در دنیای من؟p1

ماریا (عکس بالا)دختری ۱۱ ساله بود که در خانواده ای ماگل زندگی میکرد . پدرش کارمند و مادرش خیاط بود ، این خانواده وضع مالی خوبی نداشتند . ماریا یک خواهر دوقلو داشت که اسمش میرانا بود . اخلاق میرانا کاملا مخالف ماریا بود . او دختری پر انرژی و خوشحال و شاد بود و دوستان فراوانی داشت ، در مقابل ماریا، دختری گوشه گیر بود و تنها یک دوست صمیمی داشت که از کودکی همراهش بود

عکس بالا میرانا خواهر ماریا است)پدر ماریا نصف روز مشغول کار در اداره و نصف دیگر روز را کار نیمه وقت میکند . مادر ماریا هم مانند همسرش کل روز مشغول کار و خیاطی است. ماریا و خواهرش اکثر تایم روز را در خانه و تنها سپری میکنند . فردا شب تولد ماریا و میرانا است ...

شب میشود و مادر ماریا به خانه برمیگردد . میرانا در اتاقش مشغول درس خواندن است و ماریا میز شام را می چیند .مادر ماریا:اوه سلام دخترم ، غذا درست کردی؟نیازی نبود خودم درست میکردم ولی بازم ممنون .]ماریا لبخند گرمی به مادرش نشان میدهد و او را در اغوش میگیرد و میگوید:چیزی نیست ، لازم نیست تشکر کنی . برو سر میز بشین تا میرانا رو هم صدا کنم .] ماریا به سمت اتاق میرانا میرود و در را باز میکند :بیا شام بخور .]میرانا قیافه ای میگیرد و میگوید :شام؟من که مثل تو نیستم که همش بخورم ، ولم کن برو و درو ببند . مثلا الان می خوای بزنی تو سرم که شام درست کردی ؟ها؟

ماریا اخم میکند و جواب می دهد:هی !مگه بهت چی گفتم که اینطوری حرف میزنی؟به من ربطی نداره که تو فکر تو چی می گذره .]ماریا در اتاق را بر هم میکوبد و به اشپز خانه میرود و با مادرش شام می خورد...

فردا صبح :ماریا از خواب بیدار میشود و روی تختش مینشیند و کمی به اینکه انجا کجاست و کیست فکر میکند😂بلند میشود و در خانه قدم میزند ، تمام اعضای خانواده خواب هستند...ناگهان ماریا متوجه میشود که امروز تولدش است . لبخند میزند و صندوق نامه ها را چک میکند . نامه های زیادی بودند .ماریا انها را روی میز گذاشت و دانه دانه بررسی کرد . خاله ها و عمه هایش و همچنین دوست صمیمیش به او تبریک گفته بودند و...در بین نامه ها ، نامه ای توجه ماریا را به خود جلب کرد . بقیه را کنار زد و ان را برداشت . پشتش نوشته شده بود برای میرانا ....ماریا ان را برداشت و باز کرد . خانم میرانای عزیز به اطلاع شما میرسانیم که شما در مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز پذیرفته شده اید و ...ماریا وقتی نامه را خواند لحظه ای خشکش زد و سپس در بین باقی نامه ها دنبال یکی دیگر مثل همین برای خودش گشت ، او درست فکر کرده بود و یک نامه ی دیگر به اسم خودش انجا بود . در این لحظه میرانا در حالی که خمیازه میکشید وارد اشپزخانه شد و وقتی...

وقتی صورت متعجب و پر از شگفتی ماریا را دید حالتش جدی شد . روی میز نشست و نامه ها را از دست ماریا گرفت و خواند . هر دو انچنان خشکشان زده بود گویی که با باسیلیسک رو در رو شده بودند ...مادر ماریا وارد شد و ....مادر ماریا:میدونستم وقتش میرسه ولی گفتم شاید مثل من ماگل باشید، من هیچوقت بهت ن نگفتم ولی مادربزرگتون جادوگر بوده و ...

ببخشید من وقتی سه نقطه میزارم یعنی خودتون دیگه ادامش بدید ، تو اسلاید قبل مامانه برا بچه ها توضیح داد که هاگوارتز چیه و چطوری برن و چرا جادوگر شدن و ... خودتون دیگه فیلمو دیدید .الان ماریا و میرانا همراه مامانشون میرن بازار جادوگرا تا وسایل لازمو بخرن ...

انها در بازار قدم میزنند و مادر ماریا رو به انها میگوید :شما میتونید خودتون برید هرچی لازم دارینو بخرید و من اینجا منتظر میمونم . ]میرانا :مطمئنی مامان؟]مادر میرانا تایید کرد و ماریا ، میرانا و مادر انها همگی راهشان را از هم جدا کردند ... ماریا وارد فروشگاه لباس هاگوارتز شد و طبق حرف فروشنده ایستاد تا اندازه هایش را بگیرد . در همین حال پسری با موهای بور و چشمان خاکستری وارد شد و کنار ماریا ایستاد و رو به او کرد و گفت :تو هم می خوای بیای هاگوارتز ؟]ماریا :اره تو هم ؟]دراکو :درسته ، دوست داری تو کدوم گروه بیوفتی ؟]ماریا لحظه ای به فکر فرو می رود و میگوید :اسلیترین ]دراکو پوزخند میزند و میگوید:اگه می خوای بری اسلیترین حتما پدر و مادرت جادوگرن و اصیلی ]ماریا سکوت میکند و وقتی فروشنده او را صدا میکند از دراکو دور میشود و به ان سمت می رود...