آخرین نامه

نامه را باز کردم.پشت نامه،مثل همیشه نوشته بود،"برای او" نامه اش،بوی گل های باران خورده را میداد،همان عطری که همیشه میزد.هر هفته،پستچی نامه هایش را بهم میداد.این هفته آخرین هفته ای بود که نامه اش دستم رسید.اولین جمله ای که وقتی نامه را باز کردم دیدم،جمله ی"آخرین نامه" بود...

وقتی این جمله را دیدم،دیگر دلم نمی‌خواست جملات بعدی را بخوانم... شروع کردم به خواندن:«میدانم که هردوی ما،تا آید یکدیگر را دوست داریم.میدانم بی تو نمیتوانم... اما دیگر نمیشود که بمانم. پدرم اجبارم کرد،که آخرین نامه ام را به تو بدهم و دیگر نامه ای به تو ندهم. او گفت که(باید با یکی از پسران دوست های پدرم ازدواج کنم...) و من چاره ای جز اطاعت ندارم... اما بدان تا ابد دوستت دارم..."

در حالی که نامه را می خواندم،اشک هایم روی نامه می‌ریختند. شروع کردم به خواندن ادامه ی نامه:" از طرف دوست دار تو...ماری" آخر نامه نوشته بود:"برای او"

ماری...اکنون که نامه ی آخر تو را خواندم، قول میدهم که هیچوقت فراموشت نمیکنم. تا ابد دوستت دارم ماری... نمی‌دانم اکنون چگونه بی تو زنده ام ماری...

اسلاید اضافه(مرض دارم) بموسا دستم خورد