پارت ششم
کلاس گیاه شناسی با هافلپاف برگزار می شد.
پروفسور اسپراوت سرپرست گروه هافلپاف گیاه شناسی را تدریس می کرد . توی گلخونه میز های بزرگی قرار داشت و دانش اموزان باید به گروه های سه نفره تقسیم می شدند سلیا دور از همه پشت یکی از میز ها ایستاده بود . زوئی از دور سلیا را دید به سمتش اومد و کنارش ایستاد وقتی متوجه نگاه متعجب و طلبکارانه سلیا شد گفت " بالاخره تو هم به یه گروه نیاز داری نه !" سلیا نفسی کلافه کشید مثل اینکه زوئی به پایش نوشته شده بود . هنوز از صبح سر دردش خوب نشده بود برای همین پشت میز نشست و سرش را روی میز گذاشت . چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود."اممم" سلیا سرش را بالا آورد متیو با ترس و لرز بالای سرش و البته با فاصله وایساده بود و گفت " می تونم تو گروهتون باشم " سلیا کم کم داشت شاخ در می آورد. بعضی اسلایترینی ها جرات نمی کردند کنارش بشینند حالا یه هافلپافی اومده و می خواد با سلیا همگروه باشه. خنده اش گرفته بود .
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
قلمتون واقعا قویه.
ممنونم (:
منتظر اداممممممن
داستان اصلی هنوز شروع نشده تقریبا از ۲ پارت دیگه وارد هیجانات داستان میشیم
آخ جوننننن
اگه این اصل داستان نبوده باشه و اینقدر خوبه ببین اصلش چیه
وای خدا خیلییییی عالی بوددددددد
واقعا قلمت رو خیلی دوست دارم عالی می نویسی😍🙃❤
عالییی بودددد😃😃😃
معلمومه که عالی بود👍