
وانشات
تاریکی، سرما و صدای تیک تاک چیزی بود که در آن لحظه آن را حس میکرد و لحظه ای بعد صدای آشنایی را شنید. - «هی هنری صدامو میشنوی؟» چشم هایش را به آرامی باز کرد. دردی را در کاسه چشمش حس کرد که باعث شد دوباره آن را ببندد. کم کم همهچیز را به خاطر آورد و این را میدانست که چرا فرد روبه رویش او را صدا میکند. - «هی بیدار شو دیگه.» به آرامی چشم هایش را باز کرد. به پاهایش که به صندلی بسته شده بودند خیره شد. با شنیدن صدایی به روبه رویش نگاه کرد. دختری با موهای نسبتا کوتاه مشکی رنگ و چشمانی هم رنگ آن به او خیره شده بود. روی صندلی ای بسته شده بود. صورت و لباسش خونی بود و مطمئن بود که خودش نیز همین وضعیت را دارد. - «چه عجب! بالاخره بیدار شدی. جنبه یه مشت محکمو نداشتی پسر؟» هنری بدون توجه به حرف دختری که ناتالیا نام داشت، به صدای تیک تاکی که در اتاق نسبتا بزرگ و تاریک آنجا طنین انداز شده بود، گوش سپرد و لحظه ای بعد با دیدن چیزی که به ناتالیا متصل بود به پاسخ سوالش رسید. - «اون... بمبه...؟» + «اره. قراره منفجر بشیم.»
هنری با شنیدن صدای تیک تاک از طرف خود به بمب ساعتی ای که به خودش نیز وصل بود خیره شد. سپس به فکر فرو رفت و لحظه ای بعد تک خنده ای کرد و گفت: «احمق...» ناتالیا: «چی تو فکرته؟» هنری با لبخند خشکی گفت: «اون میخواد اینجوری مارو بکشه؟ اون حتی به مغز لعنتیش زحمت نداد که فکر کنه ما اینجوری چقدر راحت میمیریم.» ناتالیا پوزخندی زد و گفت: «اره... بدون درد. اگه من بودم نمیزاشتم اون انقدر راحت بمیره.» هنری که گویی نقشه مهمی را در ذهنش میکشید گفت: «اره... با یه سم دردناک کاری میکردم اول تجزیه شدن اندام های داخلیشو حس کنه و بعد بمیره.» ناتالیا: «اره فکر خوبیه. اه لعنتی... فعلا از این افکارت بیا بیرون. اونایی که قراره بمیرن من و توییم.» هنری به بمب ساعتی ای که به ناتالیا متصل بود خیره شد. - ۲۰ دقیقه دیگه... + «به نظرت تا ۲۰ دقیقه دیگه جیمز و نانسی میان و مارو نجات میدن؟» هنری گردنش را حرکتی داد و درحالی که از درد صورتش در هم پیچیده شده بود گفت: «نظری ندارم.» ناتالیا با حالتی که گویی چیزی را مرور میکرد گفت: «ما کارمونو درست انجام دادیم. حالا همه چیز در اختیار بچه هاست.» هنری با به یاد آوردن اینکه کارش را به اتمام رسانده بود نفس عمیقی کشید و گفت: «این یه موهبته که دیگه آدمای اینجا رو تحمل نمیکنم. چند تا آدم کوته بین که فقط به گفته بقیه عمل میکنن. جاسوس بودن در اینجا واقعا کار سختی بود» ناتالیا خنده کوتاهی کرد و گفت: «ولی من دلم برای آزمایشگاهشون تنگ میشه. خیلی مجهز بود.» هنری گفت: «دلم برای اون تجهیزات میسوزه که دست همچین آدمایی افتاده.» ناتالیا گفت: «دلم برای اون تجهیزات میسوزه که قراره با همین بمبا منفجر بشه.»
هنری گفت: «ولی جداً این لحظات لحظات خوبی برای منه. چون دیگه هیچ کدوم ازاون آدمای پرحرف دور و برم نیست. از اون بهتر اینه که کارمون تموم شدست. حالا من و تو بیکار ترین آدم این جهانیم.» ناتالیا خندید و گفت: «اره... دو تا بیکار که منتظرن بمیرن.» گویی اصلا برای آن دو مهم نبود که تا چند دقیقه دیگر خودشان و آن ساختمان بزرگ باهم منفجر خواهند شد. پس از لحظه ای خندیدن لبخند از لب ناتالیا محو شد. نگاهی به زمین انداخت و سپس زمزمه کرد: اخ لعنتی... حالا که فکرشو میکنم همچینم خوشحال نیستم. - «چرا؟» + «قرار بود روی یه فرضیه مهم تحقیق کنیم. بد شد... بدون انجام دادن اون باید بمیریم.» - «بیخیال... فکر کردی قراره همه چیز تموم بشه؟... این تازه شروعشه.» ناتالیا با حالت پرسش گرانه ای به ابروهایش چینی داد و به هنری خیره شد. برق خاصی را در چشمان او دید. برقی از سر هیجان... هنری با حالتی سرشار از هیجان گفت: «دنیای پس از مرگ. این همه مدت دربارش تحقیق کرده بودم و حالا قراره خودم برم و از نزدیک ببینمش.» ناتالیا خندید و گفت: «اوه اره. امیدوارم اونجا همو ببینیم.» هنری با حالت شوخ طبعانه ای گفت: «از اونجایی که دلت برام تنگ میشه اگه پیش هم نبودیم میام دنبالت.» ناتالیا خندید و گفت: «دیوونه.»
سکوت بینشان حکم فرما شد و باعث شد تا توجه هردو به صدای تیک تاک بمب ساعتی جلب شود. - ۱۰ دقیقه. ناتالیا نفس عمیقی کشید. لبخند از لبش محو شد و به هنری خیره شد. سپس گفت: «میدونی... ما این همه تلاش کردیم... اونوقت قرار نیست نتیجشو ببینیم. دلم میخواست صحنه شکست خوردن اونا رو ببینم.» هنری با شنیدن این حرف ها حالت جدی ای به صورتش گرفت. به فکر فرو رفت و گفت: «اره... نیستیم...» گویی این حرف، سنگینی زیادی برای آن دو داشت. برای دقیقه ای هردو در سکوت به سر بردند. هنری نگاهی به بمب ساعتی کرد. - ۴ دقیقه... گویی اکنون هدفی پیدا کرده بود. هدفی برای اینکه در این ۴ دقیقه انجامش دهد. به هرحال او نمی توانست بیکار باشد. - «ناتالی! ما قرار نیست اون روز رو ببینیم... ولی... میتونیم تصورش کنیم مگه نه؟» ناتالیا نگاهی به هنری کرد. لبخند غمگینی زد و گفت: «اره...» - ۳ دقیقه...
هنری چشمانش را بست و باعث شد تا ناتالیا نیز چشمانش را ببندد. هنری با تصویری که اکنون در ذهنش جان گرفته بود خیره شد و گفت: «میبینیش؟ اونا همونایی هستن که حالا تسلیم شدن.» ناتالیا خندید و گفت: «اره... قیافه هاشون رو نگاه. بچه ها رو میبینی؟» هنری دوستانش را دید که از خوشحالی هم را در آغوش گرفته بودند. نانسی که با لبخند از استراتژی موفق آمیزش به دیگران میگفت. الوین که از شوق اشک میریخت و در آغوش کامیلا پناه برده بود. دو نفر دیگر به دنبال کسانی میرفتند که فکر میکردند ممکن بود زخمی شده باشند. آنها در پیروزی هم همیشه به فکر دیگران بودند. ادوارد از حرکات آنا که هیجانش را تخلیه میکرد میخندید. جیمز به سرعت به سمت آن دو میدوید. ناتالیا با لبخند گفت: «اونجا رو... فرمانده...» هنری فرمانده شان را دید. با لبخند عمیقی به همه ی آنها نگاه میکرد و مشخص بود که به وجود آنها افتخار میکند.

ناتالیا متوجه روشنایی در آسمان شد. آتش بازی در آسمان... - «اونجا رو. آتیش بازیه. حتما جیمز از قبل آمادش کرده.» هنری خندید و گفت: «خوشحالم که تو پادگان منفجرش نکرد.» ۲ دقیقه... اشک از گونه ی ناتالیا بر گونه کبودش لغزید. درحالی که همچنان چشمانش بسته بود و آتش بازی را تماشا میکرد گفت: «کاش هیچوقت از دنیای خیالاتمون بیرون نیایم.» ۱ دقیقه... هنری درحالی که برای غلبه بر بغضش لبخند میزد گفت: «این خیالات نیست ناتالی. این حقیقته. حقیقتی که قراره به واقعیت تبدیل بشه. واقعیتی که ما در اون نخواهیم بود. اما در حقیقت هستیم. ازش لذت ببر...» ۳۰ ثانیه... ناتالیا با چشمان بسته اش هنری را در مقابلش دید که در کنار جیمز به آتش بازی نگاه میکرد. - «هنری!» هنری در مقابلش ناتالیا را دید. صورتش دیگر خونی نبود. به او لبخند میزد. - «بله؟» + «برای یه سفر بی نهایت آماده ای؟» ۱۰ ثانیه... هنری لبخند زد. ۵ ثانیه... نفس عمیقی کشید و درحالی که تمام دردهایش را فراموش کرده بود گفت: «اره. این شروع ماست...» با صفر شدن بمب ساعتی، انفجار عظیم تمام ساختمان بزرگ را فرا گرفت. انفجار عظیمی که چشم همگان را خیره کرده بود. انفجاری عظیم... اما نه به عظمت سفر بی انتهای آن دو.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نقص بود
خیلیییی خوبب بودد💓
فوق العاده بود
ممنون
:)