی که رفته ادامه دهد. نگاهش، شرم را در دلش میکاشت. گفتم شاید این اشتباه من باشد. دوباره برگشتم و به او نگاه کردم. در لحظهای که در آغوش لینا بود، شرم از چهرهاش میبارید. قلبم فرو ریخت. آن شب در خانه، در دل خود فرورفته بودم. اشکهایم همچون رودخانهای بیپایان میریخت. افکارم گویی در دام تاریکی و دیوانگی گرفتار آمده بود. ناگهان صدای در به گوشم رسید.
در را گشودم، و او بود، آیزاک. "اتفاقی که صبح افتاد، یک سوتفاهم بود. من هیچ احساسی به تو ندارم. لطفاً از این به بعد از من فاصله بگیر." او پیش از آنکه اجازه دهد کلمات به زبانم بیاید، از من دور شد. در پشت در ایستاده بودم، و شب، به سکوت و اشک سپرده شده بود صبح روز بعد هیچ چیز جز درد در دل من نبود. به خود گفتم که دیگر اینجا جای برای من نیست وسایلم را جمع کردم. قلبم از دردی عمیق رنج میبرد. این درد، درد عشق بود، و هیچ چیزی نمیتوانست آن را التیام بخشد. به اتاق رفتم، قلم به دست گرفتم و نامهای نوشتم. در انتهای نامه، خونم را مهر کردم. آن شب، در دل آتش این عشق، آخرین نفس را کشیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اشککککککککک
کامنت اول؟؟فرصت؟؟