
خوب این ادامه سناریو مویچیرو است . و بیشتر شبیه خود انیمه است.از انیمه (شی.ط.ان.ک.ش) و جزو انیمه است

پارت قبلی هم دسته بندی انیمه داشت و خوب ابتدا یک خلاصه ای از پارت قبل می گویم که همه چیز مثل خود انیمه بود با این تفاوت که مویچیرو در آخر متوجه می شود که برادرش سالم و زنده است.

بعد از آن روز دیگر آن خشم سراغم نیامد .هر روز به آن عمارت می رفتم و به یویچیرو سر می زدم.با اینکه او را به یاد می آوردم .کنارش می نشستم و منتظر روزی که چشمانش را باز کند .چند روزی می گذشت دیگر کاملا بهبود پیدا کرده بودم و می توانستم تمرینات را برای شی.ط...ک.ش شدن شروع کنم. اما فقط به من تمرینات مقدماتی کوچکی می دادند و من ایراد نمی گرفتم چون فکر می کردم که شاید بخواهند من با برادرم تعلیم ببینم.
ولی بالاخره روز موعود فرا رسید. یادم می آید فضا بوی خاک باران خورده می داد و من درحال انجام آن تمرینات بودم . که یک فرد از حالی همان عمارت داشت به سمتم می دوید. -توکیتو سان ...(همون آقای توکیتو). -بله ،چیزی شده؟. وایساد و نفس زنان گفت : برادرتان.... یویچیرو سان به هوش آمدند. نمی دانم چه شد ولی کنترل خودم را از دست دادم و چوبی که برای تمرین بود را زمین انداختم و تا جای که می توانستم دویدم

با سرعت به عمارت رسیدم و به سمت اتاق رفتم آنجا بود روی آن تخت چشمانش باز بود و به سمتش دویدم . تا دیدمش دوباره آن حس عجیب وارد وجودم شد دوباره نمی دانستم خوشحالم یا غمگین و چرا می خواهم گریه کنم.

چشمانش به سمت من چرخید و سعی کرد دستش را بلند کند. صدای خیلی ضعیفی از خودش بیرون داد. - مویچیرو اینجای؟ حالت خوبه ؟ نمی دانستم چه باید جوابش را بدهم ولی سریع دستش را گرفتم فقط جواب دادم . - بله،یویچیرو ،حال خودت خوبه؟خوش حالم که به هوش آمدی. -خداراشکر که سالمی.

پس از مکث کوتاهی لبخند زد و گفت: تو ..آن ..شب خیلی ..شجاع ...بودی ، قوی بودی ... ببخشید که این مدت ...این..مدت نادیده ات می گرفتم ..تو خیلی مهربونه بودی ..شجاع بودی ..می خواستی به همه کمک کنی .. ولی من. اوه مویچیرو ..ببخشید

- نه یویچیرو این حرف ها را نزن تو الان حالت خوب نیست تازه من الان هیچ چیزی یادم نمی آید. سعی می کردم صحبت هایم با احساس و درست باشند اما هرچه که به ذهنم می رسید را بهش گفتم. - می دونم بهم ...گفتن که فراموشی گرفتی ..ولی باز من....... اینطور که معلوم بود ساعت ها پیش به هوش آمده بود و همه چیز را بهش گفته بودند . چند ثانیه را در سکوت گذراندیم و او به خواب رفت

هفته ها گذشت و من در طول آن زمان هر روز پیشش می رفتم و چون دیگر نمی شد که منتظر بهبود او بمونم دیگر شروع به تمرینات و آموزش شی.ط....ک.ش کردم. استاد من شینازوگاوا سان ( همون آقای شینازوگاوا) هاشیرای باد بودنند و قول داده بودند کاری کنند که من و برادرم باهم تعلیم ببینیم

خیلی نگذشت که یویچیرو بهتر شده بود و از همان موقع شروع به تمرینات و آموزش می کرد. اما هنوز نمی توانست از دست چپش به طور کامل استفاده کند. هر موقع که می دیدمش خیلی از خودش کار می کشید و تمرین می کرد و وقتی به من رسید من هم شروع به تمرینات سخت کردم.

بسیار تمرین می کردیم و برخی روز ها بسیار حالمان بد می شد .اما زود پیشرفت میکردیم برایمان عادی شده بود. شینازوگاوا سنسی (سنسی:استاد) به ما می گفت که خیلی خوب عمل می کنیم.

چند ماهی گذشت و ما زود پیشرفت می کردیم و این قطعا بخاطر این بود که اجدادمان از بزرگترین هاشیراها بودنند. . من و یویچیرو دو سبک تنفس جدید را کشف کردیم که هر دو از باد می آمدند و بسیار به هم نزدیک بودنند . تنفس مه که من از آن. استفاده می کردم و تنفس ابر که او از آن استفاده می کرد . یا اینکه سن مان کم بود اما خیلی زود به هاشیرا ها پیوستیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد لطفا
عالی
ممنون
فقط باز ببخشید ایندفعه هم سعی کردم ولی گمان کنم دوباره افکار به صحبت ها چسبید.